🌷 داستان غم انگیز
🌷 پسری به نام شیعه
🌷 قـسـمـت شـشـم
🌟 از شدت گرسنگی ، گوشتی در بدن ما نمونده بود و دائما ضعف می کردیم .
🌟 یه روز ، برق ما رو خاموش کردن ، و در اون تابستون داغ و سوزان ، بدون کولر و پنکه می خوابیدیم .
🌟 اونقدر هوا گرم بود که گرمازده می شدیم و از حال می رفتیم .
🌟 به خاطر تاریکی و گرما و زیاد شدن رطوبت خونه ، حشرات خونمون زیادتر شد ،
🌟 پشه ها ، پوست بدن ما رو سرخ و کبود و پر از جوش کرده بودند.
🌟 هر روز و شب، شاهد گریه های غریبانه مادرم بودم .
🌟 شاهد اشکهای بی صدا و شرمندگی پدر بودم.
🌟 شاهد التماس های پدر و مادرم به اونا برای آب و غذا دادن به من و خواهرم بودم
🌟 یه شب مادرم صدام کرد و بهم گفت :
🌹 جواد جان ، پسرم ، میخوام امشب پیش من بخوابی .
🌟 منم که تا حالا جدا از مادرم می خوابیدم از این پیشنهادش تعجب کردم و حتی خجالت کشیدم.
🌟 ولی اونقدر نوازشم کرد و منو بوسید تا اینکه قبول کردم
🌟 منو در آغوش گرفت
🌟 احساس آرامش خوبی پیدا کردم
🌟 دستشو روی سرم کشید و گفت :
🌹 پسرم! مواظب پدرت باش خیلی تنها و غریبه ،
🌹 بعد از من دیگه کسی رو نداره ،
🌹 هرچی بابات میگه بگو چشم
🌟 منم گفتم چشم
🌹 مادر : جواد جان ، پسرم،
🌹 خواهرت بچه است
🌹 نیازبه آب و غذا داره
🌹 به موقع غذاشو بده و در هر شرایطی خواهرت رو تنها نذار
🌹 تو مردی ، تو غیرت داری
🌹 اون هم ناموس تو
🌹 پس از ناموست مراقبت کن
🌹 و نسبت به اون غیرتی باش
🌟 مادرم میگفت و میگفت تا خوابم برد
🌟 صدای دل نشین اذان صبح ، مثل هر روز بیدارم کرد
🌟 روی بازوی مادرم خواب بودم
🌟 پا شدم و مادرم رو برای نماز صبح صدا زدم
🌟 اما هر چی صداش کردم بیدار نشد ...
⚜ ادامه دارد ⚜
@gole_zahraa 👈
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
💠 قسمت اول
🌸 من جوانی بودم که سالها با رفتارم
🌸 دل 💔 امام زمانم و به درد آوردم
🌸 و هیچ خیری
🌸 برای خانواده ام نداشتم .
🌸 همش با رفقای ناباب و اینترنت و...
🌸 شب تا صبح بیدار می موندم
🌸 و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم .
🌸 زمانی که فضای مجازی
🌸 و شبکه های اجتماعی اومدن
🌸 منم از این باتلاق انحراف و بدبختی
🌸 بی نصیب نموندم .
🌸 اگر قرار باشه فردای قیامت
🌸 موبایلم📱بر اعمالم شهادت بده
🌸 حتی جهنمم راهم نمیدن .
🌸 یه روز تو یکی از گروه های چت
🌸 یه آقایی پست های مذهبی میفرستاد
🌸 مطالبش خیلی برام جالب بودن
🌸 رفتم توی پی ویش
🌸 و مثل همیشه فضولیم گل کرد
🌸 و عکس پروفایلشو بزرگ کردم .
🌸 عکس شهیدی دیدم
🌸 که غرق در خون ،
🌸 بدون دست و پا ،
🌸 با سری خورده شده از ترکش ،
🌸 افتاده بر خاکهای داغ و سوزان .
🌸 کنار اون شهید ،
🌸 عکس دوتا بچه بود
🌸 که حدس زدم بچه های خودشن .
🌸 زیر اون عکس
🌸 یه جمله ای نوشته شده بود :
🌹 میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود .
🌸 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد .
🌸 تنم لرزید ، دلم شکست .
🌸 باورم نمیشه دارم گریه میکنم
🌸 گریه ، اونم من ،
🌸 اونم کسی که غرق در گناه و شهواته ،
🌸 منه بی حیا و بی غیرت ،
🌸 منه چشم چرون هوس باز...
