🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💐 شهیدی ڪه قرضهای تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد. 🌷 معلم شهید سید مرتضی دادگر 🌷 دوست د
📖 #خاطرات_تفحص
💐 شهیدی ڪه قرض های تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد.
🌷 #شهید_سید_مرتضی_دادگر 🌷
🔻بخش دوم
🔸قبل از حرڪت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم ڪه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی ڪه از آنها نسیه خرید می ڪرد به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار ڪند 😓 ...
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با شهیدی ڪه امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم ...
🔸" این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم ... راضی نشید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مون بشیم ...". گفتم و گریه ڪردم ...
🔹دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودم زمزمه ڪردم: «شهدا! ببخشید ... بی ادبی و جسارتم را ببخشید ...»
🔸وارد خانه ڪه شدم همسرم با خوشحالی😀 به استقبال آمد و خبر داد ڪه بعد از تماس من ڪسی در خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی ڪرده و عنوان ڪرده ڪه مبلغی پول به همسرت بدهڪارم و حالا آمدم ڪه بدهی ام را بدهم... هر چه فڪر ڪردم، یادم نیامد
ڪه به ڪدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر ڪه بوده به موقع پول را پس آورده👌...
🔹لباسم را عوض ڪردم و با پول ها راهی بازار شدم ... به قصابی رفتم ... خواستم بدهی ام را بپردازم ڪه در جواب شنیدم: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت ڪرده است✔️... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی ڪه به صاحبانشان بدهڪار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت ڪرده است ...
✍ منبع: مشرق نیوز
#ادامه_دارد.
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
🍃 🌸 از بالا افتاد توی آب ... 😲
حاجی بود 😐 😄
بچه ها هولش داده بودند توی
استخر ☺️
خودش رو کشید بیرون
چوب رو برداشت و انداخت دنبال
بچه ها 😅
همون فرمانده ی قاطع جبهه ها 😍
حالا شده بود یکی از همین
رزمنده ها ✌️
📝 خیلی با نیروها صمیمی بود 😇 ✋
#فرمانده_بی_ادعا
#شهید_حاج_حسین_خرازی
🌸 🍃
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#مادرم_گفت_برو_روضه_جلا_میگیری❤️
اول بنـا نبـود ، چنیـن " عاشـقت " شوم یک بار روضه آمدم و چنین در بدر شدم . #رحمت_به_مادرم_که_مرا_مجلس_تو_برد #ای_مهربان_تر_از_پدر_و_مادرم_حسین
@javanan_enghelabi313
👈یه صندوق درست ڪرد و گذاشت توی خونه
بعد همه روجمع ڪرد واز گناه بودن #دروغ و #غیبت گفت.
مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین ڪرد
#عهد بستند هرڪسی از این به بعد دروغ بگه یاغیبت ڪنه، اون مبلغ رو به عنوان #جریمه بندازه توی صندوق...
قرار شد پولهای صندوق هم صرف ڪمڪ به جبهه ڪنن
طرح جالبی بود، اینگونه موفق شدن ڪه گناه ها رو ترڪ ڪنن.
🌷 #شهیدعلےاصغرڪلاتهسیفری 🌷
📚 ڪتاب وقت قنوت
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_345
رو بہ یاسین ڪہ با اخم نگاهمان مے ڪند ادامہ میدهد:شام هنوز آمادہ نیست! برو سر درس و مشقت!
یاسین بے توجہ،پشت میز غذاخورے مے نشیند و مے گوید:من دنبال نخود سیاہ نمیرم! خودتون برید!
مادرم برایش چشم غرہ میرود:بہ وقتش حسابتو میرسم بلبل!
یاسین اخم مے ڪند و رو بر مے گرداند،دستہ اے از موهایم را روے شانہ ام میریزم و بہ سمت اتاقم راہ مے افتم. مادرم هم پشت سرم مے آید!
پدرم نگاهمان مے ڪند،در را باز میڪنم و وارد اتاقم میشوم.
مادرم هم مے آید،دست بہ سینہ مے ایستم:جانم مامان!
مشڪوڪ نگاهم مے ڪند:تو خبر داشتے؟!
سریع مے گویم:آرہ! ولے...ولے...فڪر نمے ڪردم جدے باشہ!
اخم مے ڪند:یعنے چے؟!
خونسرد شانہ بالا مے اندازم:روز آخرے ڪہ شرڪت بودم غیر مستقیم یہ چیزایے بهم گفت ولے من جدے نگرفتم!
_نگفتہ بودے!
گلویم را صاف میڪنم:گفتم ڪہ جدے نگرفتم! چیز خاصے نگفت!
سرش را تڪان میدهد:ڪہ اینطور! پس بهشون وقت ندم؟!
قاطعانہ مے گویم:بلہ وقت ندید!
چشم هایش را ریز میڪند:باشہ!
سپس از اتاق خارج میشود،نفسم را بیرون میدهم.
صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،بہ سمت موبایلم مے روم.
شمارہ سیو نشدہ ولے برایم آشناست،شمارہ ے روزبہ است!
چند ماہ پیش شمارہ اش را پاڪ ڪردم!
پیام را باز میڪنم:
"مادرم با مادرت صحبت ڪرد،گفتم قصدم جدیہ!
راستے از وقتے رفتے سراغ گلدوناتو نگرفتیا!
خانم عزتے وابستہ شون شدہ و مراقبشونہ،شاید ببرمشون اتاق خودم راضے باش!"
پوزخند میزنم و سریع تایپ میڪنم:
"راضے نیستم!"
سریع جواب میدهد:
"باشہ! نمے برمشون تو اتاقم!"
موبایل را روے تخت پرت میڪنم و روے زمین مے نشینم.
همانطور ڪہ زانوهایم را در بغل مے گیرم براے هادے درد و دل میڪنم:دلم یہ جوریہ هادے! همش شور میزنہ! برام دعا ڪن!
سرم را روے زانویم میگذارم و قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد...
نمے دانم چرا؟!
زانوهایم را محڪم تر بغل میڪنم...
باز من و تنهایے و ڪنج این اتاق...
باز تویے ڪہ مثل همیشہ نیستے...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_346
گردنم را تڪان میدهم و نگاہ خستہ ام را از جزوہ ها مے گیرم،از روے صندلے بلند میشوم و ڪش و قوسے بہ بدنم مے دهم.
صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،بے توجہ شروع بہ قدم زدن در اتاق مے ڪنم و نفسم را بیرون میدهم.
یڪ هفتہ از تماس سمانہ گذشتہ،دو روز بعد از اولین تماسش دوبارہ با مادرم تماس گرفت و وقت خواست.
مادرم سن ڪم و درسم را بهانہ ڪرد و گفت: "ازدواج براے آیہ هنوز زودہ و قصد ازدواج ندارہ! آقا پسر شما هم بهترہ دنبال دخترے باشن ڪہ از همہ لحاظ هم سطح خودشون باشہ!"
سمانہ عذرخواهے و تشڪر ڪردہ بود و دیگر تماس نگرفت!
دوبارہ ے صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،زیر لب مے گویم:اَہ!
بہ سمت میز تحریر قدم برمیدارم و موبایلم را برمیدارم.
سارہ نوشته:
"درسخون چرا آنلاین نیستے؟!
جزوہ هاے مبانے اقتصادم گم شدہ،سریع برام عڪسشونو بفرست تا فردا همتے منو نخورہ!
هیچے نخوندم،زود بفرست ها"
لبخند ڪجے میزنم:سر بہ هوا!
از جزوہ ها برایش عڪس مے گیرم و در تلگرام ارسال میڪنم،سریع آفلاین میشوم.
این روزها دل و دماغ هیچ ڪارے را ندارم! صداے خندہ هاے پدرم و یاسین از پذیرایے بہ گوش مے رسد.
بہ سمت تخت قدم بر میدارم و رویش مے نشینم،نگاهم بہ آینہ مے افتد.
رنگم ڪمے پریدہ و بے حال بہ نظر میرسم،دوبارہ بہ حالت افسردگے برگشتہ ام!
بہ زور دانشگاہ میروم و هر پنجشنبہ سر مزار هادے!
