eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.4هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
10.2هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
ای صنما...🤍🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• . + سیصد و سـیزده روز با امیـرالمـومنیـن، مولاعلی‌‌علیه‌السلام🌱✨ روز سوم : روزی .. منبع: نهج البلاغه ، حکمت ۱۳۷ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مالک پیام‌رسان گپ، عامل نفوذی که سیدحسن‌نصرالله را لو داده‌بود معرفی کرد. معاهده‌ی پاریس درکار است! ♦️رژیم اسرائیل در توضیح اشراف اطلاعاتیش و چگونگی ترور‌های گسترده مسئولین رده بالای سپاه پاسداران، حزب‌الله لبنان وسوریه در کمتر از ۴۵ روز، از یک معامله قانونی! اطلاعات رونمایی کرد. ♦️آنچنان که تلویزیون اسرائیلی اعلام کرد «معامله پاریس» که در رسانه‌ها با عنوان دستگیری پاول دروف در فرانسه از آن نام برده شده، یک برنامه از پیش تعیین شده برای معامله اطلاعات بین تلگرام و اسرائیل بوده‌است. ♦️این اطلاعات شامل گفتگوهای Secret chat (که قبلا ادعا میشد دارای رمزنگاری امن است)، اطلاعات تماس، نشانیIP و موقعیت مکانی (Latitude & Longitude)و... بوده است. ♦️اسرائیل با ترکیب این اطلاعات با داده‌هایی که از شرکت meta (مالک اینستاگرام، واتس‌آپ و فیس‌بوک) دریافت کرده بود، توانسته بود به صورت کامل شبکه ارتباطی افراد موثر جبهه مقاومت را کشف نماید. شهید عزیز سیدحسن‌نصرالله بعد از ترور اسماعیل هنیه در تهران در سخنرانیش سربسته به این موضوع اشاره کرد. ♦️مدیرعامل تلگرام مدعی شد از سال ۲۰۱۸، اطلاعات مجرمان! را در اختیار مقامات قرار میداده است. همچنین چون حزب‌الله و سپاه پاسداران از نظر آمریکا جزء سازمان‌های تروریستی هستند، منعی در دادن اطلاعات به آمریکا وجود نداشته و قانونا باید این کار را انجام میداده است!! ✍️مهدی انجیدنی 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم..:) شهید🕊🌹 ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
ازآیت‌الله‌بھجت‌پرسیدند:🌱 برای‌زیادشدن‌محبت، نسبت‌به‌ امام.زمان علیه‌السلام‌چہ‌کنیم؟🕊 ایشان‌فرمودن: گناه نکنیدو نماز اول‌وقت‌بخوانید.‌ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌࿐☀️○ 🌺 ‌○☀️࿐ «مونس تمام درد و غصه هامی امام رضا(ع)» به نیابت از آقا ابراهیم 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 1⃣5⃣ 💥 صمد ایستاده بود روبه‌رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: « بچه به دنیا آمده؟! » باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی‌دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! » می‌دیدمش؛ اما نمی‌توانستم یک کلمه حرف بزنم. 💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)!  قدم، قدم! منم صمد! » یک‌دفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! » صمد هاج ‌و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا این‌طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! » گفتم: « داشتم برف‌ها را پارو می‌کردم، نمی‌دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی‌هوش شدم. » پرسیدم: « ساعت چند است؟! » گفت: « ده صبح. » 💥 نگاه کردم دیدم بچه‌ها هنوز خواب‌اند. باورم نمی‌شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چه‌کار کردی با خودت؟! می‌خواهی خودکشی کنی؟! » نمی‌توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست‌‌ها و پاهایم بی‌حس بود. پرسید: « چیزی خورده‌ای؟! » گفتم: « نه، نان نداریم. » گفت: « الان می‌روم می‌خرم. » گفتم: « نه، نمی‌خواهد. بیا بنشین پیشم. می‌ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل‌گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. » 💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق می‌چرخید و با خودش حرف می‌زد و دعا می‌خواند. می‌گفت: « یا حضرت زهرا(س)!   خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)!  زنم را از تو می‌خواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. » گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی می‌خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. » گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. » دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی‌حسی دست‌ها و پاها و بعد خواب‌آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان‌! چشم‌هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! » 💥 نیمه‌های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می‌خندید و می‌گفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. » مادر و خواهرها و جاری‌هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست‌هایم را می‌بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. » 💥 ‌چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! » خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. » شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. » چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه‌ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، این‌بار خوش‌قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می‌آمد، این‌بار هم بدقول می‌شدم. » 💥 کاسه‌ی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. » کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی می‌خواهی بروی؟! » گفت: « مجبورم. تلفن زده‌اند. باید بروم. » گفتم: « نمی‌شود نروی؟! بمان. دلم می‌خواهد این‌بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. » خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! » گفتم: « صمد! جانِ من بمان. » گفت: « قولت یادت رفته. دفعه‌ی قبل چی گفتی؟! » گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این‌بار یک هفته‌ای بمان. » رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک‌های لحاف انداخته بود و نخ را می‌کشید گفت: « نمی‌شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه‌هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه‌هایشان را فرستاده‌اند جبهه. انصاف نیست آن‌ها را همین‌طوری رها کنم و بیایم این‌جا بیکار بنشینم. » التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه‌هایت هستی. بمان. » 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣5⃣ 💥 صمد ایستاده بود روبه‌رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد.
