eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
28.1هزار ویدیو
159 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌خواهم با تو هیچ پایانی رو بنویسم تو لایقِ ادامه دادنی...
جنگل امن - @mer30tv.mp3
3.9M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 هر شب
طنز @golchintap کی جرات داره گربه را دم حجله بکشه بخوانید واقعا زیبا است 😂😂😂 از پدربزرگ راز ۴۰ سال زندگی موفق‌اش را پرسید. پدربزرگ لبخندی زد و از شب اول زندگی‌اش گفت: شب اول بود پسرم، روی تخت با مادربزرگت نشسته بودم و برایش از خاطراتم می‌گفتم. دهانم خشک شده بود، اما اگر به مادربزرگت می‌گفتم یک لیوان آب بیاور، ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشته‌ی زندگی از دستم در برود. درست در همان حال گربه‌ای از لب پنجره رد می‌شد، زیر نور مهتاب، کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید. من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور... مادربزرگت تعجب کرد، اما غرق شنیدن خاطرات بود. من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم... ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم! @golchintap و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم. اما وقتی خاطره تمام شد، مثل برق از جایم بلند شدم ، قمه را از زیر تخت برداشتم و تا گربه فرصت فرار پیدا کند گردن او را گرفتم و گفتم: دوبار به تو گفته بودم یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی، و با یک حرکت سریع سر گربه را جدا کردم. بعد آرام به تخت برگشتم، به مادربزرگت لبخندی زدم و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب بیاور. و حالا ۴۰ سال است که حرفی را دوبار نزده‌ام. چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد، شب عروسی نزدیک بود تصمیم گرفت او هم گربه‌ای را در شب اول بکشد از این رو به دروازه غار رفت و یک قمه‌ی دسته زنجان اصل خرید. یک گربه‌ی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید. شب اول ازدواجش گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب از آب تکان نخورده بود. دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت: خب، حالا برو سر اصل مطلب! او هم می‌گفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده. و دوباره داستان را ادامه می‌داد. و هر از چند گاه هم به گربه می‌گفت: یک لیوان آب لطفا. خلاصه در نهایت جستی زد و گربه را سر برید بعد هم از دختر تقاضای آب کرد. دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت. اما کمی دیر کرد. فریاد زد: کجایی عزیزم دختر گفت: دارم شربت درست می‌کنم گلم. بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد: چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربه‌ی دم حجله. @golchintap فردا صبح با غرور تمام سرکار حاضر شد تا تجربه‌ی موفق خودش را برای همکارانش تعریف کند. اما هر کدام از همکاران که وارد شدند، از او رو می‌گرداندند، حتی جواب سلام او را نمی‌دادند، خانوم های همکار هم چشم می‌چرخاندند و به او اعتنا نمی‌کردند. ساعت ۹ صبح هم به اتاق رئیس احضار شد! رئیس با سنگینی جواب سلام او را داد، و سریع رفت سر اصل مطلب: همکار عزیز، اینجا، در این اداره، به عنوان یک نهاد حمایت از محیط زیست، خود ما باید اولین مدافع حقوق حیوانات باشیم. اما شما ظاهرا مشکلاتی دارید که ادامه‌ی همکاری را، غیر ممکن می‌کند. تا آمد بپرسد مگر چه شده قربان، رئیس موبایلش را باز کرد و کلیپ "سربریدن گربه‌ی ملوس توسط یک بیمار