⭕️ کوتاه، مفید و مختصر از زبان شهید همت!
هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید، نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد، همان جبهه خودی است.
📎برای کشور، یکی از جانش گذشت دیگری از آبرویش
#سپهبد_ﺷﻬﻴﺪحاجقاسم_سلیمانی
#سردار_امیرعلی_حاجیزاده
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
✅2 روز آبرو
✅اصلا سردار حاجی زاده را برکنار یا محاکمه کنید. اما حرف من چیز دیگری است.
🔹19 دی به عنوان قهرمان مقابل دوربین ظاهر شد تا از یک عملیات تاریخی و اولین سیلی تحقیرآمیز بگوید و دو روز بعد مقابل دوربین ایستاد تاعذرخواهی کند و به گردنش اشاره کند که از مو باریکتر است.
🔹دو روز پیش باافتخار از انتقام سخت برای عزت مردم گفت و امروز از طلب مرگی که بخاطر جان مردم کرده است.
🔹دو روز پیش پیروزی را به نام یک ملت زد و امروز ناکامی را به نام خودش.
🔹آبروئی که 19 دی ماه جمع کرده بود 21 دی ماه خرج کرد.
🔹با همان هیبتی که از قهرمانی گفت امروز از شکست گفت. با همان شمایل ساده و صمیمانه.
🔹برایش دو روز آبرو قدری ندارد. نه قهرمانی اش نه شکستش. برایش فرقی ندارد دو روزپیش روی دست ببرند و امروز مقابل دانشگاه ناسزایش گویند.
🔹مجاهد چنین است.
🔸اما یک حرف داغ بردل مانده است.
سردار ما همانست که گفت عملیات موشکی ما برای کشتن سربازان آمریکایی نبود. دقت دارید؟ جوانمردی با دشمن. در غضبش نیز با رحمت و انسانی رفتار می کند. چنین مردی و چنین نهادی می تواند مقابل جان مردم خودش سهل انگار و بی مبالات باشد؟ با تمام وجود بر این قصور عذرخواه است. برکنارش کنید ومحاکمه اما با حرف گوشه دار و زهردار نگوئید جان مردم برایش قیمت ندارد.
✅هرچند مهم نیست. مجاهد آبرویش خرج امامش است. هرچه کسب کند، دو روزه پای انقلاب می ریزد و رضاست.
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
👆 خاکریز خاطرات
🌸 دستورالعملِ ساده ی شهید مطهری برای رسیدن به موفقیت
#موفقیت #شهیدمطهری #وضو #قرائت_قرآن
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
هنوز چند روزی نگذشته گفتین من حاج قاسم هستم درست همان زمانی که مغرور از استقبال میلیونی برای تشییع حاج قاسم بودیم مبتلا به امتحان شدیم
هنوز چند روز از رفتن سردار سلیمانی نگذشته اما ما چقدر زود اهل کوفه شدیم و سپاه رو تنها گذاشتیم 😔
خیلی جالبه
همین یکی دو روز پیش حاج قاسم رفت و ما عهد بستیم که راهش ادامه دارد و ما هم حاج قاسم هستیم
همین دیروز بود که وقتی خبر #انتقام_سخت رو شنیدیم همه خوشحال و سرمست شدیم
همینکه دیدیم دارن سپاه رو میزنن ماهم گفتیم بزنیم نه?؟؟
ماشاءالله به غیرتتون😏
چیشد؟؟
راه کج شده یا ما کج میریم؟؟
حاج قاسم وقتی زنده بود نشناختیمش
همین که رفت ، فهمیدیم یتیم شدیم
عهد بستیم یار ویاور حاج قاسم های دیگ باشیم
ولی بادستای خودمان داریم حاج قاسم های دیگه رو میزنیم
این دفعه نمیکشیم
تخریب میکنیم
مواظب باشید تا نفوذی ها هستن یکی یکی حاج قاسم های مارو میگیرن
یا شخصیتشان را
یا آبرویشان را
یا وظیفه شان را
ویا جانشان را
بیایم با دشمن هم نشین نشیم هیزم آتیش معرکه را زیاد نکنیم
سردار حاجی زاده یک حاج قاسم سلیمانی دیگر است
چرا کارهای خوب سپاه را دیدین دم بالا نیاوردین
جنگ سپاه
سیل سپاه
زلزله سپاه
راه سازی سپاه
سد سازی سپاه
دستگیری عبدالمالک ریگی سپاه
دستگیری جیسون رضاییان سپاه
دستگیری روح الله زم سپاه
مبارزه با گروههای تروریستی شرق و غرب کشور سپاه
حفاظت فرودگاه ها سپاه
حفاظت شخصیت ها سپاه
مقابله با داعش سپاه
حفاظت مرزهای آبی سپاه
انتقام از حمله داعش سپاه
انتقام از ترور حاج قاسم سپاه
بازوی پرتوان امام و رهبری سپاه خواهش میکنم یک اشتباه از یک فرد در این سازمان انقلابی و مردمی باعث نشود خدمات ارزنده این نهاد مقدس را فراموش کنیم.
