eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
28.6هزار ویدیو
161 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 هیچوقت تو محل با ما بازی نمی کرد... فقط یه گوشه به دیوار تکیه می داد و تماشا می کرد فرقی نداشت وسطی و هفت سنگ و فوتبال، اون فقط تماشاگر بود یه بار وقتی ازش پرسیدم چرا هیچوقت خودت بازی نمی کنی بهم گفت" یه بار با چند تا از دوستام بازی کردم و بازی رو باختم. خیلی واسم کری خوندن و اون باخت خیلی ناراحتم کرد. واسه همین از باختن می ترسم و ترجیح میدم بازی نکنم. فقط یه تماشاگر باشم، نه چیزی بیشتر... " تو تمام این سال ها یه تماشاگر بود. چون از تکرار گذشته می ترسید. بعد از چند سال بی خبری دوباره دیدمش. تا بهش گفتم تماشاگر منو شناخت. وسط حرفامون فهمیدم تو دلش کسی هست که تو زندگیش نیست. دلیلش رو که پرسیدم از یه تجربه ی تلخ گفت. از یه خواستن که به داشتن ختم نشده... فهمیدم هنوز ترس از تکرار گذشته تو وجودش هست. درست مثل قدیما که بازی نمی کرد و فقط تماشاگر بود. حالا تماشاگر تنهاییش بود... می دونستم حرف زدن با یه تماشاگر بی فایدست ولی تو چشماش نگاه کردم و گفتم ببین رفیق ما قدیما بازی می کردیم تا تلاش کنیم اونی بشه که می خوایم. نمیگم همش می بردیم ولی باختن هم آخر دنیا نبود. تمام لذت بازی به این هستش که همش برد یا همش باخت نیست. بازنده باش ولی تماشاگر نباش. نذار ترس از باخت، ترس از نرسیدن، ترس از تکرار اتفاقات تلخ گذشته لذت زندگی رو ازت بگیره... 👤 حسین حائریان 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
۱- او افکار شما را تحت کنترل خود میگیرد . ۲- اشتهای شما را از بین می برد . ۳- آرامش ذهن و نیات خوب شما را می رباید و لذت کار کردن را از شما میگیرد . ۴- اعتقادات شما را از بین می برد و مانع از استجابت دعاهای شما می گردد. ۵- او آزادی فکر را از شما می گیرد و هر کجا می روید برایتان مزاحمت ایجاد می کند . ۶- هیچ راهی برای فرار از او ندارید. ۷- تا زمانیکه بیدارید او با شماست و وقتیکه خوابیده اید وارد رویاهای شما می گردد. ۸- وقتی مشغول رانندگی هستید یا وقتی در محل کار خود هستید او در کنارشماست ۹- هرگز نمی توانید احساس شادی و راحتی کنید ۱۰ - او مجبورتان می کند تا به خاطر سؤ هاضمه ،سردرد ویا بیحالی ،دارو مصرف کنید . ۱۱- او لحظات شاد و فرح بخش زندگی را از شما می گیرد . مراقب خود باشید .هرکس شما را می آزارد او را ببخشید .نه بخاطر اینکه او مستحق بخشش است ،به دلیل اینکه شما سزاوار و مستحق آرامش هستید 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 به سن ازدواج رسیدی؟ اگر انتظار داری لباس و آرایش همسرت همواره مورد تایید تو باشه. ‌ اگر وقتی پشت خط تلفن‌اش در حال انتظار هستی، فکر می‌کنی نکنه با یکی دیگه رابطه داره. ‌ اگر باید هر لحظه جواب تماس‌های تو رو بده که با کی هست و کجاست. ‌ اگر مدام باید از خودشو کاراش گزارش بده. ‌ اگر اس ام اس میدی و دیر جوابتو میده، و زمینه شک کردن و دعوا رو فراهم می‌کنی. ‌ اگر مدام نگران از دست دادنش هستی. ‌ اگر تا آنلاین میشه انتظار داری بهت پیام بده اگر هر اس ام اسی میاد انتظار داری اون باشه اگر مدام بحث می‌کنید و بعدش دوباره آشتی می‌کنید و مشکل هنوز سر جاشه ‌ اگر اشتباهاتشو به دوستان یا خانواده میگی اگر مدام نقاط ضعفشو به رخش میکشی