eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
10.2هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 4⃣2⃣ 💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خان
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 5⃣2⃣ روز به روز سنگین‌تر می‌شدم.خدیجه داشت یک‌ساله می‌شد.چهار دست و پا راه می‌رفت و هر چیزی را که می‌دید برمی‌داشت و به دهان می‌گذاشت.خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.از طرفی، از وقتی به خانه‌ی خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه‌ی پدرم را می‌گرفتم. شانس آورده بودم خانه‌ی حوری، خواهرم، نزدیک بود.دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می‌زد. مخصوصاً اواخر حاملگی‌ام هر روز قبل از این‌که کارهای روزانه‌اش را شروع کند، اول می‌آمد سری به من می‌زد. حال و احوالی می‌پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می‌شد، می‌رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت‌ها هم خودم خدیجه را برمی‌داشتم می‌رفتم خانه‌ی حاج‌آقایم. سه چهار روزی می‌ماندم. اما هر جا که بودم، پنج‌شنبه صبح برمی‌گشتم. دستی به سر و روی خانه می‌کشیدم.صمد عاشق آبگوشت بود. با این‌که هیچ‌کس شب آبگوشت نمی‌خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می‌گذاشتم. گاهی نیمه‌شب به خانه می‌رسید. با این حال در می‌زد. می‌گفتم: «تو که کلید داری. چرا در می‌زنی؟!» می‌گفت:«این همه راه می‌آیم، تا تو در را به رویم باز کنی.» می‌گفتم: «حال و روزم را نمی‌بینی؟!» آن‌وقت تازه یادش می‌افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته‌ی دیگر دوباره همه چیز یادش می‌رفت.  هفته‌های آخر بارداری‌ام بود. روزهای شنبه که می‌خواست برود، می‌پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!» می‌گفتم: «فعلاً نه.» خیالش راحت می‌شد. می‌رفت تا هفته‌ی بعد. اما آن هفته، جمعه عصر،لباس پوشید و آماده‌ی رفتن شد. بهمن‌ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود می‌خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می‌ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده‌ها بسته شود.»موقع رفتن پرسید:«قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد می‌کرد و تیر می‌کشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.به حساب خودم دو هفته‌ی دیگر وقت زایمانم بود.گفتم:«نه. برو به سلامت. حالا زود است.» اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می‌کند. کمی بعد شکم‌درد هم سراغم آمد.به روی خودم نیاوردم.مشغول انجام دادن کارهای روزانه شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم.از سرما می‌لرزیدم. حوری یکی از بچه‌هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن‌برادرم، خدیجه.بعد زیربغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه‌ی خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.دلم می‌خواست کسی صمد را خبر کند.به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می‌رسید.تا صدای در می‌آمد، می‌گفتم:«حتماً صمد است. صمد آمده.» درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می‌خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می‌کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه‌ی صمد از جلوی چشم‌هایم محو نشد. صدای گریه‌ی بچه را که شنیدم، گریه‌ام گرفت.صمد! چی می‌شد کمی دیرتر می‌رفتی؟چی می‌شد کنارم باشی؟! پنج‌شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. می‌دانستم صمد است. خدیجه،زن‌داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید، شستش خبردار شده بود. پرسیده بود:« چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:«قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»و قبل از این‌که صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم.صمد تا وارد شد، خندید و گفت:«به‌به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!» از دستش ناراحت بودم. خودش هم می‌دانست. با این حال پرسیدم:«کی به تو گفت؟! خدیجه؟!» نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت:«خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی‌ای دارد. نکند به خاطر این ‌که توی ماه محرم به دنیا آمده این‌طور چشم و ابرو مشکی شده.» بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت:« می‌خواستم به زن‌داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می‌شوم.» بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود.گفت: «خدیجه‌ی من حالش چطور است؟!» گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام‌آرام برایش لالایی خواند. 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 5⃣2⃣ روز به روز سنگین‌تر می‌شدم.خدیجه داشت یک‌ساله می‌شد.چهار دست و پا راه می
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 6⃣2⃣ 💥 فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: « می‌خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. » خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چندتا از فامیل‌های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین‌ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن‌برادرهایم به کمکش رفتند. 💥 هر چند، یک وقت می‌آمد توی اتاق تا سری به من بزند می‌گفت: « قدم! کاش حالت خوب بود و می‌آمدی کنار دستم می‌ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد. » هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف‌ها را پارو کرد یک گوشه. برف‌ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه‌ی حیاط. 💥 به بهانه‌ی این‌که سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود. 💥 گاهی به این شیر می‌دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می‌گذاشتم. یک‌دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: « خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم. » 💥 اشک توی چشم‌هایش جمع شد. گفتم: « چه حرف‌ها می‌زنی! » گفت: « اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم. » گفتم: « چرا نبخشم؟! » 💥 دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست‌هایش هنوز سرد بود. گفت: « تو الان به کمک من احتیاج داری.  اما می‌بینی نمی‌توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می‌ماند. » گفتم: « ناراحت من نباش. این‌جا کلی دوست و آشنا، خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن‌طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن. » 💥 دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم‌هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می‌شد، چشم‌هایش این‌طور می‌شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی‌خواست ناراحتی‌اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: « دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می‌کنند با هم دعوایمان شده. » 💥 خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه‌ی اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: « آقا صمد، شیرین جان می‌خواهد برنج دم کند. می‌آیید سر دیگ را بگیریم؟ » بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: « حرف‌هایت از صمیم دل بود؟ » خندیدم و گفتم: « آره، خیالت راحت. » 💥 ظهر شده بود. اتاق کوچکمان پر از مهمان بود. یکی سفره می‌انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می‌گذاشت. صمد داشت استکان‌ها را از جلوی مهمان‌ها جمع می‌کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی‌شد. همان‌طور که سعی می‌کرد استکان‌ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن‌ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. 