✅کانال درسهایی از قرآن
استادقرآئتی(طرح انس باقرآن)
🍃🌸🍃
🆔http://Eitaa.com/tarheonsebaquran
@tarheonsebaquran
http://sapp.ir/tarheonsebaquran1
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_چهاردهم #منبع_کتاب_سرّسر زنگ خانه را که ز
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پانزدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
داداش که دست از بازی کشید دخترها هم یکی این طرف و یکی آن طرفش نشستند. آقا عبدالله تلوزیون سیاه و سفید ١۴اینچ را روشن کرد و سر سفره نشست. فاطمه را کنارش نشاند و کاسه تریت را پیش خودش کشید و گفت :"بذار دخترم امشب از دست باباش غذا بخوره."
فاطمه پاهای کوچکش را جمع کرد توی بغل بابا و با دهان باز منتظر اولین قاشق غذا شد. یک قاشق به فاطمه می داد و یک قاشق خودش می خورد. چیزی به اخبار ساعت ٩نمانده بود سرود همیشگی پیش از اخبار را با تصاویر تمام و انقلاب. حفظ شده بودیم، سرود انجز انجز وعده، نصر نصر نصر عبده، برای همیشه در ذهنمان مانده بود و ما را به یاد اخبار ساعت ٩ می انداخت.
طبق معمول خبرهای دسته اول همیشه از جبهه بود و بده بستان های ارضی. بخشی را می گرفتیم و بخشی را می گرفتند، اما هیچ کدام برای ما که همسرانمان در خط اول بودند و از اوضاع خبر داشتند، تاسف بار تر از عملیات های کربلای ۴و ۵نبود.از یادم نمی رود بعد از این دو عملیات چقدر شهید به شهرها برگشت و چقدر مجروح در بیمارستان ها افتادند و چقدر رزمنده ها، زنده یا شهید آن طرف خط دست بعثی ها افتادند.
درگیری های منطقه غرب هم دست کمی از منطقه جنوب نداشت. هفت سال جنگ مثل خوره، تمام دارایی کشور را مال خود کرده بود و کمک های مردمی اگرچه هنوز ادامه داشت، اما وضع معیشتی مان چندان تعریفی نداشت. دومین خبر که گوشهایم را برایش تیز کرده بودم، خبر از حجاج مکه بود که مادر و پدرم آنجا بودند.مراسم عرفه هم تمام شده بود و همین روزها برمی گشتند.
انگار آنجا هم خبرهایی بود. بین حجاج درگیری شده بود. گوینده اخبار از کشته و زخمی شدن عده ای زیر دست و پا خبر داد. غذا در دهانم ماسید. با دلهره حاج عبدالله و داداش را نگاه کردم. ابروهایشان گره خورده و زل زده بودند به صفحه تلوزیون. دیگر دل توی دلم برای دیدنشان نبود. نفهمیدم چطور غذا را خوردیم یا اصلا نخوردیم و سفره را جمع کردم و برگشتم پیش عبدالله. او که حرفی نداشت. اگر می خواستم همین فردا هم مرا می فرستاد شیراز. هرچند تنهایی سفر کردن سخت بود ولی اگر برادرم همراهمان می آمد حرفی نداشت.