اگر مدام با طلاق تهدیدش می‌کنی اگر تو جمع بهش بی‌ احترامی می‌کنی اگر می‌ترسه حرفشو به تو بگه ‌و... ‌ همه اینا یعنی تو به سن ازدواج نرسیدی، تو نمی‌دونی که طرفت رو باید آزاد بذاری، تو نمی‌دونی که طرفت رو باید همون جوری که هست بپذیری، تو نمی‌دونی که همه وقت طرفت مال تو نیست، تو نمی‌دونی که اگر یکی قصد خیانت داشته باشه راهشو پیدا می‌کنه، تو نمی‌دونی که بحث‌های تکراری و بی نتیجه یعنی به درد هم نمی‌خورید، تو نمی‌دونی که فقط و فقط داری احساسی پیش میری... 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 ‍ ‏وقتی هجده ساله بودم به شخصیتش علاقه داشتم، با اینکه افکارش در مورد هنر و سینما را قبول نداشتم و صدو هشتاد درجه مخالف افکارم بود اما من هر پنج شنبه شب عین انسانهای مازوخیست می نشستم پای روایت "روایت فتح" تا نیمه‌های شب و با تب و گریه و صدای مالیخولیایی راوی‌اش به خواب می رفتم و تا صبح خواب خون و خمپاره می‌دیدم. من به او به عنوان مستندساز علاقه داشتم. به عنوان یک آرشیتکت، به عنوان یک انسان خاص، به عنوان کسی که گذشته‌ای کاملا متفاوت و در هاله ای از رمز و راز داشته... اصلا به خاطر او رفتم و در کنکور حوزه هنری شرکت کردم و یکسال آنجا فیلمسازی خواندم. ‏همان سالی که رفت روی مین. قدمم بد بود.نه تنها هرگز ندیدمش که در آنجا هم کسی زیاد او را ندیده بود و از نزدیک نمیشناخت. انگار آنجا هم تنها شبحی بود ناشناس. بعدها وقتی تئاتر می خواندم از استادام و آدمایی که هم زمان با او در هنرهای زیبا درس خوانده بودند، بیشمار از کامی آوینی شنیدم... ‏از گیس های بلندش، از اعتیادش به بخار بنزین ، از فیلسوف بودنش به طوری که او را فیل صدا می کردند، از دسته دسته مرید و عاشق داشتنش، از شلوارک پوشیدنش در دانشکده، از فولکس سواری اش روی پله های دانشگاه.‏ از بازی های عجیب گروه اش، از قراردادهای منحصر به فردی که میان او و مریدانش بوده اینکه مثلا یک هفته همه با چشم های بسته زندگی کنند ، از لکنت زبان اش، از علاقه اش به نقاشی، از زیرزمینی که خانه اش بوده. از عشق و عاشقی‌اش با زیباترین زن نویسنده ایران، غزاله علیزاده . اینها تنها بخشی از آن زندگی رازآلود است که با مرگش برای همیشه در هاله ای از قصه، شایعه و حقیقت باقی ماند. آنجا تنها یک نفر بود که روزهای آخر می‌دیدش. می‌گفت سید آنقدر روح بزرگی داشت که می‌دانست من خداناباورم اما با من هم دوستی می‌کرد. در بیستم فروردین ۱۳۷۲، سید مرتضی آوینی در منطقه فکه روی مین رفت. هنوز هم گاهی به او فکر می‌کنم. امروز اگر زنده بود، در کجای جهان ایستاده بود... 👤بیتا ملکوتی 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 پدرم الف ترین مرد دنیا بود. این را خودش می‌گفت و برای به ایمان رسیدن من آلبوم کهنه و رنگ پریده دوران طاغوتش را با احترام از زیر تخت بیرون میکشید و انگشت لرزان اشاره‌اش را فرو میکرد در چشم مرد جوانی که کنار ساحل لبخند نمایش میدادو میگفت: این منم! و من ایمان می آورم که پدرم قبل از " دال" شدن " الف" خوش قد و بالایی بوده. ماجرای" د" شدن پدرم ارتباط مستقیمی با "ب"شدن مادر دارد. مادرم هم ادعای الف بودن میکرد و میگفت برای خودش یک پا الف خوش تیپی بوده که دامن های نیمه کلوش می پوشیده و موهای موج دارش را باز می‌گذاشته. با دوستانش به سینما ارتش میرفته، کنار ساحل می