روانی" را برای او به نمایش گذاشت. کلیپ در یک کانال سیصدهزار نفری به اشتراک گذاشته شده بود و در کمتر از ۸ ساعت، دویست هزار بازدید گرفته بود! چند ساعت بعد، وقتی داشت از حسابداری برگه‌ی تسویه حساب را دریافت می‌کرد، متوجه شد او را در کانالی به نام "این دیوانه را شناسایی کنیم" عضو کرده اند. لینک پیج "کمپین انتقام از مرد بی رحم، با همکاری انجمن حمایت از حقوق حیوانات" در فیس بوک نیز از طرف دوستان برای او ارسال شد. وقتی به خانه برگشت، همین که در را باز کرد با یک فضای خالی مواجه شد. کاغذی با مضمون زیر روی دیوار نصب شده بود: عزیزم، من تو را قضاوت نمی‌کنم. تو فقط نیاز به معالجه داری همین. @golchintap آن شب زودتر از همیشه به خواب رفت و صبح زود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد: - آقای ... ؟ - بله، خودم هستم. - شما سریعا باید خودتان را به دادگاه نظامی معرفی کنید. - بابت چه موضوعی؟ - تشریف بیاورید مشخص می‌شود، در مورد جزییات گم شدن سیصد فشنگ در دوره‌ی خدمت شما. شما تبرئه شده بودید. اما با گزارشی جدید ، پرونده دوباره به جریان افتاده است. تمام شب را روی زمین خوابیده بود و بدنش حسابی کوفته بود. وسایلش را برداشت تا به مسافرخانه‌ای برود. اما جلوی در با انبوه همسایگان و یک ون ویژه‌ی آسایشگاه روانی مواجه شد: قربان، همسایه‌ها از وجود شما در این آپارتمان نگران هستند، باید با ما بیایید. وارد بخش که شد، سر در بخش تابلو زده بودند: بخش بیماران اسکیزوفرنی. در اولین مصاحبه‌ی بالینی درمانگر از او پرسید: پسرم، غیر از گربه‌ها، تا به حال پیش آمده بود که به حیوانات دیگر نیز دستوراتی بدهی؟ @golchintap
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با ماشین تایپ دستی قدیمی ببینید چه اثر زیبایی رو خلق کرد! حداقل ۳۰ سال باید با ماشین کار کرده باشی تا بتونی همچین نقاشی خلق کنی👌 @golchintap
AHANGMAZANI (4).mp3
6.5M
دورت بگردم عشق من❤️کانال گلچین تاپ ترینها روز خوبی براتون آرزو می‌کند 😘😘
💔 دلشکسته نوشته اند: یکی از مؤمنين و معتمدین گفت: شبی در عالم خواب، قصری بسیار بزرگ و باشکوه را دیدم، که هرگز در سرتاسر عمرم چنین بنای باشکوهی ندیده بودم، از شخصی پرسیدم : این قصر با این عظمت و جلال و زیبایی برای کیست؟؟؟ !!! او گفت : این قصر برای فلان بقالی که در همسایگی شما هست، می باشد. بسیار تعجب کردم و همچنان که غرق تماشای معماری و زیبایی آن قصر بودم، ناگهان صاعقه ای وحشتناک فرود آمد، و آن قصر را در یک چشم بر هم زدن، تبدیل به تلّی از خاکستر نمود، من هم از خوف آن حادثه ی وحشتناک، هراسان از خواب پریدم، فردای آنروز به نزد آن همسایه ی بقال رفتم و ماجرا ی خوابم را برایش تعریف کردم، او وقتی جریان خوابم را شنید، بسیار ناراحت شد و با دو دست خود بر سرش کوبید، و گفت: وای برمن ، تمام پاداش خود را بر باد دادم. وقتی علت را پرسیدم گفت: مادر من ۳۰ سال استکه بیمار و زمینگیر است و من در این مدت با جان و دل از او نگهداری میکنم، اما دیشب بین من و او بگو مگویی شد، و مادرم گفت: من سالهای سال برای تو خون جگر خورده و زحمت کشیده ام، من هم در جواب او با تندی گفتم: مادر تو ۱۵ سال از من نگهداری کردی اما من ۳۰ سال هست که دارم زحمت تو را می کشم. مادرم بسیار دلشکته و خجل شد، و دیگر چیزی نگفت. حالا فهمیدم که همین حرف تند و با منت من، پاداش تمام زحمات مرا بر باد داد. ⛔ مواظب حرفهای خود باشیم. 💔🔥🔥🔥🔥
باورتون میشه بگم این یه نقاشیه که با مدادرنگی کشیده شده @golchintap
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