کنار برادرم نشسته بود و از بی مسئولیتی سعودی ها حرف می زدند. می گفتند. فکر می کنی این وهابی ها بدشان می آید زائران به جان هم بیفتند و حالا این وسط چندتا شیعه هم کشته شود؟ بعد کلاه شرعی سر خودشان می گذارند که جمعیت زیاد بوده و کنترلش مشکل. ازش خواستم که برگردیم شیراز. خودش هم ناراحت بود. نه فقط چون مادر و پدرخانمش آنجا بودند، همه از شنیدن این خبر متاسف و نگران بودند. می گفت الان شیراز رفتن ما بی فایده است. دعا کنید سالم برگردند. ولی خوب، خواهری، برادری، کس و کاری بود که بتوانم دل نگرانی ام را برایش بگویم.
اصرارهای من بی فایده بود و می دانستم وقتی به صلاحش نباشد نیست دیگر. بچه ها را برای خواب به اتاق کناری بردم و رختخواب خودمان را هم انداختم و با یک دنیا فکر و خیال خودم را به خواب زدم.
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پانزدهم #منبع_کتاب_سرّسر داداش که دست از
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_شانزدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
نیمه های روز دخترها را که سرگرم بازی بودند داخل اتاق گذاشتم و برای چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. باقی مانده غذای دیشب را از یخچال بیرون گذاشتم. زیر کتری را خاموش کردم و آبجوش را به چای فلاسک اضافه کردم. خدا خیرش بدهد، خانم فلاح زاده، همسایه دیوار به دیوارمان صبح زود صبحانه نخورده آمد دم در احوال پدر و مادرم را پرسید. بی تابی و بی خبری ام را که دید قول داد دستی به سر و روی خانه بکشد و بیاید این طرف، تا از تنهایی نجات پیدا کنم و فکر و خیال زیادی آزارم ندهد.
فلاسک را به هال بردم و برای بردن استکان ها به آشپزخانه برگشتم. آقای فلاحی فرمانده تیپ الهادی بود و آقا عبدالله جانشین ایشان. همین رابطه نزدیک کاری، آمد و رفت های من و خانم فلاحی را بیشتر از بقیه همسایه ها کرده بود.
آی داد، فلاکس را دم دست بچه ها گذاشته بودم و صدای جیغ و دادشان باند شد. دویدم برگشتم توی هال. سر فلاسک یک طرف افتاده بود و خودش یک طرف. و زهرای کوچکم به پهنای صورت اشک می ریخت و جبغ می کشید.
شلوار و فرش زیر پایش خیس بود. همه چای را روی خودش ریخته بود. از گریه زهرا، فاطمه هم بیدار شد و به گریه افتاد.
جگرم برای دخترم کباب شد. تاول های ریز و درشت از پشت پا تا مچ و بالای زانویش سر بر آوردند و بزرگ و بزرگتر شدند. زود شلوارش را از پایش در آوردم و پاهایش را جلوی کولر گذاشتم.
این ماجرای حاجی ها حواس برایم نگذاشته بود. خانم فلاح زاده رسید. بچه ها را بغل کردم و توی حیاط در را باز کردم. فرصت تعریف کردن نداشتم، فقط فاطمه را به او سپردم و با همان چادر رنگی پریدم داخل کوچه. تا انتهای کوچه شهرک نگاه کردم به جز یک ماشین در انتهای شهرک دیگر نه ماشینی بود و نه مردی این اطراف. همگی یا ماموریت بودند، یا جبهه یا پادگان. برگشتم و لباس عوض کردم و پول برداشتم و دویدم سراغ همان ماشین. رنگ خانه را زدم و فقط خواهش کردم من و دخترم را به بیمارستان برساند. اتفاقا تا خودم را معرفی کردم فورا آقای اسکندری را شناخت. سرش را برگرداند توی حیاطشان و خانمش را صدا زد. :"من خانم یکی از همکاران رو می برم بیمارستان و بر می گردم"
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
محبت زیباترین هدیه خداست
با محبت بهترین اتفاقات
رقم خواهد خورد
اگر دستها و پاهایمان
هم بستہ باشند
باز براے محبت کردن
توانا خواهیم بود
فقط کافےست معنے محبت
را درک کنیم...
شبتان درپناه خداالتماس دعا🌹
🍃🌺
ڪاش هر روز صبح
یادمان مے افتاد
ڪہ چہ قدر دوستمان دارے و
برایمان دعا مے ڪنے...💚
سلام امام زمانم
"دوسـ❤️ـٺٺ دارم"
و براے ظهورتــ دعا مے کنم!
💓 #اللهم_عجل_لولیکـ_الفرج💓
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#ایهاالارباب♥️
✧پیشِ رخ ِ توُ ، ماه هویدٰا نشود
بےچاره کسے ڪه بر تو شیدا نشود
✧از نوڪرِ بد هم ڪه بپرسےٖ گویَد
#ارباب بہ خوبےِ تو پیدا نشود
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#سلام_اربابم✋
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹گناهی که نعمت را تغییر میدهد
🔹 مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی
https://tn.ai/2180310
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
این روزها باید دوید
لـب خاکریز ؛
مبادا بشینیم و نگاه کنیم !
إنَ اللهَ لا یُغَیِّرُ مابِقومِِـ
حَتّی یُغَیِّروانا بِاَنفُسِهمْ (رعد ۱۱)
همانا خداوند حال قومى را تغییر نمىدهد تا آنکه آنان حال خود را تغییر دهند ...
روزتان_با_یاد_شهدا_آرام
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷عباس یکی از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات لشکر فجر بود. او را گذاشتم، مسؤل محور اطلاعات جزیره مجنون. قبول نمی کرد، به شرطی که زمان عملیات او را خبر کنیم، راضی شد. خبر کربلای ۴ که به گوشش رسید، سراسیمه به شلمچه آمد. عملیات تمام شده و خیلی از همرزمانش شهید شده بودند. با عصبانیت به سمتم آمد و سلام کرده نکرده، محکم کشید توی گوشم و گفت: تو به من قول دادی!
بهش حق می دادم، به عمد خبرش نکردم، می دانستم برود شهید می شود.
خبر شهادت جلیل ملک پور را که شنید، اول خندید و گفت: الهی شکر به آرزوش رسید.
چند دقیقه نگذشته، بغضش ترکید و از دوری جلیل شروع کرد به اشک ریختن.
🌷شب اول کربلای 5 بود. لباس غواصی پوشید. وصیت کرد: جنازه ام را در شاهچراغ و سید محمد و قبر شهید دستغیب طواف دهید، بعد در گلزار شهدا کنار دوستانم ببرید و برایم حضرت ابوالفضل(ع) روضه بخوانید.
همون ساعت اول، گلوله خورد پشت سرش. او را در آغوش کشیدم. گفتم: نگران نباش، الان می برمت عقب.
خندید و گفت خداحافظ و شهید شد.
وقتی جنازه اش بعد یک هفته به شیراز برگشت، هنوز لبخند به لب داشت. عطری دل انگیز از پیکرش به مشام می رسید.
🌾🌷🌾
#ﺷﻬﻴﺪغلام_عباس_کریم_پور
#شهدای_فارس
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🔷🌹
محبت ابراهیم شامل همه می شد،
از اسرای عراقی گرفته تا برخی از
رزمندگان از نقاط دور دست ایران
آمده بودند.
این عشق ومحبت ظاهری هم نبود
ابراهیم با #عشق و #علاقه به دیگران
خدمت می کرد.
اینکه ببیند یک بنده خدا اذیت می شود،
برای او بسیار سخت بود
♥️ سلام بر ابراهیم هادی
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸 پیشنهاد جالب شهید باقری برای افزایش مهر و محبت
#متن_خاطره
اگر بینِ بسیجیها حرفی میشد ، میگفت: «برای این حرفها به همدیگر تهمت نزنید، این تهمتها فردا باعثِ تهمتهای بزرگتر میشود؛ اگر از دستِ هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید: "خـدایا! این بنـده ی تو حواسش نبود ، من از او گذشتم ، تو هم از او بگذر..." اینطور مهر و محبت بینِ شما زیاد میشود...»
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن باقری
📚منبع: یادگاران۴ «کتاب شهیدباقری» صفحه ۳۰
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷 عملیات کربلای ۵ بود. من در واحد توپخانه لشکر خدمت می کردم. آتش سنگین و پراکنده ای به سمت ما می آمد. ناگهان هاشم را دیدم. خسته و خاک آلود. کمی کنارم نشست. وقت اذان شد. به نماز قامت بست. توی نماز، انگار روی زمین نبود، متوجه کسی و چیزی نبود، شده بود عبد به معنی واقعی.
ناگهان گلوله های توپ باریدن گرفت. روی زمین دراز کشیدم. دست روی سرم گذاشتم. زمین می لرزید. گرد و خاک و دود باروت و ترکش همه جا را پر کرد. دنبال هاشم بودم. دیدم در همان حالت که در نماز بود، هست. قنوت می خواند بی آنکه لرزی، خم شدگی در بدنش باشد.
غبطه خوردم به حال خوشش.
نمازش که تمام شد. گفت اگه شهید شدم، نمازم را فلانی، فلانی یا فلانی بخواند. اسم سه نفر از روحانیون شیراز که نظرات مختلفی داشتند را گفت، مرا در آغوش کشید و رفت.
می خواست شهادتش هم مایه وحدت باشد...
آخرین بار بود برادرم را دیدم😭
.🌸🌷🌸
#شهیدهاشم_اعتمادی
#شهدای_فارس
.👇
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵- شلمچه، کربلای ۵
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_شانزدهم #منبع_کتاب_سرّسر نیمه های روز دخت
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_هفدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
تمام مدتی که پرستاران تاول های بچه را می چیدند او جیغ زد و من آرزو کردم کاش به جای او من سوخته بودم. پایش را پانسمان کردند و به من هم سفارش کردند که هر روز پانسمان را عوض کنم و بگذارم زخم هایش هوا بخورد. با همکار آقا عبدالله برگشتیم خانه، اذان ظهر را هم گفته بودند. زهرا تازه به خواب رفته بود. تا چشمم به خانم فلاحی افتاد زدم زیر گریه. این از غریبی مان. این هم از اوضاع زهرا و این هم از بی خبری ام از پدر و مادرم. بیچاره خانم فلاحی حالا غمخوار من شده بود و سعی کرد آرامم کند. :"برای هر بچه ای اتفاق می افتد، زهرا ته اولی اش است و نه آخری، قول می دهم به یک هفته نکشیده خوب می شود بچه ها گوشت و پوستشان بهتر از ما بزرگترهاست زود زخمشان خوب می شود"
فاطمه را از آغوشش گرفتم و به خانه برگشتم. سجاده ام را کنار فاطمه انداختم و به نماز ایستادم. بعد از نماز هم خواباندمش و در اتاق گذاشتم و در را بستمو روبه روی تلوزیون نشستم. از ساعت چهار شروع می شد و الان چیزی جز برفک نمی دیدم. صدای تلوزیون را بستم و سبد لباس های شسته و خشک شده را از پشت در هال آوردم و روبروی تلوزیون نشستم به تا کردن لباس ها. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و بچه ها خواب بودند و هندگوزرناهار نخورده بودم میلی به غذا نداشتم، دلم پیش پدر و مادرم بود و حواسم پیش زهرای معصوم.
برنامه های تلوزیون شروع شد اما به پخش اخبار خیلی مانده بود. عصر را با همان دلشوره ای که از شب گذشته به جانم افتاده بود شب کردم و آن شب را تنها گذراندم و تا دوشب بعد که آقا عبدالله به خانه برگشت. از راه نرسیده بچه ها دویدند سمت پدرشان. زهرا خودش را چسباند به پای پدرش. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم :"پای بچم سوخته"
خم شد و دخترها را باهم بغل کرد و آمد داخل هال نشست. دخترها روی زانوی پدرشان نشسته بودند و سرشان را به شانه هایش چسبانده بودند و یک ریز حرف می زدند. آقا عبدالله بی آنکه حتی به صورتم نگاه بکند، پای زهرا را نوازش کرد و پرسید:"کی اینجوری شد؟ با چی سوخت…؟ "
" پریروز، با چایی. به خدا خودم اینقدر ناراحتم که نگو والله این ماجرای حج آرامش را ازم گرفته."
