🏴🏴🏴
مدینه امشب
تا سحر به غم نشسته
امام کاظم ز جفا دلش شکسته
وای ز فردا
که بقیع غمینترین است
شاهد دفنِ صادقِ آلِ امین است
🏴 شهادت امام جعفر صادق (ع)
بر پیروان آن حضرت تسلیت باد
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمه بل یکی از پرآبترین چشمههای هورامان و غرب ایران واقع در استان کرمانشاه می باشد.
🔹این چشمه که نام خود را از خدای آب بابلیان باستان که بل نام داشت گرفتهاست در دو کیلومتری روستای هجیج و در فاصله کمی از رودخانه سیروان واقع شده و آب آن پس از خروج از دل کوه، تشکیل آبشاری داده و به رودخانه میریزد.
🔹رودی که از چشمه بل سرچشمه میگیرد با ۱۵ متر طول، به عنوان کوتاهترین رودخانه دنیا شناخته شده است.
این رادار باند ایکس آمریکاست
گرانترین رادار دنیا
قیمت 500 میلیون دلار
به اندازه 83 تانک مرکاوا قیمت دارد
باارزش ترین و دقیق ترین سیستم راداری ساخته شده در دنیا
این رادار آنقدر دقیق است که میتواند در فاصله سه هزار کیلومتری ریز پرنده های بسیار کوچک را در ابعاد پنج سانتیمتر شناسایی کند
محل دقیق پرتاب موشک را از فصله 5000 کیلومتری به محض پرتاب مشخص میکند
یکی از علتهایی که ایران موشکها را از لانچر متحرک پرتاب کرد وجود این رادار بود
حالا بعد این همه تعریف ایرانی ها توانسته اند این غول راداری را در شب عملیات وعده ی صادق در صحرای نگب و در نزدیکی پایگاه نواتیم نابود کنند
نابودی این رادار آنقدر درد داشته است که آمریکایی ها را در شوک فرو برد
اول قدرت اطلاعتی شناسایی این رادار که کاملا استتار بوده توسط قدرت اطلاعاتی ایران
دوم قدرت جنگال ایران
سوم کور کردن چشمی که رهبر تمام چشمها در شب عملیات وعده ی صادق بود
البته این بخش کوچکی از اتفاقات عملیات وعده ی صادق بود
لطفا منتشر کنید تا همگان بدانند بچه های ما چه شاهکاری کرده اند.
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا أَبا عَبْدِ اللّهِ، یا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ،
أَیهَا الصَّادِقُ، یا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ
هزار طایفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که " قال الامام صادق" داشت
آدمها
همیشه نیاز به نصیحت ندارند
گاهی تنها چیزی
که واقعا به آن محتاجند
دستی است که بگیرد،
گوشی است که بشنود،
و
قلبی است که آنها را درک کند...!
🌷🌷🌷
─═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═─
*من فقط معلم نیستم...*
🔸 لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه خانم زیبا و شیکپوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای ح.م. هستید؟! گفتم: بله...
گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان زینبیه دلوار، یادتون میاد؟!
با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه! متاسفانه...! آخه من خیلی دانشآموز داشتم...
و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست، شما خوبید خانم...؟
گفت: بله! ممنون استاد، من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم، البته نه اون سال ها، دکترام رو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای ح.م. ! سماک بحری هستم...
شناختمش... آره خودش بود خیلی دلم میخواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود...
یهو رفتم به بیشترازسی سال پیش...! اون موقعها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیربعضی ازدبیران مردمدارس دخترانه تدریس میکردند، من هم اون وقتها به دانشآموزان دخترانه شیمی درس میدادم...
یادم اومد این دختر چندجلسه ای که صبحهامن کلاس داشتم دیرسرکلاس میومد و من هم همیشه دعواش میکردم و بدون اینکه چیزی بگه میرفت سر جاش...
من هم کلی عصبی میشدم و واسه اینکه بچهها درس رو بفهمند، سریع درس رو ادامه میدادم...
همیشه میخواستم واسه دیرکردنش به مدیربگم ولی یادم میرفت،تااینکه یه روززنگ آخرتویِ کلاس بغلی،آخرین نفری بودم که از کلاس میرفتم بیرون یهو همین دانشآموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه...!
پرسیدم: سماک چی شده؟!
🔸با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمیدونم چه جوری برم خونه...!
یهو گفتم: بیا من میرسونمت
اون وقتها یه ماشین فیات داشتم که هرکسی نداشت...
جواب داد: نه آقا خونهمون دوره...
گفتم: اشکالی نداره میرسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟
در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج میزدگفت: بله آقا...!!
باری هر جور بود خودش رو تا ماشین رسوند، من هم که بهخاطر معذورات نمیتونستم دستش رو بگیرم، سوار شد و به سمت خونه شون حرکت کردیم، وقتی نشانی میداد تازه متوجه شدم خونهاش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره...
وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است، دیگه خودم میرم، ممنون...
گفتم: نه! چه جوری میخوای بری...؟! میرسونمت...همینطور که میرفتیم، چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جا رو با کی میای بری مدرسه؟!
گفت: با هیشکی آقا ! پیاده میام تا سر خیابون، ۵ صبح بلند میشم، اما خب گاهی بارون و باد باعث میشه کمی دیر برسم...
داشتم دیوونه میشدم، این همه راه رو این دختر، پیاده میومد...!!
🔸خلاصه رسیدیم خونهشون، یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت، به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید...
صدای پیرمردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: طاهره کیه؟!
دانشآموزم جواب داد: آقا معلممه...!
پیرمرد اصرار کرد که برم بالا و یه چایی بنوشم...
من هم رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی، پیرمرد که فهمیدم پدر طاهره دانشآموزم بود،گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دو ساله مادرش رو از دست داده، منم مریضم، هم تو لنج کار میکنه، هم تو خونه به دو تا برادرهای کوچیکش هم میرسه، میگم دختر نمی خواد درس بخونی، راه به این درازی چه کاریه آخه...! ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم...، آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته
گفتم: این چه حرفیه...!
در حالی که با بغضی که گلوم رو گرفته بود به زور چایی که طاهره آورده بود رو میخوردم، گفتم: ببخشید من دیگه باید برم...
▪تمام راه روکه برمیگشتم گریهکردم
پیش خودم گفتم؛من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از اینها از حال دانشآموزم باخبر باشم...
از اون روز به بعدبهش زنگهای تفریح کمک میکردم...چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم،اینها
تنها کاری بودکه ازدستم برمی ومد...
حالا اون باتمام وجودمشکلات اینقدر موفق شده بودومن بهش افتخار میکردم...
همینطور که لبخند میزدم، نگاش میکردم که یهو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد:آقای ح.م.!! و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدمتون،من هیچ وقت محبتهایی که بمن کردید رو فراموش نمیکنم...
گفتم: خواهش میکنم، من افتخار میکنم که چنین شاگردی داشتم...
خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور میشد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلمهای امروزی هم بدونند که فقط یک معلم نیستند....!!
کانال صدای ماندگار شهید كافےrozeh emam jafar sadegh.mp3
زمان:
حجم:
8.53M
🏴روضه شهادت امام جعفر صادق
علیه السلام🏴
🎙شهیدآیت الله حاج شيخ احمد ضيافتے كافے رحمت الله علیه