eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 شلمچه به تعبیری میشه گفت کربلاست!!! به همون تعبیری که کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا، [شلمچه ] زمینِ کربلاست یعنی همه جا زمین کربلاست ولی شلمچه من فکر می‌کنم زمین قتلگاست... تربت شلمچه بوی تربت ابی عبدالله میده... [ ] 💌 یه جایی قلبت نا آروم میشه، یکی دیگه باید آرومش کنه!! [ از ] یه جایی دیگه باید آروم بشه؛ اونجا شلمچه ست ... [ ]❤️ http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء "۲۹ "💠 🌷شهید علی هاشمی🌷 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
عاشق حضرت ابوالفضل بود دوستداشت مثل ان حضرت شهید شود قبل از شهادت عکسش را بدون دست کشید و برای شهادتش پوستر اماده کرد در سوریه دو دستشو از دست دادو شهید شد. #شهیدحامدجوانی http://eitaa.com/golestanekhaterat
📸 ما هر چه می کشیم از طبقه ای است که ادعا می کند روشنفکریم حقوق دانیم دانشگاهی هستیم! امام خمینی(ره) 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 🍂 💠 ۲۲۸ مردے ڪہ داخل قبر بود میخواست هادے را از دستشان بگیرد،سوزش معدہ ام بیشتر شد،حیران بہ صحنہ ے مقابلم خیرہ شدہ بودم. صدایِ خندانِ هادے در گوشم پیچید:بگو هادے! دفعہ ے آخرے ڪہ باهم صحبت ڪردیم باز خواندنِ نامش را از لبانم خواست،اما شرم و حیایِ دخترانہ مانع از این شد ڪہ براے آخرین بار نامش را از پشتِ تلفن در گوشش زمزمہ ڪنم! قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید و رویِ پارچہ ے سفیدے ڪہ دور هادے ڪشیدہ بودند سُر خورد. بے تاب نگاهے بہ جمعیت انداختم و ڪنار تابوت نشستم. مُردد بودم اما بہ زحمت رو بہ مردے ڪہ داخل قبر بود گفتم:آقا! میشہ یہ لحظہ بذارے در گوشش یہ چیزے بگم؟! همہ متعجب نگاهم میڪردند،مرد متاثر سرش را پایین انداخت و چیزے نگفت. ملتمس گفتم:لطفا! بہ زور لب زد:باشہ! آرش و محسن هادے را داخل تابوت برگردانند،با دقت بہ جسمش خیرہ شدم همانطور ڪہ پارچہ ے سفید را با دستِ لرزان از روے صورتِ هادے ڪنار میزدم لبم را گزیدم. ڪمے داخل تابوت خم شدم و صورتم را نزدیڪ صورتش بردم. قبل از اینڪہ پدرم بخواهد بلندم ڪند مهدے بہ سمتم آمد و دستش را دور ڪمرم حلقہ ڪردد. آرام گفت:دردِ هیچڪس اینجا بہ اندازہ ے تو نیست! حرفاتو بهش بزن! قطرات اشڪ مثلِ سیل از چشمانم جارے شدند،لبانم را نزدیڪ گوشش بُردم و آرام زمزمہ ڪردم:تا وقتے ببینمت باورم نمیشد پر ڪشیدے! دیدمت گیج شدم یادم رفت دفعہ ے آخر خواستے صدات ڪنم و منِ بے خبر از سرِ خجالت صدات نڪردم! حالا میخوام نزدیڪِ قبرت در گوشت با صدایے ڪہ ازم درنمیاد اسمتو زمزمہ ڪنم شاید قلبت لرزید و دوبارہ ضربانش برگشت! مهدے محڪم بغلم ڪردہ بود ڪہ مبادا از حال بروم‌ آرام خواندمش! با عجز،با التماس،با درد،با بغض و براے اولین بار با دلبرے زنانہ! _هادے! صدایے از مَردَم در نیامد،شدت اشڪ هایم بیشتر شد. با هق هق ولے آرام گفتم:میخوام براے اولین و آخرین بار مثلِ خودت بهت دستور بدم اون دنیا شفاعتم میڪنے تفهیم شد؟! آرش و محسن طاقت