‍ 🌷 – قسمت 2⃣5⃣ 💥 سرش را انداخت پایین و باز کوک‌های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه‌های جنگ را نشان می‌داد؛ خانه‌های ویران‌شده، زن‌ها و بچه‌های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک‌دفعه دیدم همین‌طور اشک‌هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: « پس چی شد...؟! » سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه‌ی بچه‌ای می‌آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه‌ی مخروبه‌ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می‌آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه‌ی قنداقه‌اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه‌ی مادرش مک می‌زد. اما چون شیری نمی‌‌آمد، گریه می‌کرد. » 💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچه‌ات را شیر می‌دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. » گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایه‌ات بالای سر من و بچه‌هاست. » کاسه‌ی انار را گرفت دستش و قاشق‌قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا‌(س). الهی اجرت با امام حسین‌(ع). کاری که تو می‌کنی، از جنگیدن من سخت‌تر است. می‌دانم. حلالم کن. » 💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس‌هایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمده‌اند، باید بروم. » انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می‌کردم، پایین نمی‌رفت. آمد پیشانی‌ام را بوسید و گفت: « زود برمی‌گردم. نگران نباش. » 💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه‌اش بود. باید شیرش می‌دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می‌دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج‌ونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه‌ی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن‌طرف‌تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. 💥 طفلی‌ها بچه‌های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمی‌شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب‌ها را این‌طور می‌گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه‌ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه‌کار می‌کردم. بچه‌ی چهل روزه را که نمی‌شد توی این سرما بیرون برد. 💥 سمیه به سینه‌ام مک می‌زد و با ولع شیر می‌خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنه‌ای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه‌ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی‌سر و صدا رفتم توی راه‌پله. گفتم: « کیه... کیه؟! » صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه‌اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! » 💥 کسی داشت کلید را توی قفل می‌چرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. » با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چه‌کار کرده‌ای؟! چرا در باز نمی‌شود. » چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یک‌دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم... 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « نگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ ۩ بــِہ نـیّـت‌         برادرشھیدابراهیم‌هادے 🌿' 📚                              •﴿رفیق‌شھیدم‌ابراهیم‌هادے‌‌﴾• 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی کوتاه ثواب عظیم صدقه برای اموات آیت الله (ره) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔊شما رسانه شهدا باشید 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید بزرگوار محمدعلی زارع‌حسین‌آبادی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۴۸/۲/۱۴ محل ولادت: یزد تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ محل شهادت: عملیات والفجر ۸ _ ام الرصاص نحوه شهادت: اصابت گلوله به پهلو _ پیکرش تا مدت ها گمنام بود و سرانجام ۱۳۷۵/۱۲/۱۵ پس از تفحص به میهن بازگشت. مزار: گلزار شهدا خلدبرین ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐 🔰زندگینامه شهید محمدعلی زارع‌حسین‌آبادی : 🌺شهید محمدعلی زارع‌ حسین‌آبادی‌ چهاردهم ارديبهشت ۱۳۴۸،در شهرستان يزد به دنيا آمد. پدرش حسن،كارمند اداره راه و ترابري بود و مادرش بي بي خديجه نام داشت. 🌸دانش آموز سوم متوسطه در رشته نساجي بود.