💥 توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: « گرجی بدجوری خون‌دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی‌آید. » چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از توی طاقچه برداشت و گفت: « برو آماده‌اش کن، ببریمش دکتر. » بعد رو به من کرد و گفت: « شما ناهارتان را بخورید. 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به سوی میدان جنگ، پرواز می‌کنیم! 🔹این صدای آقاسیدعلی خامنه‌ای است که در اولین نمازجمعه پس از آغاز جنگ تحمیلی، فریاد شهادت‌طلبی سر می‌داد: شنیدم دستگاه تبلیغاتی مزدور عراق پیغام داده است و سخن پراکنده است که چرا آنها که میگویند خودشان به میدان نمی‌آیند و شنیدم اسم مرا آورده است. ما میدان آمدنمان مانند میدان آمدن خائن و کافری چون صدام نیست؛ ما به سوی میدان جنگ پرواز می‌کنیم.(۱۳۵۹/۰۷/۰۴) و حال پس از گذشت بیش ۴۴ سال، در میانه‌ی نبرد با دشمن صهیونی، با حضور خود در تهران، می‌خواهد بار دیگر، عظمت‌ اسلام و مسلمین را به رخ دشمنان بکشد. وعده‌گاه حضور ما: مصلای تهران، روز جمعه، روز «اِبراز شهادت‌طلبیِ دسته‌جمعی» مردم ایران. 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « نگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ ۩ بــِہ نـیّـت‌         برادرشھیدابراهیم‌هادے 🌿' 📚                              •﴿رفیق‌شھیدم‌ابراهیم‌هادے‌‌﴾• 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅تو به یاد خدا باش خدا هم به یادته!! 🔹تلنگری زیبا برای همه ما 🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5829913041935796495.mp3
3.29M
صوت دعای ندبه به نیابت از شهدای گمنام باشد نگاه شهدا بدرقه راهمون🤲 🍃🌺🍃 چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای❓🥀🥀💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دل هوای روی ماه یار دارد جمعه ها دل هوای دیدن دلدار دارد جمعه ها صبح جمعه چشم در راهیم ما ای عاشقان یار با ما وعده دیدار دارد جمعه ها💔 ❤سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج❤ 🌹اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻💔 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🛑📸 شهامت آقای خامنه‌ای شگفت‌انگیزه 🔹کاربری در حساب ایکس نوشت: «شهامت آقای خامنه‌ای شگفت‌انگیزه با موشک، سرزمین یک سگ هار اتمی رو به لرزه درمیاره و فرداش در حسینیه سخنرانی می‌کنه بعدشم می‌ره نمازجمعه. تا پیام ثبات منتشر بشه. این شجاعت در بدنه مسئولین جاری شده. آقای عراقچی فردا میره بیروت. اینها همه‌اش قوت قلب و عزت است.» 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید بزرگوار مجید (عبدالمجید) شریف زاده 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۴۳/۹/۱۲ محل ولادت: تبریز تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ محل شهادت: عملیات بدر مزار: زادگاه شهید ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐 🔰شرح مختصری از زندگینامه شهید مجید شریف زاده: 💐💫بسیجی شهید عبدالمجید شریف‌ زاده ۱۲ آذر سال ۱۳۴۳ در تبریز چشم به جهان گشود.   🌺✨وی از همان دوران کودکی با راهنمایی پدر و مادرش به مطالعه کتاب‌ های مذهبی روی آورد و در مجالس مذهبی شرکت نموده با مسائل جهان اسلام آشنا شد. 🌷🌴در پی پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی "مجید " با گذراندن دوره‌ های آموزشی رهسپار جبهه‌های جنگ شد.وی در عملیات مختلفی شرکت نمود تا این که در مصاف با دشمن در حالی که جزو خط شکنان بود به اسارت دژخیمان در آمد. 🌹🕊و در تاریخ بیست و چهارم اسفند سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در اسارت به فیض شهادت نائل آمد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💌💫💌💫💌💫💌💫💌 ✍📚قسمتی از مصاحبه با مادر و پدر گرامی شهید شریف زاده: 🌺💫از خاطراتتان با شهید بگویید؟ 🌱مادر شهید:خاطرات تلخ و شیرین زیادی در دوران ادای تکلیفش داشت.عبدالمجید هر بار که به تبریز می‌ آمد دفتری نو و دست نخورده با خود می‌برد و خاطراتش را در آن می‌نوشت.