eitaa logo
گلبرگ ازدواج
7.5هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
741 ویدیو
16 فایل
🌸همراهان گرامی این کانال صرفاًجنبه آموزشی درزمینه ازدواج مراحل قبل وبعدش رادارد لطفادرخواست هایی مبنی معرفی مورد برای ازدواج و نظایر آن را نفرمایید ارتباط با مدیریت: @basirat71 جهت مشاوره و راهنمایی: @z_s_zahedi تعرفه و رزرو تبلیغات: @Tabligh_monaseb
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ دانستنی های ❎ اگر امیدوارید که بعد از ازدواج چیزهایی در طرف مقابلتان تغییر کند، پس آماده‌ی ازدواج با او نیستید. مثلاً ممکن است فکر کنید بعد از نظر نامزدتان در مورد بچه‌دار شدن تغییر کند و دیگر از بچه‌دار شدن فراری نباشد. یا شاید هم فکر کنید بعد از ازدواج، دیگر مواد مصرف نخواهد کرد. 👈 واقعیت این است که آدم‌ها ندرتاً تغییر می‌کنند و این خیالات که ازدواج کردن، فرد مورد علاقه‌تان را تغییر می‌دهد، معمولاً علامت این است که آمادگی ازدواج کردن را ندارید. 🆔 @golbarg_ezdevaj
🔺همه نگران پیر شدن جمعیت ایران هستند همه میدونن سال 1430 جمعیت ایران به 30 میلیون نفر میرسد اما هیچکس به علت اصلی کاهش جمعیت یعنی کاهش ازدواج فکر نمیکنه... چرا؟؟ @golbarg_ezdevaj 💕
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_بیست_ونهم 🌺 محمد حسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف د
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💟 چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب می کردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند.... ناگهان در زدند. ایوب پشت در بود. با سر و صورت کبود و خونی. 💕 جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه "هیچی،کتک خوردم...." هول کردم.. "از کی؟ کجا؟" _ توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم... 🌸 آستینش را بالا زدم + فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار می داد. _ خب قیافه ام هم تابلو است که بسیجی ام و خندید... دستش کبود شده بود. گفتم: + باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی... 🌷 ایوب بالاخره بستری و عمل شد. و خدا رو شکر عمل هم موفقیت آمیز بود. چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد ... دوربین عکاسیش را برداشت... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. 💐 توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود.... منافق ها توی خیابان بودند. چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی می شد. رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند. 🌾 شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند... اما واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود...😒 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
❣️ ❣️ ‏استرس يوقتايى قشنگترين حاليه كه يه عاشق ميتونه داشته باشه!😍 مثلا "استرس قبل از خطبه عقد😉🌹،که از شیرین ترین استرس های زندگیه. ان شاءالله این استرس شیرین نصیب مجردامون بشه❤️🌹☺️ @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_سی 💟 چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب می کردم، با
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌴 وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند... از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند... گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت. _ حالا کجاست؟؟ + فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد. رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد. 🌻تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد... + زحمت کشیدید آقا اشک هایش را پاک کردم. + بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را هم بیدار می کردی... صدای ایوب از پشت سرم آمد _ سلام بابا 🍄 برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد. صدای نگهبان بلند شد. - آقا کجاا؟؟ محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد... ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد. _ بابایی، من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من می ترسی؟ 🌿 محمد حسین بلند بلند گریه می کرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @basiratafzayi
۵نیاز روزانه همسرتان را بشناسید 🌺 نیاز به احترام 🌷 احتیاج به زمانی برای تنهایی 🌸 رابطه زناشویی 🌹 احساس مفید بودن 💐 حس قدرت و تکیه گاه بودن @golbarg_ezdevaj
👌💞بهترین توصیه ای که برای زن و شوهرها داریم این است که قبول کنید باهم تفاوت دارید. به خاطر دلایل زیست شناختی و فرهنگی نباید انتظار داشته باشید که جنس مخالفتان شما را به طور کامل درک کند و خواسته هایتان را برآورده کند. 🔺در این جا واقعا دو ازدواج در بین است: "ازدواج شما" و "ازدواج همسرتان" 👈شما با شناخت تفاوت های اساسی تان می توانید زندگی مشترک هماهنگ و حمایتگرانه داشته باشید. @golbarg_ezdevaj
در یعنی، معیارهایی که ربطی به خوش‌بختی و بدبختی ندارن، بذاریم کنار. نه اینکه هر کسی رو که به نشست، سریع و راحت انتخاب کنیم... 🆔 @golbarg_ezdevaj
🔸آشنایی و شناخت در فضای مجازی 🔺از طریق نمی توان به ویژگی ها و خصوصیات طرف مقابل پی برد، چرا که بیشتر جنبه احساسی و عاطفی دارد. 🆔 @golbarg_ezdevaj
‍ 👈🏻مهمترین فایده ازدواج از دیدگاه❣ : 💗مسأله ازدواج و تشکیل خانواده در شرع مقدس امر بسیار مهمی است و فواید بسیاری هم دارد، اما مهم ترین فایده و هدف ازدواج عبارت است از . نفس این علقه زوجیت و تشکیل یک واحد جدید، مایه آرامش زن و مرد و مایه کمال و اتمام شخصیت آن ها است. بدون آن، هم زن و هم مرد، هر دو ناقصند. همه مسایل دیگر، فرع بر این است. اگر این کانون، سالم و پایدار باشد، هم روی آینده و هم روی همین وضع فعلی جامعه تأثیر خواهد گذاشت. 🆔 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_سی_ویکم 🌴 وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فک
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸 از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم روستا 💕 اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه یا نامه می فرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. 🌿 از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید "دارم می روم مشهد" شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم. 🌷 تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با گاز خردل.. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت... 🍀 توی بیمارستان آمپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتاً نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او می گرفت.. 😔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 @golbarg_ezdevaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 👈بحران ازدواج در ایران... تشریفات دست و پا گیر خانواده ها حمایت های ضعیف دولت توقعات بیجای جوانان 🔴لطفا مسئولان دولتی و اجرایی و همه نهادها همت جدی کنند 🆔 @golbarg_ezdevaj