✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۲۵-۲۴
🔻 #قسمت_هشتم_و_هفتم
یه لقمه نون به زور گیرشون میاد تا شکم شون رو سیر کنن.اون وقت، من که هنوز لباس هام، کفش هام نو هست، دوباره رفتین برای من کفش و لباس خریدین؟! همین الآن این ها رو برو پس بده، پولش رو بگیر، بدم به مدیر مدرسه تا برای بچّه هایی که کفش و لباس ندارن، لباس بخرن.》
گفتم《ننه، من که نخریده ام. بابات خریده. الآن هم که بابات نیست. من هم به خدا نمی دونم از کجا خریده که ببرم پس بدم. صبر کن، همین که بابات اومد، باهاش برو، هر کاری خواستی، بکن.》
گفت:《تا بابام بیاد، دیر می شه.》لباس ها را برداشت و بدون این که لقمه نانی توی دهنش بگذارد، رفت. باباش که آمد، من همه را براش تعریف کردم. من و باباش توی حیاط نشسته بودیم که بدون کت وشلوار برگشت خانه. ما هیچ وقت نفهمیدیم و نپرسیدیم که کت و شلوار چی شد.
آن روز، من و باباش، هر دو بال درآورده بودیم و خدا رو شکر کردیم.
هر شب، به بهانه ی درس خواندن با پسر همسایه می رفت پایگاه بسیج. شب هایی که میخواست تا صبح در پایگاه بماند، دو چرخه اش را تو حیاط می گذاشت تا باباش از رفتنش با خبر نشود. فقط کتاب ها و کیفش را برمی داشت. منتظر می شد تا باباش بخوابد. مجبور می شد آن مسافت طولانی را پیاده برود. یک شب آماده شده بود برود پایگاه. گفت «ننه، اگه بابام بیدار شد، سراغ من رو گرفت، بگو چون فردا امتحان سختی داره، بیشتر خونه ی همسایه میمونه؛ همه ی دوست هاش دور هم هستن و درس میخونن.» گفتم «ننه، حسین، این موقع شب، تنها کجا می ری؟!
ادامه دارد..
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