در عكاسي شاگردي مي‌كرد.به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. ✨خصوصیات اخلاقی شهید✨ 🌱شهید بزرگوار به دعای کمیل و ندبه علاقه زیادی داشت هرگز خواندن دعای کمیل و ندبه را ترک نمی‌کرد هر پنجشنبه برای خواندن دعای کمیل به امامزاده سیدوصحرا یزد می رفت، بعد از دعا تا صبح در آنجا برای اموات دفن شده نماز می خواند و با خدا راز و نیاز می کرد،با وجود سن کمی که داشت از او پرسیده می شد از ماندن در قبرستان نمی ترسی،می گفت:« آنها زنده اند ما مرده ایم، زنده ها که ترس ندارند. نماز شب را هرگز ترک نمی کرد.بسیار مهربان و مودب بود،با همه با احترام رفتار می کرد حتی کوچک تر ها،برای سادات احترام خاصی قائل بود می گفت:«ذریه حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستند. 🌹سرانجام در بيست و يكم بهمن ۱۳۶۴،با سمت تك‌ تيرانداز در ام الرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله به پهلو، شهيد شد. 🕊پيكر او مدت‌ ها در منطقه بر جا ماند و سرانجام پانزدهم اسفند ۱۳۷۵، پس از تفحص در گلزار شهداي خلد برين زادگاهش به خاك سپرده شد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✍📚بیان دو خاطره از مادر گرامی شهید محمدعلی زارع حسین‌آبادی و نوه خاله ی بزرگوار شهید: 💌🖇💌🖇💌🖇 📌مادر شهید می گوید: 💫زمانی که که می خواست به جبهه برود به او اجازه نمی دادم،گفت:«مادر جان اگر می توانی فردای قیامت جلوی حضرت زهرا (سلام الله علیها) رو سفید باشی به من اجازه نده،با این حرفش دیگر نتوانستم مانع رفتنش بشوم. 💢💠💢💠💢💠💢 📌نوه خاله شهید می گوید: 🌾یادم هست خیلی کوچک بودم که پدرم به حج مشرف شده بودند،پدرم هنوز فرزند پسری نداشت که در کار ها و پذیرایی از مهمانان به او کمک کند،آن زمان هم رسم بود به مدت یک هفته ولیمه بدهیم و همه اقوام در منزل ما بودند،علی آقا مثل یک پسر در کنار پدرم بود تمام کار های بیرون و پذیرایی از مهمانان را به عهده گرفته بود. با خلوص نیت و ذوق فراوانی کار می کرد.از مهمان ها پذیرایی می کرد. یک روز پدرم در حضور ایشان با تندی با مادرم که از سادات هست صحبت کرد محمد علی بسیار ناراحت و مضطرب شد،با وجود سن کم، به پدرم گفت:«سادات ذریه حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستند هرگز با تند خویی با ایشان صحبت نکنید و با ناراحتی منزل ما را ترک کردند. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📌کرامات شهید محمدعلی زارع حسین‌آبادی: 🌹🍃🌹🍃🌹 🌻چند سال پیش خواهر شهید به علت مشکلات مالی از یزد به شهر اهواز مهاجرت کرده بودند در آنجا خواهر شهید دچار سانحه سوختگی میشه سوختگی ناحیه ساق پای ایشان که بیشتر از نواحی دیگر بوده عفونت کرده و درد شدیدی داشته،یک شب از شدت درد به برادر شهیدش و ائمه متوسل می شود و از او می خواهد در این شهر غریب کمکش کند،همانطور که نشسته بوده و با برادر درد و دل می کرده درعالم خواب و بیداری خود را درمنزل پدر می بیند،که با پدر و مادر در اتاق نشسته اند. ناگهان شهید محمد علی با سینی چای وارد می شود و به او چای تعارف می‌کند،خواهرش می گوید:«من نمی توانم چای بخورم گلویم سوخته،محمد علی به خواهرش می گوید:«تو این چای را بخور گلویت هم خوب می شود، خواهر چای را می نوشد صبح که از خواب بیدار می شود نه از درد خبری بوده و نه از سوختگی و عفونت،از سوختگی ناحیه پا فقط یک لکه قهوه ای به جای مانده بوده. 🌷🍃🌷🍃🌷 🌺خواهر زاده شهید 8 ماهه بوده که از ناحیه دست دچار سوختگی با آبگوشت می شود به طوریکه پوست دستش از آرنج تا مچ رفته بوده و در قسمت مچ دست سوختگی عمیق بوده بچه را به بیمارستان می برند پانسمان می کنند اما بچه از ظهر که این اتفاق افتاده تا شب یک بند گریه می کرده و شیر هم نمی خورده، مادرش هر کار می‌کند این بچه یک لحظه هم آرام نمی شود،نیمه های شب مستاصل می شود و به برادر متوسل میشه،در عالم خواب، برادر را با دوست شهیدش سید علی موسوی می بیند که به سمت او می آیند،میگه علی خودتی برادر می خنده. با شوخی می گوید:«نه فتوکپی منه(محمد علی شوخ طبع بود) بعد به سمت بچه می آید او را می بوسد و دستش را روی دست بچه از آرنج تا مچ می کشد و می رود. خواهرش می گوید:«وقتی از خواب بیدار شدم دیدم بچه آرام گرفته و شیر می خورد.روز بعد بچه را برای تعویض پانسمان نزد دکتر می برند، هنگامی که پانسمان را باز می کنند هیچ اثری از سوختگی نبوده،دکتر با تعجب میگه اصلا دست بچه سوخته بوده! 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