"پیش ماد. خدا رحم کرده. حالا بهتر شده یا نه؟"
ته دلم آرام گرفت، اتاق کناری، یک صندوق مهمات داشت که بعضی وسایلمان را آنجا می گذاشتیم کنار حوله ها و ملحفه ها و دستمال کاغذی، یک بسته گاز استریل و باند برداشتم و روبه رویش نشستم:
" بهتر که چه عرض کنم. هیچ فرقی نکرده. هرشب پانسمان را عوض می کنم ولی تاثیر نداره"
گاز استریل را ازم گرفت و شروع به باز کردن پانسمان کرد. زهرا هم خودش را لوس می کرد، لب ور می چید و زل می زد به چشم های پدرش و می گفت:"بابایی دیدی پام سوخته؟"
"خوب میشه بابایی. کار خطرناکی کردی به چایی دست زدی"
حالا اگر من می خواستم پانسمانش را عوض کنم یک گؤلی بازی در می آورد که بیا و ببین. ولی حالا ساکت و مظلوم توی بغل پدرش جا خوش کرده بود. آرزو کردم کاش تا خوب شدنش هر شب عبدالله بود و پانسمانش را عوض می کرد. قرار شد عصر فردا همگی باهم راهی شیراز شویم.
یکی دور از آمدنمان گذشت، حجاج هنوز برنگشته بودند. زخم زهرا به خاطر آب و هوای شیراز خوب شد و دیگر نیازی به پانسمان نداشت. برادرم خیلی پیگیر ماجرای مادر و پدرم بود.بالاخره متوجه شدیم که از کاروان آنها همه سالم بودند روز رسیدنشان وقتی دور و برمان از مهمان خالی شد، مادر گفت که از صبح همان روز بعد از درگیری ها، زیر دست و پا مانده بود و تا ظهر سرگردان کوچه و خیابان شده تا بالاخره بعدازظهر با کمک زائران ایرانی هتل را پیدا کرده بود و به جمع هم سفرهایش پیوسته بود. از سلامتی شان خوشحال بودم اما فکر برگشتن دام را می سوزاند ولی چاره چه بود. اگر از دودلی ام باخبر می شدند حتما به ماندنم اصرار می کردند. نمی خواستم آقاعبدالله را تنها بگذارم خصوصا حالا که زن های مثل خودم را دور و برم زیاد دیده بودم، برای زندگی در هر جای دیگر ایران آماده بودم.
آقا عبدالله یک روز بعد از آمدن مادر و پدر رفت و من و بچه ها یک ماه شیراز ماندیم. بعد از یک ماه آقا عبدالله آمد و ما را با خودش به اهواز برد. نمی دانم در نبودم اصلا خانه هم می آمد یانه اما از وضع یخچال خالی و اجاق گاز خاک گرفته و پتو و بالش دست نخورده به نظر می رسید حتی برای سرکشی ساده هم نیامده. به محض رسیدنم تا لباس در آوردم مشغول آبیاری باغچه خشکیده شدم. آقا عبدالله برای خانه خرید کرد و با دست پر به خانه برگشت.
"این هم مواد غذایی. تا یک مدت نیاز نیست شما خرید کنی. آن شالله خودم هروقت از پادگان برگشتم هرچه احتیاج داشتی می خرم.
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhatera
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_هفدهم #منبع_کتاب_سرّسر تمام مدتی که پرستا
یاحسین:
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_هجدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
دوست داشتم این خوردنی ها را برای او بپزم و با او سر سفره بنشینم. در نبودش فقط برای زفع گرسنگی غذا می خوردم. هر وقت که بود، خیر و برکت هم با او به خانه می آمد و رنگ لبخند بچه ها شیرین تر می شد. آن شب آقاعبدالله نماند و ما تنها بودیم تا عصر فردا که آمد و از راه ن سیده و عرق راهش خشک نشده، گفت:"تا بچه ها پیش من هستن شما وسایل را جمع کن باید بریم بندرعباس. مدت ماموریت هم معلوم نیست. ممکنه یک هفته تا یک ماه هم طول بکشه. اصلا شاید چند ماه بمونیم. شما هرچی داری جمع کن"
هنوز خستگی راه و تمیز کردن خانه از تنم بیرون نرفته بود که باز برگشتم سراغ چمدان ها و وسایلمان را جمع و جور کردم. صدای جیغ و خنده بچه ها همه محوطه شهرک را پرکرده بود. زمین های پشت خانه چراگاه گاوها شده با ود. آنقدر احساس امنیت می کردند که کوچه های شهرک زیر پایشان بود. در خانه ها هم اگر باز می ماند مهمان ناخوانده مان می شدند.