نشسته باقالی پخته با سرکه فراوان می خورده؛بدون اینکه معده اش درد بگیرد و با کفش‌های پاشنه بلندی که تق تق صدا میداده با پدرم به کافه مادمازل میرفته. بارها از پول خرج خانه کش میرفته تا بتواند هر پنج شنبه به خانه زنی برود که ارمنی بود و هی به مادرم می‌گفته توی قهوه‌ات شکل ۷ افتاده. شاید ۷ثانیه ۷دقیقه ۷ساعت وسال؛ خیلی صبور باشی هفت قرن دیگر خبر خوشی به تو برسد. بعدها من فهمیدم آن هفت،کلاغ قصه‌اش بوده که از شانس مادرم هیچ وقت نرسید ! ما کم کم "ب"شدن مادر را ندیدیم، زمانی به خودمان آمدیم که مادر روی تخت کنار سالن دراز کشیده بود مثل یک "ب" . مادر میگفت این سرطان نیست که به این شکل درش آورده،حسرت تمام روزگار زیسته شده‌اش است که در دلش سنگینی کرده و از پا انداختتش. "د "شدن پدر از همین جا شروع شد.روزی پدر توی پای مردم بود توی کفش های سوراخ. پدر خم میشد و درفش میزد به کفش‌ها درزها را وصله می‌زد و پینه نقش می بست در دستهایش. پینه های دست پدر شکل هفت‌های قهوه مادر بود. پدر توی دستش یک عالمه کلاغ داشت. کلاغ های لال. خرج درمان مادر، پدر را بیشتر خم کرد در کفش های مردمی که خوشبخت نبودند و کفش وصله پینه زده می‌پوشیدند. من "د"شدن پدرم را به چشمانم دیدم. چندوقتی هم زیر دستهایش را گرفتم اما پدر دیگر خم شده بود.من پدری داشتم که زیر فشار زندگی "الف"خوش قامتش را از دست داد. امروز بعد مدتها رفتم دیدن‌شان. دیدن سنگ‌قبرهای الف و ب زندگی ام. صدای قار قار کلاغ‌ها فضای گورستان را پر کرده بود. کلاغ‌ داستان‌شان به انتهای قصه رسیده بود انگار. پدرم بی سواد بود اما همه جا،از بین هزاران کلمه اسم فاطمه را پیدا می‌کرد. حالا چقدر به این کلمه زل زده بود تا شکل نوشتنش را از بر کند نمیدانم. 👤فاطمه رهبر 💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝 آغشته ام به نخواستن، انگار از همه جنگهای دنیا برگشته ام، با زخمی که مستحقش نبودم. * چشماشو می بنده میگه نمی بینمت، رفتی؟ هیچی نمیگم. بعد آروم دستاشو می گیرم تو دستام میگم چشماتو که باز کنی این خواب هم تموم میشه. میگه خواب خوبه، تو خواب لازم نیست به هیچی فکر کنیم. چیه بیداری؟ همش دور، همش تلخ. می بوسم کف دستشو، قلقکش میاد، میخنده. خنده‌اش ابر میشه می باره رو همه کویرهای تنم. خنک میشم بعد هزار سال تابستون خشک. چقدر خوبه یکی باشه وسط یه خواب بباره رو خستگیات. میگم وقتی باز کنی چشماتو من دیگه رفتم، نترسی ها باشه؟ میگه تا من چشمام بسته است برو. میگم اینطوری راحت تره؟ میگه راحت تر نیست ولی بهتره. میگم آره آدم دوست نداره وقتی میندازنش تو کوره با دقت به آتیش نگاه کنه. همونجوری که چشماشو بسته، آروم از خوابش میرم. از دنیاش. از دلش. فردا که بیدار میشه هیچی رو یادش نمیاد. فراموشم می کنه، عین همه اونایی که من یادم نیست توی خوابم عاشقشون بودم. بیداری، دیار فراموش کردنه. وگرنه کی طاقت میاره این همه نشدن رو؟ * حالا که بدبختانه بیداریم، تماشا کن از من چه باقی مانده. متروک فرتوت فرسوده ای شده ام، مومن به نقض هر نشانه ای از علاقه. آغشته ام به نخواستن. دور ایستاده ام، خیلی دور. از دور به هیاهوی آدمیزاد نگاه می کنم که هرگز درک نکرد زمین گرد است و هیچ چیز همیشگی نیست. برای کدام قلمرو می جنگیم که بوسه را از یاد برده ایم جماعت؟ آخ. انسان، طفلک ساده. سرباز پیری ام این روزها، در پاسگاه مرزی. همه رفته اند و یادشان نبوده به سرباز خبر بدهند جنگ تمام شد و مرزها عوض شد و من در خاک دشمن جا ماندم..... 👤 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 سال‌ها از شامی که ماریا مرا در آخرین روز سال دعوت کرد، گذشته است. ماریا در حالی ‌که برای آب‌کش کردن برنج، ظرفی مناسب آماده می ‌کرد، گفت: «پختن برنج به سبک ایرانی، هنر است. باید نسبت به برنج خیلی لطافت و احترام به‌خرج داد. مثل رفتار یک مرد با زن.برنج را با آب ولرم که می‌شویی، باید با احتیاط چنگ بزنی تا خرد نشود، خصوصاً برنجی که از قبل خیس کرده باشی و نمک هم اضافه کرده باشی.» از زمانی که ماریا از پارتنر ایرانی‌اش جدا شده بود، سعی می‌کرد دلایل اختلاف و جدایی‌اش را در فرهنگ و از همه مهم‌تر در آشپزی ایرانی جستجو کند. پرسید: «کدام غذای ایرانی بیانگر رفتار زن است با مرد؟» بدون تأمل گفتم: «کباب کوبیده! که درست کردنش هنر می‌خواهد. گوشت کباب را باید دو بار چرخ کرد، به آن نمک و فلفل و پیاز رنده‌شده افزود و خوب ورز داد. ورز دادن یکی از رازهای نریختن کباب از سیخ است. کباب را روی آتش باید باد زد تا خودش بگیرد و در ضمن کباب نباید زیاد برشته و خشک شود.» گفت: «پس شاید چلوکباب خوبی درست نکردیم.» پرسیدم: «سماق سر سفره بود؟» گفت: «اکثراً فراموش می‌شد... .» چندی پیش که در کافه‌ای نشسسته بودیم و گپ می‌زدیم، ماریا سر صحبت از گذشته را باز کرد و به‌یاد چلوکباب افتاد. در حالی که کیک پنیری را با چنگالش تکه می‌کرد، گفت: «تو سال‌هاست که گوشت نمی‌خوری. الان چه غذای ایرانی‌ای را شبیه رفتار زن با مرد می دانی؟» ناخودآگاه گفتم: «پیاز داغ! اساس غذای ایرانی پیاز داغ است. اصلاً اکثرغذاها با پیاز داغ شروع می‌شوند. پیازها را باید به یک اندازه و باریک خلال کرد. ماهی‌تابه را روی اجاق گذاشت. روغن گیاهی در آن ریخت. وقتی که ماهی‌تابه خوب داغ شد، پیازها را به داخل آن ریخت. درجه حرارت را باید کمتر کرد. اوایل سرخ کردن نباید پیاز را به‌هم زد، آب می‌اندازد. رنگ که گرفت، باید شروع به هم زدن کرد. طلائی که شد، به آن زردچوبه اضافه شود تا طعم ،عطر و رنگش تزئین‌گر هر غذایی باشد.» ماریا فنجان قهوه اش را سر کشید و گفت:«زردچوبه اکثرا فراموش می شد... .» 👤مژده مواجی 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 ‍ داستان این است که در زمانِ پدربزرگان و اجدادِ ما، زمان به کندی میگذشت. جهان شان آرام و ثابت بود. فرزندان شان همانطور زندگی میکردند که خودشان که پدربزرگان شان. از زمانی که بشر کشاورزی را شناخت دوازده هزار سال می گذرد و از حدود پانصد سال پیش بود که بشر به خودش جرأت داد دستکاری در طبیعت را جدی بگیرد و سرنوشت و تقدیر را کافی نداند. یعنی بشر دوازده هزار سال کارش همین بوده گندم بکارد، سیب زمینی برداشت کند و زمینش را حفاظت کند. آسمان جای مشخصی بود. مرگ معنی مشخصی میداد. سئوال پیچیده ای مطرح نبود. همه چیز معنا داشت. زندگی یک معنای ثابت و ساده و عمومی برای همه داشت. حالا شاید در طی هر چند صد سال یک چیزی هم روی آن می گذاشته. مثلاً زرنگ بازی در میاوردند شکلِ سرِ کلنگ شان را عوض میکردند که بهتر سنگ بشکنند. بعد همین سرِ کلنگ صد سال طول میکشید که عوض بشود. روش های آبیاری را بهبود می بخشیده. شیوه های جدید خرید و فروش ابداع میکرده و از این قبیل کارها… خلاصه اینطور نبوده که پدر نفهمد پسرش چکار میکند؟ نسل اندر نسل اجداد همه ما در هر روستایی که بود همان کار را می کرد. اگر پدربزرگِ مرحومِ من بیاید و ببیند من چه کار میکنم و چه طور فکر میکنم دوباره دور از جانش، سکته میکند و برمیگردد همان دنیا. افسردگیِ اکثرِ ما به خاطرِ این است که جهان سریعتر از ما حرکت میکند و ما جا می مانیم. نه فقط تکنولوژی که فلسفه های جدیدِ زندگی هم بیشمار شده اند. مفاهیمِ جدیدی به وجود آمده است که هر ده سال زاد و ولد میکنند. رفتار آدمها با هم، عشق و عاشقی و … همه چیز مدام عوض می شود. چه کسی از این سرعتِ بالای زندگی جا نمی ماند؟ آنقدر همه چیز سریع تغییر می کند که ما به گردِ پای فرزندان مان هم نمیرسیم چه برسد نوه ها حالا افسرده ایم چون نمیدانیم معنای زندگی مان چیست؟ اصلاً آن زمانها چیزی به اسمِ معنای زندگی به طور فردی مطرح نبود. چون خودشان وسطِ معنای زندگی بودند. حالا ما یک روز مسلمان میشویم یک روز به هیچ خدایی باور نداریم یک روز رازِ زندگی را در زیبایی گل سرخ می بینیم یک روز به تئوری جذب میچسبیم و آنقدر همه چیز را می خواهیم جذب کنیم که خودِ کائنات هم تعجب کرده اند از اینهمه جدیتِ ما، یک روز هم کلاً میخوابیم و میگوییم همش بیخوده بابا.. قرنطینه سیاره ما و تعطیلی زندگی باعث شد برای مدتی موقت مثل اجدادمان زندگی کنیم. شاید بیشتر جهان ارام و ثابت شان را بفهمیم 👤پژواک کاویانی 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببربزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود." قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
⁨● دکتر دندانپزشک میگه چند شب پیش یه دختر بچه اومد مطبم، دیدم یه جوجه دستش داره! اومد گفت عمو میشه این جوجه رو از من بگیری، ولی دندونمو درست کنی!؟ چون پول ندارم، پیش هر دکتری رفتم قبول نکرد پول ازم نگیره! بعد دیدم دستکش دستشه، ازش پرسیدم چرا دستکش دستته!؟ گفت "انگشتام قطع شده"! خیلی ناراحت شدم و یک لحظه از اینکه پزشکم، شرمم شد که چطور میشه این فرشته کوچولو با این جسم آسیب دیده که کل داراییش جوجشه، باید به خاطر بی پولی درد بکشه! براش کارشو انجام دادم و قول دادم انگشتاشو درست کنم و الان پیگیر کاراش هستم و با چندتا از همکارای پزشکم در موردش حرف زدم! ایشالا بتونیم لااقل زیبایی دستشو بهش برگردونیم! بهتره ما ایرونیا به جای اینکه همه‌اش به فکر جیبمون و ویلاها و ماشینامون باشیم، کمی انسان باشیم و وجدان داشته باشیم و مراقب این فرشته‌های کوچولو باشیم! همه چیز پول نیست! بیایید گاهی آدم باشیم! به قدری این کوچولو ناز بود که دستیارم ازش فیلم گرفت و به من نشون داد! | شما هم این کلیپ و متن رو تو تمام گروههاتون به اشتراک بذارید تا تمرین انسانیت کنیم!
✅چند پیشنهاد برای ماندگار کردن روز دختر والدین برای دختران نوجوان و جوانشان که محجبه هستند در هدیه تهیه کنند. مادرانی که نگران کم حجابی دخترشان هستند در این روز با نام حضرت معصومه(س) برای دخترانشان هدیه تهیه و تقدیم کنند🎁 پدرها در روز دختر مرخصی بگیرند و یا زودتر به خانه بروند تا دختر بداند که بخاطر اوست. پدرها خودشان هدیه اختصاصی تهیه کنند. به بهانه این روز به بیرون بروند. دختر به دلیل حجاب و حیا تکریم شود تا کارش بزرگ دیده شود👑 💕محبت بزرگترین رمز اثرگذاری است. برای کار ایجابی نیاز است