نازنین هنوز بلاتڪلیف است،میگفت پدرش ڪمے نرم شدہ اما هنوز نمیخواهد قبولش ڪند و اجازہ بدهد بازگردد!
چند بارے بہ مهدے و فرزانہ سر زدم،حالشان بهتر شدہ حداقل ظاهرشان ڪہ این را مے گوید!
همتا در شُرف ازدواج است و براے دے ماہ براے جشن عقدش دعوتمان ڪردہ،برایش از صمیم قلب خوشحالم!
هر چند یڪ لحظہ قلبم ناراحت شد...
اصلا انگار این خبرها ناراحتم مے ڪند! از خواستگارے بدم مے آید! از لباس عروس بدم مے آید! از خرید بدم مے آید! از سفرہ ے عقد بدم مے آید! از جشن بدم مے آید! از ازدواج بدم مے آید!
دلم با دیدنشان یا شنیدن نامشان ناراحت میشود،مرا یادِ سال قبل مے اندازد ڪہ روزهاے آخر اردیبهشت تنهایے،با شوق و ذوق در حال بدو بدو براے مراسم عقدم بودم!
لباسے ڪہ نشان ڪردہ بودم،سفرہ ے عقدے ڪہ در نظر داشتم،ڪت و شلوارے ڪہ براے هادے انتخاب ڪردہ بودم!
رنگ و چیدمان گل هایے ڪہ براے دستہ گل در نظر داشتم!
چشم هایم را مے بندم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،حالم انگار بدتر شدہ!
نفس عمیقے میڪشم و فڪر میڪنم بایر براے همتا چہ هدیہ اے بخرم!
اگر هادے بود...الان با هم برنامہ ریزے و مشورت مے ڪردیم ڪہ چہ باید بخریم،هم براے همتا هم براے نامزدش!
در چہ ڪارهایے ڪمڪشان ڪنیم،مطمئنم اگر بود بیشتر از همہ ذوق داشت!
بیشتر از همہ در رفت و آمد و جنب و جوش براے بساط جشن عقد بود!
بیشتر از همہ هواے همتا را داشت و با او شوخے میڪرد،بیشتر از همہ در ڪنارش بود!
یڪ لحظہ عصبے میشوم و مشتم را روے تشڪ مے ڪوبم و با صداے خفہ اے مے گویم:نیست! نیست! بفهم نیست!
خودم را روے تخت پهن میڪنم و بہ یڪ بارہ میزنم زیر گریہ!
دستم را روے دهانم میگذارم و آرام هق هق میڪنم،شانہ هایم مے لرزند!
نمیدانم چرا این روزها نبودش بیشتر روے قلب و ذهنم سنگینے میڪند!
نمے فهمم چرا دوبارہ روح و روانم بہ هم ریختہ و بہ حالت هاے گذشته بازگشته ام! حالم را نمے فهمم!
نفس عمیقے میڪشم و سریع اشڪ هایم را پاڪ میڪنم،بینے ام را بالا میڪشم.
انگار براے اتمام جلساتم با سمانہ زود بود،باید دنبال روانشناس دیگرے باشم!
مے نشینم و دوبارہ نگاهے در آینہ بہ خودم مے اندازم،چشم هایم ڪمے سرخ شدہ!
دوبارہ بینے ام را بالا مے ڪشم،صداے زنگ در بلند میشود و چند لحظہ بعد صداے یاسین:بلہ؟!
_بلہ! شما؟!
سپس صداے باز شدن در حیاط مے آید،پدرم مے پرسد:ڪیہ یاسین؟!
_نمیدونم! یہ پسرہ پرسید مامان و بابات هستن منم گفتم آرہ! گفت درو باز ڪن!
پدرم تشر میزند:درو باید براے هرڪسے باز ڪنے؟!
سپس رو بہ مادرم مے گوید:پروانه! برو تو اتاق ببینم ڪیہ؟!
ڪنجڪاو از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت پنجرہ قدم برمیدارم،صداے بستہ شدن در مے آید.
شالے ڪہ روے رخت آویز است برمیدارم و روے سرم مے اندازم،میخواهم ڪمے پردہ را ڪنار بزنم ڪہ صداے روزبہ بلند میشود.
_با اجازہ!
خشڪم مے زند،صداے پدرم عصبے و دو رگہ است:بفرمایید!
صداے سلام و احوال پرسے روزبہ با پدرم و یاسین بہ گوش مے رسد.
حیرت زدہ پشت در مے ایستم،روزبہ سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:جناب نیازے میدونم نباید تنها مے اومدم اینجا،اما بہ پاے بے ادبے نذارید! مجبور شدم تنها بیام!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
✨امام خامنه ای✨
✅جوانی که به سرنوشت کشور نیندیشد و نسبت به خصومتهایی که نسبت به کشورش سازماندهی میشود، نخروشد، لایق این نیست که نام جوان شهروند یک ملت انقلابی را روی خود بگذارد.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
متن #شبهه:
میگم توجه کردین دیشب تواستادیوم مسکو موقع جشن فرانسوی هاوگرفتن جام ،این خانم رییس جمهور کروواسی بانصف جمعیت حاضر ماچ وملوچ کرد وخیلی هارا محکم توبغل گرفت بلافاصله باران رحمت ونزولات آسمانی شروع شد درحالیکه تو ایران وقتی باران نمیاد حضرات میگن بخاطر بی حجابی واینجور جیزاست والله منکه پاک گیج شدم دم خروس یا قسم.......باور کنم؟؟؟😀
جوابی مختصر :
عزیزم خدا به قوم لوط
که کثیفت ترین کارها رو میکردن
و به فرعون ها و هیتلرها رزق داده..
این عدالت خداوند است
به کفار و مشرکین داده و میده
و فرصت میده
اما صحبت رو اینه
اون جامعه ایی که نسیم رحمانی اسلام به اون وزیده و بارها از اون بهرمند شده و در صحنه های مختلف مثل انقلاب و دفاع مقدس پیروزی با طعم ایمان رو چشیده
حساب فرق داره.
برای ما که اسلام بر ما وارد شده
انتظار خداوند بیشتره
چون به ما عطایی رو داده.
و حالا باید قدردان و حافظ اون باشیم.
و همین خداوند هم فرموده
گناه و عمل ناصالح شما
مثل این بی حجابی ها در جامعه اسلامی نه مسیحی و یهودی و ...
باعث عدم برکت و رزق
برای شماست.
و باید امربه معروف کنید
شما که در محیط اسلامی هستین و اسلام بر شما عرضه شده و پذیرفتین حال باید از اون پاسداری کنید تا به صاحب اصلی خود برسد.
و در این راه عوامل لامذهبی و امثال اون باعث فقر و ....
برای شماست.
و از نگاه دیگر عاقبت ملت ها رو ببینید
در جامعه اروپا که افرادی اون را بهشت برین میبینند و مست و مدهوش غرب هستند
مشکلات در حوزه خانواده و دوری از الله و آمار فرزندان حرام و... ببینید
ایا اینها خوشبخت هستند
و این مسیر در اخرت آنها رو
عاقبت به خیر می کند.
سرنوشت اقوامی چون قوم لوط
که گناه آنچنانی میکردند و در نعمت و آسایش بودند
به کجا رسید
و یا سایر اقوامی که در قرآن از آنها یاد شده..
مثل فردی که چیز گرانبهایی رو به اون به رسم امانت و نگهداری دادن
و حالا باید با توجه به شناختی که از اون داره ازش مراقبت کنه
تا اسیب نبینه.
با این متون دین و مذهب خودمان را در نگاه افرادی که اطلاع کمی دارند تضعیف نکنیم
و خدای نکرده این مطالب باعث نشه نوجوانی که اول مسیر دین داری هست از این جلگه خارج بشه.
#صلوات
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💕توکه انتهای آرامشی
میشه از کنار دلم رد بشی...
بهونه گرفته ،امام زمان،
دلم بی قراره واسه جمکران...💔
#جمکران...
🌷سلام صبحتون مهدوی
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_347
پدرم با لحن بدے مے گوید:آقاے مهندس! فڪر میڪردم مادر محترم بهتون گفتن نہ تنها من ڪہ دخترم هم راضے نیست! از شما توقع نداشتم!
روزبہ سریع مے گوید:توقع چے؟! اشتباهے از من سَر زدہ؟!
پدرم پوزخند میزند:توقع این وقاحت رو! هر چند بیشتر از این انتظار نمے رفت...
روزبہ دوبارہ سرفہ مے ڪند:اسم خواستگارے وقاحتہ؟!
صداے باز و بستہ شدن در مے آید و پشت بندش مادرم:سلام! خوش آمدید!
روزبہ سریع مے گوید:سلام! ممنونم! بابت مزاحمت بے موقع و بے خبر عذر میخوام خانم!
مادرم مودبانہ مے گوید:خواهش میڪنم!
سپس با لحن تاڪیدے ادامہ میدهد:مهمون حبیب خداست!
سریع بہ سمت ڪمدم مے روم و لباس هاے راحتے ام را با سارافون و دامنے زیتونے رنگے تعویض میڪنم و شالم را مرتب.
آمدن روزبہ عصبے ترم ڪرد،چادر نمازم را ڪہ برمیدارم روزبہ مے گوید:اگہ اجازہ بدید خانم نیازے هم تو جمع مون باشن!
چند ثانیہ سڪوت حڪم فرما میشود و سپس مادرم آرام مے گوید:باشہ!
یڪے دو دقیقہ بعد چند تقہ بہ در میخورد و مادرم وارد اتاق میشود،همانطور ڪہ چادرش را مرتب میڪند مے گوید:چند دقیقہ دیگہ بیا! این پسرہ سریع برہ تا بابات دعوا راہ ننداختہ! عصبیہ!
سپس از اتاق خارج میشود،صدایے جز نفس هاے عمیق روزبہ و سرفہ هاے عصبے پدرم بہ گوش نمیرسد!
لبم را بہ دندان مے گیرم و دہ دقیقہ بعد دستگیرہ ے در را میفشارم،وارد پذیرایے میشوم.
همین ڪہ در را مے بندم،روزبہ بہ احترامم بلند میشود و محڪم مے گوید:سلام!
نگاهے بہ قامت بلندش مے اندازم،ڪت و شلوار خوش دوخت مشڪے رنگے همراہ با پیراهن نوڪ مدادے بہ تن ڪردہ!
رنگ جوراب هایش را هم با پیراهنش ست ڪردہ!
ڪمے موهایش را ڪوتاہ تر ڪردہ و خبرے از تہ ریش چند هفتہ قبل نیست!
صورتش مثل همیشہ جدیست اما چشم هایش سرد و بے تفاوت نہ!
ڪنار پایش سبد بزرگے مملو از گل هاے رز سفید رنگ جا خوش ڪردہ!
روے میز ڪنار دستش هم فنجان چاے و پیش دستے اے ڪہ رویش تنها یڪ سیب سرخ رنگ بہ چشم میخورد دست نخوردہ دیدہ میشود.
مادرم برایم چشم و ابرو مے رود ڪہ جوابش را بدهم،چادرم را ڪمے جلو میڪشم و نگاهم را از صورتش مے گیرم:سلام! خوش اومدین!
مودبانہ مے گوید:ممنونم!
سپس دوبارہ مے نشیند،پدرم چپ چپ نگاهے بہ روزبہ و سپس بہ من مے اندازد!
یاسین با اخم ڪنار پدرم نشستہ و بہ روزبہ چشم دوختہ،مادرم بہ مبل ڪنارے اش اشارہ مے ڪند.
با قدم هاے سست خودم را ڪنارش مے رسانم و مے نشینم،پدرم ابروهایش را بالا مے اندازد و رو بہ روزبہ مے گوید:خب!
روزبہ نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد و نگاهش را بہ پدرم مے دوزد:میدونم نباید تنها مزاحم میشدم اما شرایط اینطور ایجاد ڪرد!
وقتے همسرتون بہ مادرم گفتن رضایت ندارید و جوابتون منفیہ،از مادرم خواستم دوبارہ تماس بگیرن و وقت بخوان اما گفتن دیگہ درست نیست وقتے رضایت ندارید مزاحم بشیم!
امشب هم هر چے اصرار ڪردم گفتن نمیتونن بے خبر و بے رضایت شما بیان!
پدرم سریع مے پرسد:خب چرا شما تنها مزاحم شدید؟!
مادرم لبش را مے گزد،روزبہ یڪے از دڪمہ هاے ڪتش را باز مے ڪند و خونسرد مے گوید:براے اجازہ گرفتن ازتون ڪہ با خانوادہ مزاحم بشم!
پدرم تسبیحش را مے گرداند و نگاہ عصبے اش را بہ فرش مے دوزد:نہ من رضایت دارم نہ دخترم!
روزبہ انگشت هایش را در هم قفل مے ڪند:شما حق دارید با دلیل یا بے دلیل راضے نباشید اما از من نخواید بے دلیل ڪنار بڪشم!
پدرم نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد:دلیل از این قانع ڪنندہ تر ڪہ من راضے نیستم؟! ڪہ دخترم راضے نیست؟!
انگشت هایش را از هم باز مے ڪند:لطفا دلایل راضے نبودن خودتون و خانم نیازے رو بهم بگید شاید بتونم نظرتون رو تغییر بدم!
مودبانہ پافشارے میڪند! پدرم پوزخند مے زند:شما چند سالتہ؟!
روزبہ بدون واڪنش خاصے مے گوید:سے و یڪ سال!
_دین و ایمونت چیہ؟! چقدر آدم معتقدے هستے؟!
روزبہ لبخند ڪم رنگے میزند:معتقد بہ چے؟!
پدرم دانہ هاے تسبیح را تند تر مے گرداند:بہ خدا و پیامبر و قرآنش! بہ اهل بیتش!
روزبہ با زبان لبش را تر مے ڪند:بہ انسانیت معتقدم!
پدرم اخم هایش را غلیظ تر مے ڪند:یعنے دین اسلام و مذهب شیعہ جزو انسانیت نیست؟!
روزبہ خونسرد مے گوید:همچین حرفے نزدم شما از حرفم بد برداشت ڪردید! آدم مذهبے اے نیستم اما آدم بے قید و بند و بارے هم نیستم! با اعتقادات شما و خانم نیازے هم مشڪلے ندارم!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_348
پدرم انگشت اشارہ اش را بہ سمت روزبہ مے گیرد:ولے دو تا از دلایل بزرگ من همینہ! اول بے اعتقاد بودنتون دوم اختلاف سنے شما و دخترم!
دستے بہ موهایش مے ڪشد:شناختن خودم و اخلاقم و انسانیتم براتون مهم نیست؟!
پدرم جدے مے گوید:براے من همین دوتا خیلے مهمہ!
روزبہ نگاهے بہ من مے اندازد:نظر خانم نیازے چے؟!
پدرم نگاہ عصبے اش را بہ من مے دوزد،نگاهم را بہ چشم هاے روزبہ مے دوزم،سرد و محڪم مے گویم:نظر پدرم نظر من هم هست!
اخم ڪم رنگے میان ابروهایش مے نشیند،مادرم براے اینڪہ جو را عوض ڪند مے گوید:چایتون یخ ڪرد! عوضش ڪنم؟!
روزبہ سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ ممنون! خوبہ!
سپس آرام دستہ ے فنجانش را مے گیرد و بہ لب هایش نزدیڪ مے ڪند،چند جرعہ بدون قند و شڪلات مے نوشد و دوبارہ فنجان را روے میز مے گذارد.
نگاهش را میان من و پدرم مے چرخاند:میشہ یہ وقتے بدید زیر نظر شما و خانوادہ م،من و خانم نیازے با هم صحبت ڪنیم و آشنا بشیم،شاید نظرتون تغییر ڪرد! آخہ بدون شناخت ڪہ نمیشہ قطعے گفت...
مادرم سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:عذر میخوام! اما مثل اینڪہ خانوادہ ے شما هم زیاد موافق نیستن!
روزبہ ڪمے پریشان مے شود،دستش را دوبارہ میان موهاے تازہ ڪوتاہ شدہ اش مے برد.
_اگہ خودمو ثابت ڪنم چے؟! اگہ نظر خانم نیازے تغییر ڪنہ چے؟!
پدرم محتاط نگاهے بہ من مے اندازد و رو بہ روزبہ مے گوید:اگہ بدونید آیہ قبلا نامزد داشتہ چے؟!
خون در رگ هایم یخ مے زند،همچنین نگاہ روزبہ!
سرد و جدے مے گوید:تقریبا میدونستم! منم یہ تجربہ ے ناموفق داشتم ڪہ خدا رو شڪر بہ ازدواج ختم نشد!
بغض گلویم را مے فشارد،محڪم مے گویم:ولے براے من تجربہ ے ناموفق نیست!
روزبہ پیشانے اش را بالا میدهد،بہ چشم هایش زل میزنم:ما میخواستیم عقد ڪنیم!
سرش را تڪان میدهد:پس شما...
نمے گذارم حرفش را ادامہ میدهد:ما نتونستیم عقد ڪنیم چون...چون...
نمے توانم حرفم ادامہ بدهم،پدرم با نیش جملہ ام را ڪامل مے ڪند:چون نامزدش شهید شد!
رنگ روزبہ مے پرد،چشم هایش یخ مے زنند،رگِ متورم گردنش متعجبم مے ڪند!
زمزمہ مے ڪند:شهید؟!
پدرم محڪم مے گوید:بعلہ شهید! حالا متوجہ شدید چرا ڪار ما و شما نمیگیرہ؟!
روزبہ سرفہ اے مے ڪند و چشم هاے تب دارش را بہ من مے دوزد،نگاهم را بہ فرش مے دوزم!
چند ثانیه بعد بلند مے شود:اگہ اجازہ بدید فعلا مرخص بشم! بازم بابت مزاحمت و بے خبر اومدنم عذر میخوام!
حالش زیاد خوب نیست! پدر و مادرم بلند مے شوند،من هم پشت سرشان!
سرش را تڪان مے دهد:شب خوبے داشتہ باشید! خدانگهدار!
پدرم پوزخندے میزند:خدانگهدار!
میخواهد بہ سمت در راہ بیوفتد ڪہ پدرم سریع مے گوید:سبد گلتون!
روزبہ مڪث مے ڪند،چند لحظہ بعد عقب گرد مے ڪند و سبد گل را بر میدارد.
نگاهم بہ شاخہ گل سرخِ خشڪے ڪہ میان رزهاے سفید پنهان شدہ مے افتد!
نگاهے بہ صورتم مے اندازد و رو بر مے گرداند،لبخند ڪجے میزنم!
بعد از خداحافظے ڪوتاهے از خانہ خارج میشود و میرود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رفت و آذر و دے و بهمن و اسفند گذشت... رفت و دیگر هیچ خبرے نشد...
از دروغگو بودنش بدم آمد...از ادعاے عاشقے اش...
از این سہ چهار ماهے ڪہ هیچ خبرے نشد... از سستے اش بدم آمد! بیشتر از پیش از او بدم آمد!
نگاهم را از حیاط مے گیرم و پردہ را مے اندازم،حال و هواے بهار در شهر پیچیدہ و حالِ من پاییزیست...
قلبم ریخت آن زمانے ڪہ فهمیدم در گوشہ اے از قلبم دلم میخواست بماند...محڪم برگردد...پایم بماند...
از سستے اش بدم آمد! از خودش هم... نمے دانم!
روے تخت دراز میشوم و از پشت پنجرہ بہ درخت تازہ جوانہ زدہ چشم مے دوزم،آن گوشہ گوشہ هاے دلم براے ڪسے ڪہ نیست تنگ است...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🍃در این هواے بهارے شدم دوبارہ هوایے
بهار میرسد اما... بهار من! تو ڪجایے؟🍃
#قاسم_صرافان
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
همیشه میگفت: #چادر یادگار 🌹
حضرت #فاطمةالزهرا(س) است 🌷
ایمان یک زن وقتی #کامل می شود 🌼
که #حجاب را کامل #رعایت کند 🌻
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