🌸 از اون به بعد
👈 از اینترنت و
👈 فضای مجازی و
👈 گناه و
👈 رفقای نا باب و
👈 فیلم و عکسای زشت ،
🌸 شدیداً متنفر شدم ...
🍡 ادامه دارد ... 🍡#کانال
@gole_zahraa 👈
چه کسانی
به حسن #روحانی قدرت دادند؟!!! مردم
◾چه کسانی
علی لاریجانی و امثال او را به مجلس وارد کردند؟!!! مردم
▪چه کسانی
باید مشکلات کشور را حل کنند ؟!!! دولت و مجلس
◾عامل مشکلات
و فشار اقتصادی ؟ !!! کم کاری دولت و #مجلس
▪چه کسانی
فحش می خورند؟
متأسفانه رهبر ، سپاه ، بسیج ، حوزه علمیه !!!
◾کمی
انصاف داشته باشیم .
▪باید روزی
در پیشگاه عدل الهی جوابگوی اعمال و گفتارمان باشیم.
◾مردم ایران ،
#درست_انتخاب_کنیم
▪مشکل
در انقلاب نیست ، در انتخاب شماست!!!
@gole_zahraa 👈
✅حکمت عبادت
✍مردم رو به خورشید خانه بسازند یا پشت به خورشید، براب خورشید فرقی نمیکند
و چیزی به خورشید اضافه یا کم نمیشود.
مردم هستنو که برای دریافت نور و گرما باید به دنبال خورشید باشند. خداوند به عبادات ما نیاری ندارد. این ما هستیم که با رو کردن به او، از الطاف خاص الهی برخوردار شده و رشد میکنیم.
استاد قرائتی
@gole_zahraa 👈
تفسیر سوره یس آیات 37-40.mp3
3.18M
📚تفسیر سوره یس آیات 37-40
استاد قرائتی
@gole_zahraa 👈
📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 مردی ، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی؟
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم
@gole_zahraa 👈
خدمت به #خانواده
امير مومنان امام علی عليهالسلام فرمود: روزی در حالى كه فاطمه(س) نزدیک من نشسته بود و من عدس پاک میکردم، پیامبر صلی الله علیه و اله وارد شدند و فرمودند: ای اباالحسن! عرض كردم لبيك يا رسول اللَّه! فرمود: آنچه ميگويم بشنو زیرا من هیچ حرفی نمیزنم مگر اینکه به امر پروردگار است:
-مردى كه به زن خود در خانه کمک كند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شبها به قیام و نماز ایستاده باشد به او میدهد.
«جامع الأخبار ص: 103-102»
@gole_zahraa 👈
🚨غلط کردم که گناه کردم!
حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دل_بستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل_کندن از دنیاست.
بچهها! یه جوری زندگی کنید که دمِ آخری به غلط کردن نیفتید. من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم، چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندنِ من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم؛ از ته دلم فریاد میزدم که: خدایا غلط کردم که گناه کردم!
@gole_zahraa 👈
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 قسمت هفتم 🌷
🌟 بعد از اینکه از اهواز برگشتیم .
🌟 اول پول پلاسکو را دادم .
🌟 بعد دنبال کار دوم گشتم .
🌟 کاری که به تخصصم مربوط باشد ،
👈 پیدا نکردم .
🌟 به ناچار ، در یک شرکت خدماتی
👈 ثبت نام کردم .
🌟 برای تمییز کاری و شست و شو ،
👈 به خانه های مردم می رفتم .
🌟 گاهی پارکینگ می شستم ؛
🌟 گاهی راه پله ها را ؛
🌟 گاهی خانه های نوساز را .
🌟 برای بار اول که رفتم
🌟 به من جرم گیر دادند .
🌟 که حمام و توالت را با آن بشورم .
🌟 اوایل اصلاً بلد نبودم
🌟 داخل حمام رفتم و در را بستم .
👈 که بویی به بیرون نرود .
🌟 حدود ده دقیقه ،
🌟 در حمام با جرم گیر تنها بودم .
🌟 داشتم خفه می شدم .
🌟 داشتم از حال می رفتم
🌟 به سرعت بیرون آمدم .
🌟 بعد از آن ، به من یاد دادند
🌟 که جرم گیر را که گذاشتی ،
🌟 بیرون برو ، تا بوی آن برود ،
🌟 آنوقت داخل شو و بشور .
🌟 یک بار ، یک دارو ساز ،
🌟 درخواست نیرو کرد .
🌟 گویا یک نمایشگاه داشتند
🌟 و نیاز به چندتا نیروی خوش تیپ ،
👈 برای پذیرایی داشتند .
🌟 من و چند نفر دیگر را فرستادند
🌟 و من هم با کت و شلوار براق عروسی خودم ، به آنجا رفتم .
🌟 همه کار تأسیساتی می کردند
🌟 ولی من با همان کت و شلوار ،
🌟 از مهمانان پذیرایی می کردم .
🌟 گاهی برای اسباب کشی ،
🌟 گاهی برای نگهداری مریض و سالمند
🌟 به خانه های مردم می رفتم .
🌟 ولی از همان اول ،
🌟 روحیه این کار را نداشتم .
🌟 یک کیف سامسونت داشتم .
🌟 که در آن لباسهای کارگری گذاشتم
🌟 و هر جا اعزام می شدم
🌟 بعد از حرم ، با همان کت و شلوار ،
🌟 به محل اعزام می رفتم .
🌟 و در آنجا ، لباسم را عوض می کردم .
🌟 خیلی ها از دیدن تیپ و ظاهرم ،
🌟 و آمدن برای نظافت ،
🌟 تعجب می کردند .
🌟 یک بار به خاطر همین تیپم ،
🌟 صاحب خانه به من گفت :
🌹 برو آقا پی کارِت ،
🌹 شما این کاره نیستی .
🌟 یک بار خانه یک آقایی رفتم
🌟 که پدر پیرش دوست داشت
👈 ساعت ها با من حرف بزند .
🌟 اما پسرش هی داد می زد :
🌹 آقا زودتر تموم کن
🌟 یک بار خونه یک پولدار رفتم ،
🌟 که در غرق در بی حجابی و سیگار و قلیان بودند .
🌟 یک بار یک خانواده ،
👈 فکر کردند من طلبه هستم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
@gole_zahraa 👈
مثل_این_خانم_باشید
🔴داستان واقعی پدر آیتالله سیستانی(ره)
🔶حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه اش حاضر شدند
🔆اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیتالله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل_بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه...
☑️آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه_نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام_زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است...
💟رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن_ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل_این_خانم_باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود)
✔️ هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...»
📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
#حجاب
#امام_زمان
@gole_zahraa 👈
انت السلام و منک السلام
و لک السلام ...
🌻 تو را سپاس برای عطای بیداری و سلامتی .
🌸 خداوندا ،،،
اینک که منت نهادی و در بامدادی دیگر بیدارم ساختی 🌷
و جانم دادی تا ببینم ، بشنوم ، بگویم و بدانم ، و بفهمم ...
💐باز منت گذار و یاریم ده تا ببینم تمام آنچه را که زیبا آفریدی.🌷
💐 بصیرتی ده تا حقایق عالم را ببینم و درک کنم آنچه را که تو میخواهی و تو می پسندی .
🌸 و بشناسم دوستان و دشمنان خودم را و دین و ملتم را ...
💐 اللهم اعطنی بصیره فی الدین ...
💝 خدایا ...
یاریم ده تا همانی باشم که از خلقتم بر خود ببالی و بگویی:
🌸 تبارک الله احسن الخالقین🌸
🌹سلام دوستان ,
🌹صبح شما بخیر و شادی
🌹 روزمان را با نام و یاد خدایی آغاز کنیم که صبحی بدین زیبایی و با نشاط را آورد , و از وی مساعدت بخواهیم.
ایاک نعبد و ایاک نستعین
🌹🌙🍀💐🌹🌙🍀💐
✨ذکر روز "سه شنبه"✨
" ۱۰۰ مرتبه "🍃🌸یا ارحم الراحمین🌸🍃
🌸سهشنبه تون مبارک🌸
✨ذکر روز سه شنبه✨
🍃موجب روا شدن حاجت میشود🍃
@gole_zahraa 👈
👌داستان کوتاه پند آموز
💭 دختری یک تبلت خریده بود.
پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:
وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟
دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.
💭 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟
دختر: نه!
پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟
دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.
💭 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟
دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.
پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.
💭 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:
#حجاب" که میگن یعنی همین"
@gole_zahraa 👈