فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدحججی از لسان رزمندگان سوریه و خانواده
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
#کلامی_ازشهدا
شهید مرتضی آوینی
اگر قبرستان جاییست که مردگان را در آن قرار می دهند ما قبرستان نشینان عادات و روزمرگی را آیا به معنای زندگی راهیست؟
اگر مقصد پرواز است لانه ویران بهتر.
پرستویی که مقصد را در اوج می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد.
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🍃🌸
•| #منبر_کوتاه
بعضی از گناهان مثل نفت
هستند و بعضیها هم مثل بنزین..!
قرآن درباره گناههای نفتی میگه
👈«انجامش ندین»
درباره گناههای بنزینی میگه
👈«نزدیکش هم نشید» ' لاتقربوا '
چون بنزین، بر خلاف
نفت از دور هم آتیش میگیره.
رابطه با نامحرم و شهوت جز گناهان
بنزینیه و شیطان قسم خورده هرجا زن
و مردی تنها باشن، نفر سومش خودم هستم
•| #استاد_محسن_قرائتی
----------------------------------------
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۲۹
متعجب بہ هادے نگاہ میڪنم،همانطور ڪہ اسڪناس را تا میڪند و روے ڪیفم میگذارد میگوید:من حساب میڪنم!
چشمانم را ریز میڪنم:شما ڪہ گفتید پول نقد ندارید!
در ماشین را باز میڪند:ڪارت ڪہ دارم!
سپس از ماشین پیادہ میشود و بہ سمت سوپرمارڪتے ڪہ ڪنار خیابان است مے دود.
بہ سمت صندلے عقب خم میشوم:آقا پسر تو اینجا تنهایے؟!
با احتیاط مے پرسد:چطور؟!
هر سہ ظرف غذا را برمیدارم و نگاهش میڪنم:نذریہ!
آب دهانش را قورت میدهد و معصوم میگوید:خواهرمم اون یڪے خیابون گل میفروشہ!
غذاها را بہ سمتش میگیرم:پس بیا!
دستہ گل ها را زیر بغلش میزند و دوتا از غذاها را برمیدارد و محڪم میگوید:قبول باشہ!
آرام میگویم:مطمئنم ڪہ این نذرے قبولہ!
هادے از داخل سوپر مارڪت بیرون مے آید و بہ سمت پسر قدم برمیدارد.
با دیدن ظرف هاے غذایے ڪہ دستش هستند لبخند پر رنگے میزند و میگوید:گفتے نرگسات چندن؟!
پسر بہ سمتش برمیگردد:دو تا دستہ ش باهم دہ تومن!
هادے اسڪناس دہ تومنے را روے ظرف غذا و میگوید:بفرمایید.
سپس با احتیاط دستہ گل ها را از زیر بغلش بیرون میڪشد.
پسر با عجلہ بہ سمت پل هوایے میدود،هادے چند لحظہ نگاهش میڪند و دوبارہ سوار ماشین میشود.
هر دو دستہ ے نرگس را روے داشبورد میگذارد و آرام میگوید:نرگساتون!
بدون حرف بہ پسرے ڪہ نرگس میفروخت زل میزنم،ڪنار پل عابر پیادہ مے نشیند.
چند لحظہ بعد دختر هفت هشت سالہ اے نزدیڪش میشود و با ذوق چیزهایے میگوید!
هادے آرام میگوید:فڪر ڪنم خوشحالن ڪہ امروز همہ ے گلاشونو فروختن!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:آرہ!
بہ ظرف غذایے ڪہ روے پایم ماندہ اشارہ میڪند و میگوید:میشہ برش دارم؟!
با انگشت شصت زیر چشمم را پاڪ میڪنم و میگویم:بعلہ!
ظرف غذا را روے پایش میگذارد و دو قاشق پلاستیڪے از صندلے عقب برمیدارد.
دوبارہ بہ زیر پل هوایے زل میزنم،با ذوق غذا میخورند و باهم صحبت میڪنند.
گویے لذیذترین غذاے عمرشان را میخورند!
بہ سمت هادے برمیگردم،همانطور ڪہ قاشقش را پر از برنج و تڪہ اے ڪباب میڪند نگاهش بہ سمت آن هاست.
با لذت غذایش را میجود و آرام لب میزند:حالا میتونم راحت ناهارمو بخورم!
متعجب نگاهش میڪنم،قاشق تمیز را بہ سمتم میگیرد:نذریہ! یہ قاشق بردارید!
بہ چشمانش نگاہ میڪنم،تلو تلو میخورند شبِ چشمانش!
چطور میشد مستِ این چشم ها نشد؟!
صد سال هم براے شناختنش ڪم بود...
من،
او،
چشمانش،
وَ یڪ بغل نرگس،
بهانہ،براے عاشق شدن
جور شد...
#ادامہ_دارد...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۰
_رسیدیم!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زمزمہ میڪنم:ممنون!
دستگیرہ ے در را میفشارم و پیادہ میشوم،بدون حرف پشت سرم مے آید.
نزدیڪ در ڪہ میرسیم از داخل جیب شلوارش دستہ ڪلیدے بیرون میڪشد.
چادرم را ڪمے روے صورتم میڪشم و با استرس بہ نماے خانہ چشم میدوزم.
هادے چند قدم جلوتر مے ایستد،همانطور ڪہ ڪلید را داخل قفل مے چرخاند مے پرسد:پدر و مادرتون ڪے از مهمونے برمیگردن؟
ڪمے فڪر میڪنم و جواب میدهم:نمیدونم! ساعت نُہ،نُہ و نیم بهشون پیام میدم ڪہ دارم برمیگردم.
لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش میبندد:نُہ،نُہ و نیم ما تازہ شام میخوریم!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،بودن در جمع خانوادہ ے عسگرے؛آن هم براے چندین ساعت اصلا برایم خوشایند نیست!
در را تا آخر باز میڪند و میگوید:بفرمایید!
بدون حرف وارد حیاط میشوم،هادے هم ڪنارم قدم برمیدارد.
تمام گل ها و درخت هایشان خشڪ شدہ!
گویے آن ها هم منتظر بودند تا با معجزہ ے #عشق جان بگیرند!
از حیاط میگذریم و جلوے در ورودے مے ایستیم،هادے در حالے ڪہ چند تقہ بہ در میزند بلند میگوید:صاب خونہ! ما اومدیم!
در را نیمہ باز میڪند و نگاهے بہ سالن مے اندازد،سپس بہ من اشارہ میڪند ڪہ وارد بشوم.
نفس عمیقے میڪشم و اولین قدم را برمیدارم،فرزانہ و همتا در چهارچوب در ظاهر میشوند.
بہ زور لبخند میزنم:سلام!
فرزانہ دستش را بہ سمتم دراز میڪند و میگوید:سلام! خوش اومدے عزیزم!
دستش را میفشارم و لب میزنم:ممنون،مزاحمتون شدم!
گونہ هایم را مے بوسد:اینجا دیگہ خونہ ے خودتہ! آدم تو خونہ ے خودش مزاحمہ؟!
بہ زور لب میزنم:شما لطف دارید!
همتا با عصبانیت ساختگے میگوید:مامان دو دیقہ ولش ڪن،بذار نوبت بہ منم برسہ!
فرزانہ چپ چپ نگاهش میڪند:پنج دیقہ ام نیست رسیدن! اگہ بذارے درست سلام و احوال پرسے ڪنم!
ناگهان "وای" ڪشیدہ اے میگوید و ادامہ میدهد:بیاید تو! سردہ!
هادے با عجلہ از ڪنار من رد میشود و بہ سمت طبقہ ے دوم میرود:چہ عجب مامان! یادت افتاد زمستونہ!
وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ با همتا روبوسے میڪنم میگویم:قُلت ڪو؟!
_رفتہ درس بچینہ! دانشگاس!