همه کارهایی که آنجا انجام می‌ داد را نوشته است و حالا من هر وقت دلم می‌ گیرد این دفتر ها را می‌خوانم. ✨در یکی از همین تبریز آمدن‌ ها،روزی دیدم که از صبح پای دفترش نشسته و دارد چیزی می‌نویسد،نزدیک‌تر که شدم دیدم ذکر مبارک «لا اله الا الله» است که صفحات زیادی را با این ذکر پر کرده و نوشته است.دلیلش را پرسیدم که گفت:«این دفتر هم خاطره بزرگی برای شما خواهد بود و هم اینکه شنیده‌ام اگر کسی در ماه رجب هزار بار این ذکر را بخواند و بنویسد،در ماه رجب سال آینده به آرزویش می‌رسد،عبدالمجید دقیقا در سال بعد و در ماه رجب شهید شد. 🌺💫از مجروح شدن شهید شریف‌ زاده در عملیات رمضان بگویید؟ 🌱مادر شهید:روزهای اولی بود که می‌ خواست عملیات رمضان شروع شود،شهید حبیب پاشایی فرمانده فرزندم در این عملیات بود.رزمندگان مشغول بردن تجهیزات نظامی به محل عملیات بودند که در اثر اصابت ترکش‌ های زیادی به بدن عبدالمجید او به شدت مجروح شد. ✨خود عبدالمجید بعدها تعریف می‌کرد که در این روز مجروح شدم،وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم و به خدای خودم گفتم:«که امروز آماده پس دادن هر امتحانی هستم. عبدالمجید می‌گفت:«وقتی ترکش‌ ها به بدنم اصابت کرد،شهید پاشایی مرا به دوش گرفت و گفت:«عبدالمجید العفو هایت را بگو.تا من چند بار العفو گفتم دیدم که در بیمارستان صحرایی هستم و بعد مرا به بیمارستان شیراز منتقل کردند. از بیمارستان به خانه ما زنگ زدند و خبر مجروح شدن شدید عبدالمجید را دادند.ما هم به بیمارستان شیراز رفتیم و او را در آن وضعیت دیدیم که همه بدنش زخمی بود و گلویش را هم برای خارج کردن ترکش بریده بودند. 🌺💫خاطره‌ای از آن روز های بستری شدن فرزندتان در بیمارستان دارید؟ 🌾پدر شهید:چند روزی بود که در بیمارستان بودیم،پزشکی که معالج عبدالمجید بود پیش ما آمد و گفت:«که در ساعات اولی که فرزندتان را اینجا آورده بودند می‌خواستیم برای عمل جراحی و خارج کردن ترکش‌ ها لباس‌ های نظامی عبدالمجید را با قیچی پاره کنیم که او قبول نکرد و گفت:«این ها بیت المال هستند و ممکن است بعدا به کار رزمنده‌ای بیاید،سپس عبدالمجید به پرستاران و پزشکان گفت:«که درد خارج کردن لباس‌ ها را تحمل می‌کند و آنها را پاره نکنید.همه این ها نشان از توجه ویژه شهدا به حفظ بیت المال دارد. ⚡️وقتی از بیمارستان مرخص شده بود، لباس زیری داشت که توجه من و مادرش را به خود جلب کرد،به این لباس‌ زیر وصله زده شده بود.که ما در ابتدا فکر کردیم شاید عبدالمجید لباس زیری نداشته است که آن را وصله زده و دوباره استفاده کرده است،سپس از خودش سوال کردیم که گفت:«اینها سهمیه‌ هایی هستند که به رزمندگان می‌دهند،این لباس زیر که وصله زدم از سهمیه دفعه قبل است،دیدم می‌ توانم از آن استفاده کنم وصله‌ ای به آن زدم و دوباره استفاده کردم و سهمیه جدید را نیز نگرفتم چون همه این ها بیت المال هستند و نباید بیت المال را اسراف کرد.حالا ما آن لباس زیر را بعد از گذشت این همه سال پیش خودمان نگه داشته‌ایم. ادامه👇👇👇 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌺💫چه شد که فرزند تان بعد از مجروحیت شدیدی که داشت دوباره به جبهه رفت؟ 🌱مادر شهید:وقتی به بیمارستان شیراز رفتیم،عبدالمجید را دیدیم که از ناحیه چشم، بینی،لب،نفس‌ گاه و پاها به شدت مجروح شده است.نمی‌توانست حرف بزند،برای نفس کشیدنش دستگاهی گذاشته بودند و خلط های گلویش از طریق آن دستگاه خارج می‌شد.چند روزی در شیراز بودیم تا اینکه عبدالمجید روی کاغذ برایم چیزی نوشت و گفت از قرآن استخاره کنید و مرا از اینجا ببرید. ما نیز از قرآن مشورتی گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم که اگر او را به تهران منتقل کنیم مشکلی پیش نخواهد آمد.خلاصه او را منتقل کردیم و روز ۲۱ رمضان فرزندم تحت عمل جراحی قرار گرفت.پدرش برای استراحت شب را به خانه برادرم در تهران رفت و من نیز پیش عبدالمجید در بیمارستان ماندم.شب به شکلی عجیب و شگفت انگیز عبدالمجید چشم‌ هایش را باز کرد و انگار می‌ خواست چیزی بگوید که نمی‌توانست و دوباره چشم‌ هایش را می‌ بست.و این عمل یک بار دیگر تکرار شد که من در بار دوم فکر کردم عبدالمجید شهید شده که پزشکان را صدا زدم و آنها گفتند:«که نه عبدالمجید خوابیده است و تب شدیدی دارد. ✨پدر عبدالمجید در خواب دیده بود که دو بار مردی به خوابش می‌ آید و او را به پیش فرزندش می‌ برد.نزدیک اذان صبح بود که پدرش پیش ما آمد و با حالتی نگران گفت:« عبدالمجید شهید شده است؟ من نیز گفتم:«نه. او جریانی را تعریف کرد که در خواب دیده بود. پدر عبدالمجید در خواب دیده بود که دو بار مردی به خوابش می‌ آید و او را به پیش فرزندش می‌برد و خود را امام زمان(عج) معرفی می‌کند. وقتی حاج آقا در بیمارستان عبدالمجید را بغل کرده بود و اشک می‌ ریخت عبدالمجید چشمانش را باز کرد و بعد از مدت‌ ها حرف زد و گفت:«مادر من امشب دو بار امام زمان(عج) را دیدم.خلاصه مجید به شکل معجزه آسایی و توسط امام زمان(عج) شفا پیدا کرد و او را به خانه آوردیم. ✨چند روزی بود که در تبریز بودیم و ترکش‌ ها خود به خود و بدون عمل جراحی از بدنش خارج می‌ شد.همه پزشکان از این موضوع شگفت‌ زده شده بودند و می‌ گفتند که خارج شدن ترکش بدون عمل جراحی امکان ندارد ولی به لطف خدا این امر محقق شد و عبدالمجید به سلامتی کاملی دست یافت. ⚡️عبدالمجید بعد از بهبودی فقط چند روزی پیش ما بود و گفت:«باید به جمع دوستانم بپیوندم چرا که جنگ به لحظات سخت خود رسیده و آنها تنها هستند،هرچه قدر اصرار کردیم که تو مجروح هستی و باید استراحت کنی،قبول نکرد و رفت. ⚡️عبدالمجید مصرانه می‌گفت:«که خدا تا کنون مرا نگه داشته بعد از این نیز نگه می‌ دارد.عملیات بدر آغاز شد و عبدالمجید در این عملیات به اسارت دشمن درآمد.او دو روز زیر شکنجه دشمن مانده بود و بعد به شهادت رسیده بود که البته اینگونه به شهادت رسیدن آرزوی عبدالمجید بود.نمی دانستیم چه بر سرش آمده،هفت ماه بعد از طرف صلیب سرخ خبر دادند که عبدالمجید به شهادت رسیده و عکس پیکرش را برایمان فرستادند. 🌺💫به عنوان مادر یک شهید بفرمایید که چگونه راه شهدا را ادامه دهیم؟ 🌱مادر شهید:شهدا برای رضای خدا و دفاع از اسلام جان خود را فدا کردند،عبدالمجید و دیگر شهدا خدا را آن چنان باور کرده بودند که همه کار های خود را برای رضای او انجام می‌ دادند. ✨جنگ تمام نشده و هنوز ادامه دارد،پس اگر می‌ خواهیم راه شهدا را ادامه دهیم باید خدا را همیشه ناظر بر اعمال و رفتار خود ببینیم. اگر کار هایمان برای رضای خدا باشد به مقصود می‌ رسیم.کاری که برای خدا باشد، دلسردی نخواهد داشت. 🌺💫چه کنیم که شرمنده شهدا نباشیم؟ 🌾پدر شهید:پشتیبانی از ولایت فقیه مهمترین خواسته شهدا از ما است،اگر می‌ خواهیم آنها از ما راضی باشند باید به خواسته‌ هایشان عمل کنیم.خواسته همه شهدا که در وصیت‌ نامه‌ های آنها نیز آمده این است که همواره مردم از ولایت فقیه حمایت و پشتیبانی کنند.همچنین اگر خدا را حاضر و ناظر بر اعمالمان ببینیم خدا نیز ما را به حال خودمان نمی‌گذارد.ما باید برای رضای خدا زندگی کنیم. 🌺💫این سال‌ هایی که شهید عبدالمجید کنار تان نبود چگونه گذشت؟ 🌱مادر شهید:جسم عبدالمجید پیش ما نبود ولی همیشه روح او را در خانه احساس می‌ کنم که حاضر و ناظر است.مجید را همیشه در کنارم احساس می‌ کنم و با او حرف می‌ زنم، حتی الان که شما برای مصاحبه آمده‌ اید یقین دارم که او اینجا است،چرا که شما میهمان شهید عبدالمجید هستید. 🌺💫چه احساسی دارید که فرزند شما یک آزاده شهید است؟ 🌱مادر شهید:عبدالمجید آرزویش بود که اینگونه به شهادت برسد،من نیز خوشحالم که فرزندم به آرزویش رسیده است. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📚معرفی کتاب: کتاب «تولدی در زنبق»،(در این کتاب،شرح حال شهید "مجید شریف زاده "به سیاق داستان باز گو شده است. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام " مجید(عبدالمجید) شریف زاده " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا