eitaa logo
گل بی نشان
49 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
332 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳ بی‌حوصلگی 🔰 با همکارم که روان‌شناسی متبحر و مشاور کودکان است، حرف می‌زدیم، به نکته خیلی جالبی اشاره کرد: 🔸 بیشتر والدینی که کودکان خود را برای مشاوره می‌آوردند، کودک هیچ مشکل خاصی ندارد و فقط دارد روند طبیعی رشد را طی می‌کند. این والدین هستند که مشکل کم‌طاقتی، بی‌حوصلگی و ناآگاهی دارند! 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
✅ نقش یا نقاشی؟! ✍️ حسن مددخانی 🧕 حجاب «قیمتی» ندارد برای کسی که به «هر قیمتی» بی‌حجاب می‌شود. 🧕 برای آدم‌های «بی‌تفاوت»، حجاب و بی‌حجابی «تفاوتی» ندارد. 🧕 حجاب، پوششی است «متفاوت» و بی‌حجابی نشانی است از «بی‌تفاوتی». 🧕 برخی‌ها با حذف «حجاب» در پی حذف «باحجاب‌ها» در جامعه هستند. 🧕 بی‌حجابی «بی‌قانونی» است، اما با وضع «قانون»، افراد باحجاب نمی‌شوند. 🧕 برخی‌ها با خاموش کردن «چراغ حجاب»، به شیطان «چراغ سبز» نشان می‌دهند. 🧕 حجاب «سنگین» نیست، بی‌حجاب‌ها «سبک» هستند! 🧕 حجاب «نقش» است و بی‌حجابی «نقاشی». 🧕 تصویر جامعه‌ای «عفیف»، بدون «حجاب» قابل‌تصور نیست 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃
❣همسرانه به گفته‌ی روانشناسان، شادترين زوج های جهان، ماهرترين افراد در "فراموش كردن نقاط ضعف همديگر" هستند... اين كار نياز به بلوغ و پختگی فراوانی دارد. 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ تشریح رویداد ملی بزرگداشت هفته بسیج با عنوان «بسیج خدمتگزار مردم» 👤 با ارائه سردار مقواساز؛ معاون فرهنگی سازمان بسیج 📅 دوشنبه 23 آبان ⏰ ساعت 17 پخش از https://rubika.ir/roshana_ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
غذاهایی که سرماخوردگی را بدتر می‌کنند 🔹درد و خارش گلو، سرفۀ خشک و کوتاه و گرفتگی بینی از علائم رایجی‌اند که معمولا هنگام سرماخوردگی و سایر بیماری‌های تنفسی آنها را تجربه می‌کنیم؛ علائمی که با گذشت زمان بهبود می‌یابند. 🔹درمان کامل سرماخوردگی حدود پنج روز طول می‌کشد اما اگر رژیم غذایی و روش زندگی‌مان را تغییر ندهیم، شاهد بدتر شدن علائم سرماخوردگی و آنفلوآنزا خواهیم بود. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸
📖♥️ 6⃣3⃣قسمت سی و ششم و آخر💐 🌸با صدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطر نذری اومده بودیم چقدر زود گذشت. 🌺 به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمیدونستم چطوری با محسن روبرو بشم با چیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم می کرد؟ شاید نظرش نسبت به من عوض شده بود. 🌾هنوز دستم رو زنگ نرفته بود که در باز شد، هول شدم و عقب تر رفتم. فاطمه خانم هم دست کمی از من نداشت چند لحظه ای نگام کرد. صدام می لرزید چشمام پر از اشک شد. _ شما دیگه چرا؟ مثل مادرم بودید چرا دلتون به حال من نسوخت؟ 🌴با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت: _حلالم کن میخواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد. _الان کجاست؟ میخوام ببینمش. از در فاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد. وارد حیاط شدم و سراسیمه از پله ها بالا رفتم ولی با حرفی که زد میخکوب شدم!. 🍂_پسرم هر دو چشمش رو از دست داده، میگه نمیخواد تو رو اسیرخودش کنه، کنار کشید تا به زندگیت برسی! 🍀زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمیتونست جایی رو ببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیر کشید که دستم رو قفسه سینم مشت شد. 🌷با لکنت گفتم: _من..که..می..میتونم... ببینمش... اونم.. یک دل..سیر. دستم رو به نرده تکیه دادم و به سختی بلند شدم تمام بدنم سنگین شده بود هر قدمی که بر میداشتم انگار ساعت ها طول می کشید تو همین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم... 🌻دستگیره رو چرخوندم در که باز شد بالاخره دیدمش. به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش رو برای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمیکنه!. ❤به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود رو به صورتم کشیدم صدای گریم بلند شد. 🍃شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی با خدا داشت که البته من بهم زدم. نمیدونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود. ⭐نمازش رو که تموم کرد با لحنی که سعی میکرد سرد باشه گفت: _عمرت رو پای من تلف نکن برو سراغ زندگیت. مطمئن باش دلخور نمیشم تو لیاقت خوشبخت شدن رو داری. ❤🌷_زندگیم تویی کجا برم؟ به خیال خودت میخوای در حقم فداکاری کنی؟ اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت رو هم قبول کردم. 🌹چون راهی که رفتی برای من هم مهم و با ارزش بود. هیچی عوض نشده، تو همون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن. _خواهش میکنم برو. اینجا نمون! از ترحم خوشم نمیاد. میتونم از پس زندگیم بربیام. بغض سختی گلوم رو می فشرد چند ساعتی میگذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشده بود. 🌱کیفم رو برداشتم و بلند شدم زن داییش بلافاصله گفت: کجا عزیزم؟ در اتاقش باز شد من از اون سرسخت تر بودم و از حرفم کوتاه نمی اومدم. _دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه... 🌸میدونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطر همین با شیطنت گفتم:،_به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش! نمیتونه با این کار ها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رو میشکنه!! 🍀فعلا خداحافظ. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد: شب عیده نمیخوای کنار ما باشی؟!. 🌼با تعجب چرخیدم سمتش. _نباید جای تو تصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود. ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم که راضی نمیشن. 💖تو دلم غوغایی بود از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم میدونستم که طاقت قهر و ناراحتیم رو نداشت. _مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی میکنه ... همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون رو بوسید و برای خوشبختی مون دعا کرد. 🌾نگاهم به لیلا افتاد  از خوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم و کنارش نشستم و در آغوش هم جای گرفتیم. 🍃بهار را با تو یافتم. در لحظه ناب عاشقی در ساعت تحویل عشق هفت سین نگاهت را بر لوح قلبم هک کردم تا ماندگار بماند عیدی بهار، با تو به تولد سال می روم که هزار و...اندی سال شود عمر عاشقی. ✍🏻نویسنده: عذرا خوئینی 📝پایان رمان •┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا