4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا أَبا عَبْدِ اللّهِ، یا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ،
أَیهَا الصَّادِقُ، یا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ
هزار طایفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که " قال الامام صادق" داشت
آدمها
همیشه نیاز به نصیحت ندارند
گاهی تنها چیزی
که واقعا به آن محتاجند
دستی است که بگیرد،
گوشی است که بشنود،
و
قلبی است که آنها را درک کند...!
🌷🌷🌷
─═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═─
*من فقط معلم نیستم...*
🔸 لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه خانم زیبا و شیکپوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای ح.م. هستید؟! گفتم: بله...
گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان زینبیه دلوار، یادتون میاد؟!
با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه! متاسفانه...! آخه من خیلی دانشآموز داشتم...
و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست، شما خوبید خانم...؟
گفت: بله! ممنون استاد، من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم، البته نه اون سال ها، دکترام رو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای ح.م. ! سماک بحری هستم...
شناختمش... آره خودش بود خیلی دلم میخواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود...
یهو رفتم به بیشترازسی سال پیش...! اون موقعها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیربعضی ازدبیران مردمدارس دخترانه تدریس میکردند، من هم اون وقتها به دانشآموزان دخترانه شیمی درس میدادم...
یادم اومد این دختر چندجلسه ای که صبحهامن کلاس داشتم دیرسرکلاس میومد و من هم همیشه دعواش میکردم و بدون اینکه چیزی بگه میرفت سر جاش...
من هم کلی عصبی میشدم و واسه اینکه بچهها درس رو بفهمند، سریع درس رو ادامه میدادم...
همیشه میخواستم واسه دیرکردنش به مدیربگم ولی یادم میرفت،تااینکه یه روززنگ آخرتویِ کلاس بغلی،آخرین نفری بودم که از کلاس میرفتم بیرون یهو همین دانشآموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه...!
پرسیدم: سماک چی شده؟!
🔸با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمیدونم چه جوری برم خونه...!
یهو گفتم: بیا من میرسونمت
اون وقتها یه ماشین فیات داشتم که هرکسی نداشت...
جواب داد: نه آقا خونهمون دوره...
گفتم: اشکالی نداره میرسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟
در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج میزدگفت: بله آقا...!!
باری هر جور بود خودش رو تا ماشین رسوند، من هم که بهخاطر معذورات نمیتونستم دستش رو بگیرم، سوار شد و به سمت خونه شون حرکت کردیم، وقتی نشانی میداد تازه متوجه شدم خونهاش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره...
وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است، دیگه خودم میرم، ممنون...
گفتم: نه! چه جوری میخوای بری...؟! میرسونمت...همینطور که میرفتیم، چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جا رو با کی میای بری مدرسه؟!
گفت: با هیشکی آقا ! پیاده میام تا سر خیابون، ۵ صبح بلند میشم، اما خب گاهی بارون و باد باعث میشه کمی دیر برسم...
داشتم دیوونه میشدم، این همه راه رو این دختر، پیاده میومد...!!
🔸خلاصه رسیدیم خونهشون، یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت، به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید...
صدای پیرمردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: طاهره کیه؟!
دانشآموزم جواب داد: آقا معلممه...!
پیرمرد اصرار کرد که برم بالا و یه چایی بنوشم...
من هم رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی، پیرمرد که فهمیدم پدر طاهره دانشآموزم بود،گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دو ساله مادرش رو از دست داده، منم مریضم، هم تو لنج کار میکنه، هم تو خونه به دو تا برادرهای کوچیکش هم میرسه، میگم دختر نمی خواد درس بخونی، راه به این درازی چه کاریه آخه...! ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم...، آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته
گفتم: این چه حرفیه...!
در حالی که با بغضی که گلوم رو گرفته بود به زور چایی که طاهره آورده بود رو میخوردم، گفتم: ببخشید من دیگه باید برم...
▪تمام راه روکه برمیگشتم گریهکردم
پیش خودم گفتم؛من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از اینها از حال دانشآموزم باخبر باشم...
