eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.4هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
10.2هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی_و نهم #منبع_کتاب_سرّسر . بنیاد شهید بها
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری چهار سال و نیم از مسئولیتش در بنیاد می گذشت. وقتی آمد خانه به من گفت :"دیدی گفتم این هم مثل پست های دیگر زود تمام می شود" _تمام شد؟ بازنشسته شدید؟ _بازنشسته که نه، ولی ماموریت اینجا تمام شد. در مراسم تودیع شرکت کردم تا برای آخرین بار خانم منوچهری و بقیه خانم های بنیاد را ببینم. هر چند می گفتند ما منتظریم تا دوبارهذببینیمتان، ولی آنجا دیگر کاری نداشتم. وقتی آقای اسکندری پشت تریبون چند کلامی برای مهمان ها حرف زد، همه وجودم گوش شده بود و می شنید. قبلا هم این حرف ها را در مصاحبه تلوزیونی اش شنیده بودم. مجری که پرسید بزرگترین دغدغه شما چیست و حاج آقا جواب داد اینکه گرفتاری به امید حل مشکلش سراغ من بیاید و من نتوانم باری از دوشش بردارم سخت‌ترین لحظه زندگی من خواهد بود. همه این ها را بیش از هرکسی من باور می کردم. حقیقت گفتگوی بدون شعارش را با تمام وجود احساس می کردم. بعد از مراسم تودیع برگشتیم خانه. کتش را در آورد و روی پشتی مبل انداخت. نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:"آخيش اینم از این. تموم شد" حکم بازنشستگی اش را هم یک سال و نیم بعد آورد خانه و دو دستی تقدیم کرد و گفت این هم خدمت شما بازنشسته شدیم. دیگه حالا در خدمت خانواده ایم. نماز شب را طبق معمول همه این سالها ترک نمی کرد و برای نماز صبح هم به مسجد روبروی خانه، آن طرف خیابان می رفت. بعد تا یکی دو ساعت اطراف شهرک را پیاده روی می کرد و برای صبحانه ساعت هفت خانه بود. چای را دم کرده و میز را چیده بودم که باهم صبحانه بخوریم. دخترها هم هفت و نیم از خانه خارج می شدند آقا عبدالله بیشتر روزها می رساند شان. از آن طرف هم می رفت سراغ دوستان قدیمی اش. یا اینکه قرار می گذاشت با رفقایشان بروند و کارهای اداری شان را انجام دهند. برنامه اش بعد از بازنشستگی تغییری نکرده بود. جز اینکه بیشتر می دیدمش و مهمانی ها را مجبور نبودم تنها بروم. یک طعم دیگری داشت تفریح های دونفری. بعدازظهرها راه می افتادیم خانه خاله جان و مادر و خواهر و برادرها. پنجشنبه هم زیارت اهل قبور و گاهی دعای کمیل و حرم شاهچراغ. بودنش بدعادت کرده بود و دلم برایش زود زود تنگ میشد. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴 #شهید_مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده توی سن پانزده سالگی بود ، برای کمک به #مسجد ، جمعه شبها می
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 💠 خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی ♦️ شرط ژنرال قاسم سليمانى! به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم، از شهر "رابر" من را اعزام نکردند. رفتم شناسنامه ام را دستکاری کردم واز بسیج بردسیر در آذرماه سال ٦١ اعزام شدم. در کرمان خیلی به من گیر دادند. هر طور بود به جبهه اعزام شدم. برای اولین مرتبه من را بردندگیلان غرب. نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند. سه بار آن را کوتاه کردم. در محوطه پادگان قدم می زدم،که یکمرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمدنزدیک من ، سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم . گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، می روم پیش قاسم سلیمانی، همشهری من است. از او می خواهم دستور بدهد در جبهه بمانم. گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد،برمی گردی؟ گفتم : قاسم سلیمانی می داند من بچه عشایر هستم و توان کار کردن در جبهه را دارم و نمی گوید برگرد. در جواب من گفت : قاسم سلیمانی را می شناسی؟ گفتم : بله. گفت : قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آنهم اینکه صبح ها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بدوی. در جوابش گفتم : قبول دارم. وقت تحویل اسلحه شد. یک اسلحه ی قنداق دار کلاشینکف را به من دادند که از قد من بلندتر بود، خدا رحمت کند، شهید میرحسینی گفت : به ایشان یک اسلحه تاشو بدهید. موقع تحویل پوتین شد. باز هیچ شماره ای به پای من جور نیامد، شهید میرحسینی به مسئول تدارکات گفت : بروید کفش ملی یک جفت کفش زیپی شماره ٣٦برایش بخرید و مسئول تدارکات این کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──