🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی_و_ششم #منبع_کتاب_سرّسر میلاد حضرت زهرا
یاحسین:
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_هفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
شب قبل از جلسه معارفه، آقا عبدالله لباس نظامی اش را تمیز و اتو کشیده به جارختی کمد آویزان کرد. کت و شلوار طوسی رنگی با راه های طریف سفید داشت که فقط گاهی برای مهمانی ها تنش می کرد. آن هم اگر هوا خیلی گرم یا خیلی سرد نبود که بخواهد با کاپشن همراهمان بیاید. یک پیراهن سفید نو هم از کاور در آوردم و اتو کردم و کنار کت و شلوارش گذاشتم.
"واقعا فردا با کت و شلوار می خواهید بروید؟ لباس نظامی نمی پوشید؟"
"مگه می خدام برم پادگان؟ این جا اداره است."
"خیلی برام جالبه. میشه منم بیام؟"
"آن شالله توی یک موقعیت بهتر شما هم بیا. این جلسه تنها باشم بهتره"
با هیجان گفتم:"همیشه توی لباس نظامی دیدمتون"
خندید. چروک های دور چشمش عمیق پیداشد. گفت:" همیشه تو پادگان برامون پا می چسباندند، از این به بعد ما باید برای ارباب رجوع پا بچسبونیم."
ماه های اول برای سروسامان دادن کارها و اینکه پرونده های عقب مانده بررسی و حل بشود به خانه که می رسید ساعت از یازده شب گذشته بود. با این حال سعی می کرد بیدار بماند و کنار بچه ها باشد. از چشم های خواب آلودش پیدا بود که فقط دلش می خواهد بگوییم برو استراحت کن تا سرش را روی بالش بگذارد و در لحظه به خواب برود. رو به تلوزیون نشسته بود ولی خواب خواب بود. می گفت:"چشم هایم را بستم اما ذهنم بیدار است"
می ترسیدم مریض شود، نه از خانه کم می گذاشت نه از اداره. اما باید می پذیرفتم که آقاعبدالله، همان عبدالله بیست سال پیش نیست. از میانسالی هم پا فراتر گذاشته و به استراحت بیشتری نیاز دارد. بالاخره از نگرانی ام گفتم که می ترسم کار زیاد ضعیف و بیمارش کند.
گفت:" این مسئولیت هم مثل پست های دیگر تمام می شه. شاید توی این فاصله بتونم گره ای از کار کسی باز کنم. اگر بتونم و کوتاهی کنم فردای قیامت چطور جوابگوی اونی باشم که مشکلش به دست من باز می شده و من براش کاری نکردم. شما اون وقت به جای من جوابگو هستی؟"
"نه والله، من اصلا خودم رو قاطی این کارا نمی کنم. "
کنترل را برداشت. تلوزیون را خاموش کرد. پای مبل روی زمین نشست و ادامه داد:" گاهی بچه های شهدا میان و از اسم و رسمشون می پرسم. یادم میاد گدرشون رو می شناختم حتی با بعضی هاشون توی یک منطقه باهم بودیم. کنار خودم شهید شدن. حالا می بینم پسرش، دخترش کارشون جایی گیر کرده و سایه پدر بالای سرشون نیست. اگر نتونم مشکلشون رو حل کنم غم دنیا میشینه رو دلم. انگار تمام این بیست و چند سال هیچ کاری نکردم. "
" خدا بهت توان بده. من فقط نگران سلامتی ات هستم. والا کی بدش میاد دعای خیر مردم پشت سرش باشه"
" من از نیتت باخبرم، ولی مسئولیت همینه دیگه، یعنی سنگینی بار امانتی روی دوشت"
از بلند شد." من برم بخوابم که فردا دیر بیدار می شم"
چراغ های اضافی را خاموش کردم و رفتم توی آشپزخونه. ظرف ها را شستم و برای فردا برنج خیساندم که صبح زود غذا را درست کنم و همراه آقا عبدالله سری به اداره بزنم. کی از همکارانش را معرفی کرده بود تا در بعضی برنامه های اردویی همراهی شان کنم. تعریف خانم منوچهری را زیاد شنیده بودم. این برنامه های فرهنگی اردویی هم زیرنطر خانم منوچهری انجام می شد. معتمدین معین نام طرحی بود که واسطه آشنایی من و خانم منوچهری شد. می رفتم تا از نزدیک ببینمش و با برنامه شان بیشتر آشنا شوم..
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 #یاد_یاران #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_سی_و_ششم میگفتی عروس خا
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_سی_و_هفتم
ابروهايت را بالا انداختی، لبت را گزيدي و بعد سرت را پايين انداختی آهسته گفتم:
قاسم جان، گریه هم نكنم؟ چشمهايت را بستی و سرت را تكان دادی، باريدم ولي تمام نشده، بقيه اش را قورت دادم. نشستي . سرت همچنان پايین بود، خيلی پايين. انگشتر عقيق دستت بود همان انگشتری که با دست قطع شده ات برایم آورده بودند. انگشتر را که به چشم های نمناکم مالیدم ، یاد حلقه عروسيمان افتادم. چقدر اذيتم كردی . تمام زرگري های شهر را زير پا گذاشتيم؛ آخر هم گفتی : اصلاحلقه برای چی؟
مي خواهم غلام حلقه به گوش شما باشم! و زدي زير خنده. مي دانستم مي خواهی كاری كنی كه حلقه ی طلا نخري. آخرش هم به اصرار من یه انگشتر عقيق را از نقره فروشی برداشتي. با همان دستت روي خاکها نوشتي :
"یا حسين شهيد"
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──