از اون روز به بعدبهش زنگهای تفریح کمک میکردم...چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم،اینها
تنها کاری بودکه ازدستم برمی ومد...
حالا اون باتمام وجودمشکلات اینقدر موفق شده بودومن بهش افتخار میکردم...
همینطور که لبخند میزدم، نگاش میکردم که یهو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد:آقای ح.م.!! و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدمتون،من هیچ وقت محبتهایی که بمن کردید رو فراموش نمیکنم...
گفتم: خواهش میکنم، من افتخار میکنم که چنین شاگردی داشتم...
خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور میشد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلمهای امروزی هم بدونند که فقط یک معلم نیستند....!!
کانال صدای ماندگار شهید كافےrozeh emam jafar sadegh.mp3
زمان:
حجم:
8.53M
🏴روضه شهادت امام جعفر صادق
علیه السلام🏴
🎙شهیدآیت الله حاج شيخ احمد ضيافتے كافے رحمت الله علیه
هدایت شده از ❤ گفتُ گویِ نیــک 🌱
♥️🍃
من رویاهاے آینده رو
به داستان هاے گذشته ترجیح میدم...!
🥰 @goftoguenik🦋💫
❤گفتُ گویِ نیــک ◠‿◕
هدایت شده از ❤ گفتُ گویِ نیــک 🌱
♥️🍃
🌸🍃 مراقب لحن کلامت باش او تنها فردیه که قراره تا پایان عمر در کنارش باشی (مهمترین فرد زندگی شما)
🥰 @goftoguenik🦋💫
❤گفتُ گویِ نیــک ◠‿◕
هدایت شده از کتابخانه صوتی 🎧
حواست بآشه که چه آهنگایی گوش میدی چه فیلمایی رو نگاه میکنی چه اتفاقایی رو تو ذهنت مرور میکنی چون دقیقا چیزی شبیه به اون رو جذب میکنی.
مطمعن باش اگه فیلم ناراحت کننده ای نگاه میکنی داری از کائنات درخواست میکنی که همون اتفاق برات بیوفته اگه آهنگ غمگین گوش میدی داری افکار منفی رو به ذهنت دعوت میکنی اگه همش حواست به اتفاقات و حوادثِ بده اونارو جذب میکنی
پس سعی کن همیشه تمرکزت رو خوبیای دنیات باشه🤍
#انگیزشی
#کتاب
#کتابخانه
@audiobo0ok
هدایت شده از کتابخانه صوتی 🎧
• یکی از مهم ترین مهارت های هر فرد موفق که خیلی کم بهش پرداخته میشه، مهارت تصمیم گیریه.... با این 4 تکنیک بهترین تصمیم هارو بگیربن :
۱. ماتریس تصمیمگیری آیزنهاور :
این تکنیک درواقع یک جدول چهارقسمتیه که
براساس میزان اهمیت و ضرورت، کارهات رو اولویتبندی میکنه.
۲. چرخهی اودا :
این چرخه شامل چهار مرحلهی متوالی به نام مشاهده، ارزیابی، تصمیم گیری و اقدامه.
اگه این سیستم رو تبدیل به سیستم پیش فرض تصمیمگیریت کنی، کمالگراییت تا حد زیادی کنترل میشه و فرصتهای خیلیی زیادی به دست میاری.
۳. ترفند شش کلاه رنگی :
تا حالا دوست داشتی میتونستی با ۶ تا آدم مختلف مشورت کنی؟
تصور کن ۶ تا کلاه مختلف وجود داره که مربوط به آدمهای مختلفه، مثلا رنگ سبز خیلی خوشبین و مثبت اندیشه، و کلاه مشکیه خیلی بدبین. حالا هر بار خودت اون کلاه رو یذار سرت و از همون دیدگاه به مسئلهت نگاه کن و ارزیابی کن.
۴. قانون 10-10-10 :
این قانون میگه اثر تصمیمت رو توی این سه تا زمان درنظر بگیر، تا ۱۰ دقیقهی بعد، ۱۰ ماه بعد و ۱۰ سال بعد. با توجه به اثرات احتمالیش، ببین تصمیم خوبیه یا نه.
@audiobo0ok