چمدان ها را گوشه حیاط گذاشتم. آقا عبدالله برای کمک آمد و تلوزیون و سماور و جعبه کوچک استکان و نعلبکی را جمع کرد و کنار چمدان ها گذاشت. مانده بودم با مواد غذایی چه کنم. بین راه در این هوای گرم خراب می شدند. در یخچال هم که اسراف بود بماند.،وقتی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کرد. چندتا میوه برداشتم و نان و پنیر راهم در سبدی گذاشتم اگر بین راه بچه ها گرسنه شوند، چیزی برای خوردن باشد. آقا عبدالله یکی یکی وسایل را می برد و فاطمه و زهرا با پدرشان تا در ماشین می رفتند و بر می گشتند. در خانه را هنوز قفل نکرده بودم. کنار باغچه ایستادم تا آقا عبدالله بقیه وسایل و سبد غذاها را ببرد. به من که رسید، پرسید:"شما آماده ای؟ خوب سوار شو"
"پس غذاهای توی یخچال چی؟"
"برای اون خانواده ای که قراره بیان جای ما"
"پس خونه خالی نیست؟"
"نه، این خونه یک مدت دست همکارم. حاج جلالی. میان از این مواد غذایی هم استفاده می کنن"
"پس من برم؟ شما در رو قفل میکنی؟"
"بله برو. بچه ها تو کوچه هستن. "
؟چادرم را سرم کردم و خودم را به بچه ها رساندم. صندلی عقب وانت نشاندمشان و خودم جلو نشستم و هر دو در عقب را قفل کردم. حاج عبدالله پشت فرمان نشست. از وقتی جنگ شروع شده بود همیشه مثل مسافری بود که با رو بنه اش روی دوشش باشد. آماده اعزام به جبهه بود، تا همین سالها که من هم بار سفر بستم و همراهی اش کردم. همه نبودن هایش و تنهایی بزرگ کردن بچه ها یک طرف، این مسئولیت جدیدش هم یک طرف. فرماندهی ستاد تمام وقتش را گرفته بود.
"چیه خانمم؟ به چی فکر میکنی؟"
رویم را برگرداندم سمت جاده و شیشه را کمی پایین کشیدم.
"هیچی، به شما نگاه می کرد.یک ماه که نبودیم. دیروز هم که ما را رساندی و رفتی. الان هم از راه نرسیده داریم می ریم یه شهر دیگه. دلم براتون تنگ شده بود."
"خیلی ممنوووون. ما هم همینطوووور. هم برای شما هم برای دخترها.
" نگفتید چرا داریم میریم بندرعباس؟ "
" ماموریت دیگه. ما مامورین و معذور. حکم کنن باید اجرا کنیم."
از سبد جلوی پایم یک سیب سرخ با بشقاب و چاقو برداشتم و پوستش را گرفتم. قاچ کردم و سر چاقو زدم. با یک دستش قاچ های سیب را می گرفت و با دست دیگرش فرمان را:
"هیچ دقت کردی تفریحمون شده رفت و آمد توی جاده ها؟ "
" خوب مگه بده؟ "
" نه کنار شما همه چیز خوبه"
" ولی از شوخی که بگذریم خودم بیشتر از شما دلم می خواد به تفریح خونوادگی بریم. ولی تا حالا فرصتش نشده. شما هم اینقدر بزرگواری که اصلا شکایتی از زندگی نمیکنی. ما رو بد عادت کردی"
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
دفعه دومی که عراق میرفت مصادف بود با اربعین. دو ماه بعد برگشت. صورتش لاغر شده بود. خیلی ناراحت بود. گفتم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «دوستانم همه شهید میشوند و من نمیشوم.» گفتم: «خدا گلچین است.» گفت: «یعنی من گل نشدم!» با خنده گفتم: «نه، گل نشدی! اگر شده بودی خدا میچیدت و شهید میشدی.» خندهای کرد و گذشت.
#شهید_سعید_انصاری🌷
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──