خوب نگاهش میڪنم،شلوار جین آبے روشن تنگے همراہ با بلوز بافت سفید بہ تن ڪردہ.
موهاے مشڪے رنگش را دم اسبے بستہ و آرایش ملایمے روے صورتش دیدہ میشود،برعڪس بیرون از خانہ!
چشمانم را ڪمے گشاد میڪنم و با ذوق میگویم:چہ خوشگل شدے تو!
پشت چشمے نازڪ میڪند:بودم!
آرام با آرنجم بہ بازویش میڪوبم:خب حالا! خودتو ڪم تحویل بگیر.
فرزانہ هم پیراهن بلند یشمے رنگے ڪہ تا پایین تر از زانویش مے رسد همراہ با جوراب شلوارے پوشیدہ.
دستے بہ موهاے قهوہ اے رنگش میڪشد و میگوید:برو اتاق همتا لباساتو عوض ڪن.
رو بہ همتا میگویم:بهم چادر رنگے میدے؟
متعجب نگاهم میڪند:وا! مگہ نامحرم داریم؟!
لبم را میگزم و میگویم:خب....هنوز راحت نیستم!
لبخند مهربانے نثارم میڪند:میدونم از بابا و هادے خجالت میڪشے،بابا دو سہ ساعت دیگہ میاد،هادے ام ڪہ نامحرم نیست!
مڪثے میڪند و ادامہ میدهد:چادر و پالتوتو بدہ بہ من،مانتو و روسریتو درنیار.
قدرشناسانہ نگاهش میڪنم و چادرم را درمے آورم،فرزانہ سینے بہ دست از آشپزخانہ خارج میشود و میگوید:آیہ لباساشو عوض ڪرد زود بیاید پایین!
سریع دڪمہ هاے پالتویم را باز میڪنم و بہ دست همتا میدهم،صمیمانہ میگویم:ممنونم همتا!
گرم جواب میدهد:خواهش میڪنم،بشین پیش مامان تا من اینا رو آویزون ڪنم بیام.
فرزانہ روے مبل هاے راحتے سمت چپ سالن نشستہ،بہ سمتش میروم و روے مبل تڪ نفرہ ے نزدیڪش مے نشینم.
نگاهے بہ مانتو و روسرے ام مے اندازد،ناراضیست ولے چیزے نمیگوید.
لیوان بزرگے مقابلم میگذارد:گفتم زیاد اهل چایے نیستے،شیرڪاڪائو گرم ڪردم.
سرد میگویم:دستتون درد نڪنہ!
جدے بہ صورتم زل میزند:چرا انقدر معذبے؟
لبخند ڪم جانے میزنم:نہ! معذب نیستم!
بدون اینڪہ نگاهش را از من بگیرد لیوانش را برمیدارد:چرا! هستے! بهت برنخورہ ولے خیلے سردے!
متعجب نگاهش میڪنم،میخواهم جوابش را مثل خودش بدهم:با همہ اینطورے نیستم!
چند جرعہ از شیرڪاڪائویش را مے نوشد،بہ لیوانم اشارہ میڪند:سرد شد!
لیوانم را برمیدارم و بہ محتویاتش زل میزنم.
_ببین آیہ جان! من یڪم رُڪم!
سرم را بلند میڪنم و بہ چشمانش زل میزنم،ادامہ میدهد:امیدوارم از حرفام دلگیر نشے چون منظورے ندارم!
سرم را بہ نشانہ ے "میفهمم" تڪان میدهم.
_تو اون دخترے نیستے ڪہ براے هادے در نظر داشتم!
پوزخند میزنم:و فڪر میڪنید من براے ازدواج با پسرتون....
اجازہ نمیدهد جملہ ام را ڪامل ڪنم:قرار شد بہ دل نگیرے! نہ! مشخصہ توام براے ازدواج با هادے راضے نبودے و هنوزم نیستے،بچہ ے پنج شیش سالہ ام از رفتارت اینو میفهمہ!
#ادامہ_دارد...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