نیاوردند و سریع هادے را بلند ڪردند و بہ سمت قبر بردند. مرد هادے را گرفت و داخل قبر جا بہ جایش ڪرد! مهدے ڪمڪ ڪرد بایستم و ڪمے از قبر دورم ڪرد،روحانے براے هادے تلقین خواند و سپس مشغول گذاشتن سنگِ لحد شدند! میخواستند سنگِ لحد را بگذارند ڪہ قطرہ ے اشڪے از چشمم سر خورد و خودش را بہ صورتِ هادے رساند،هنوز هم براے معجزہ در دلم امیدے بود... سنگ لحد را گذاشتند و من قبل از اینڪہ چشمانش سیاهے برود گفتم:خدا بہ همرات عزیزم! اتفاقات سہ چهار ساعت پیش دوبارہ حالم را بد میڪند،دستم را روے سرم میگذارم و نالہ میڪنم:خواهش میڪنم بذارید تنها باشم! حلما و نازنین بہ سمتمان مے آیند،حلما بہ مادرم و نورا و همتا اشارہ میڪند تنهایم بگذارند. هر سہ نگاهے بہ هم مے اندازند و مردد دور میشوند،نازنین بہ سمتم مے آید و یڪ دستش را دور ڪمرم حلقہ میڪند. چشمانش ورم ڪردہ اند و رنگش سفید تر شدہ،همانطور ڪہ آرام قدم برمیدارد میگوید:بیا بریم بالا استراحت ڪن! حسابے بہ هم ریختے! چیزے نمیگویم و همراهش بہ زور قدم برمیدارم،پلہ ها را ڪہ رد میڪنیم احساس میڪنم ڪوهے جا بہ جا ڪردہ ام! نگاهم بہ اتاق هادے مے افتدد،یادِ روزے مے افتم ڪہ براے اولین بار پا بہ اتاقش گذاشتم و هادے سَر زدہ آمد. اشڪ بہ چشمانم هجوم مے آورد،بے رمق چشمانم را باز و بستہ میڪنم تا اشڪ هایم راحت تر سرازیر بشوند. نازنین مردد در اتاق را باز میڪند و نفس عمیقے میڪشد،نگاهے بہ صورتم مے اندازد و میگوید:نمیخواے اتاق همتا و یڪتا استراحت ڪنے؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم،همراہ نازنین وارد اتاق میشویم. هنوز بوے عطرِ تلخ و خنڪش در اتاق ماندہ... با دقت اطراف را نگاہ میڪنم،احساس میڪنم وارد قبر شدہ ام! خاطرات ڪوتاهمان جلوے چشمانم رژہ میروند. لبم را میگزم و بے رمق روے تخت مے نشینم،نازنین ڪنارم مے نشیند. _آیہ! میخواے تنها باشے؟ _آرہ! با اڪراہ بلند میشود،نگاهے بہ صورتم مے اندازد و غمگین میگوید:حالا میفهمم چرا هادے انقدر ازت دورے میڪرد و نمیخواست پا گیرش بشے ڪاش لال میشدم و نمیگفتم باهم چہ نسبتے داریم! ڪاش میذاشتم فڪر ڪنے من معشوقشم و دلبستہ ش نمیشدے! اگہ من نمیگفتم ڪے ام و سوتفاهما رو برطرف نمیڪردم هادے ام نرم نمیشد! زمزمہ میڪنم:من پشیمون نیستم! خواهش میڪنم تو و بقیہ انقدر با ترحم و دلسوزے تون آزارم ندید! بہ این روز افتادم چون الان وقتِ رفتن هادے نبود! خیلے زود بود براے رفتنش خیلے! من حتے یہ دوستت دارم از زبونش نشنیدم و رفت! ڪاش میموند بودنشو باور ڪنم ڪہ وقتے رفت رفتنشو باور ڪنم! من هنوزم ڪامل باورم نشدہ نازنین! خودم دیدم هادے رو تو قَ... ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۳۰ هے خواستم ازش دور بشم اما نشد،دختر ڪوچولوے قصہ م خیلے بزرگتر از این حرفا بود! انقدر بزرگ ڪہ شد راہ و بالِ پروازم! هق هق میڪنم و لب میزنم:نہ! نمیخوام! برگرد پیشم! هادے چشمانش را مے بندد و مے ایستد:بهم نشون داد شهادت فقط از جون گذشتن نیست! گذشتن از یہ چیزایے از جون گذشتن هم سخت ترہ! براے من گذشتن و زندگے نڪردن از دختر ڪوچولوے قصہ م خیلے سخت بود! خیلے آیہ خیلے! بہ خدا منم ڪمتر از تو عذاب نڪشیدم تو این مدت شاید بیشتر! دل بڪن از جوونہ هاے عشق مون آیہ! بذار با خیال راحت برم! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ سریع میگوید:مدیونے! مدیونِ خونے ڪہ ازم ریختہ شدہ اگہ بخواے خودتو پاگیرم نگہ دارے و زندگے نڪنے! مدیونے آیہ! اشڪ ها باعث میشود هادے را تار ببینم،لبخند مهربانے میزند:چند روز دیگہ مدت محرمیتمون تموم میشہ،تو رو قسم بہ هرچے مے پرستے لنگہ پا نگهم ندار! قلبت میسوزہ من آتیش میڪشم! پریشونے من دیونہ میشم و هیچ ڪارے از دستم برنمیاد! نمیتوانم دهان باز ڪنم و چیزے بگویم،بہ زور از روے تخت پایین مے آیم. نور ڪمے اطرافِ هادے را در برمیگیرد،لب میزنم:این انصاف نیست! چشمانش را میبندد و قطرات براقے روے گونہ هایش سُر میخورند. هالہ ے نور بیشتر و بیشتر میشود،بے اختیار محڪم دست هادے را میگیرم و میگویم:دلت میاد تنهام بذارے؟! دلت میاد اینطورے برے؟! چشمانش را باز میڪند و آرام میگوید:بہ آدما تڪیہ نڪن! بہ اینڪہ اگہ من بودم و نبودم چے میشد! ڪار خوبہ خدا درست ڪنہ بندہ هاش چے ڪارہ ان؟! نور چشمانم را میزند اما حرڪت لبانِ هادے را میبینم ڪہ میگوید:"دوستت داشتم دختر ڪوچولویِ قصہ م" این یعنے تیرِ خلاص! چند لحظہ بعد نور محو میشود و خودم را تنها وسطِ اتاقِ هادے میبینم! بے اختیار روے زمین مے نشینم و هق هق میڪنم... من ماندم و نزول سورہ ے حسرت و بوے یاسے ڪہ هنوز در اتاق بہ جا ماندہ بود... دیگر خبرے از هادے نبود... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ امروز بعد از شش سال فهمیدم معنے حرف هاے آن روز هادے چہ بود! ڪہ چرا گفت من بالِ پروازش شدم و برایش گذشتن از من سخت تر بود! امروز بعد از شش سال فهمیدم چرا فقط قلبش تیر خورد و جنازہ اش برایم برگشت... امروز ڪہ در عالم رویا از شب شهادتش گفت... هادے! دیگر خبرے از "دخترِ ڪوچولوے قصہ ات" نیست... زنے شدہ براے خودش... آنقدر زن ڪہ مقامِ مادر بودن لایقش شدہ! شش سالہ گذشتہ و این روزها آرزو میڪند ڪاش دختر ڪوچولوے قصہ مے ماند... دنیا بَد تا ڪرد... بد بازے برایش درآورد... بد آدم ها را سرِ راهش قرار داد... بد بہ جنونش رساند... ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ وقتی هستی، ازدواج نکن زیرا همیشه احساس می‌کنی که حرف‌های تو، سلیقه تو، طرز حرف زدن تو، مطالعات تو، دین‌داری تو، اخلاقیات تو و سکوت‌های تو خیلی ... 👈 و همسرت باید فعلا تو و رازهای نبوغت را کند. ✅ آدم‌های خودشیفته به راحتی توانایی احساسات و شعور دیگران را دارند... 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ 💠پاس شبانه این روزها تردد در شهر ،خاصه شبها وحضوربسیجیان دلاورمرد در خیابانهای شهرمون ،،منویاد احمدمیندازه ، عاشق پاسهای شبانه بودکه از طرف بسیج میگذاشتند .حتی اگر مهمون بودیم ،نمیومدوهیچ کاری روبه اون ترجیح نمیداد ،۰حفظ امنیت برای احمد همیشه اولویت بود، حتی برخوش بودن در کنار خانواده که بودن درکنارشون روخیلی دوست داشت .احمدازهمون بچگی خودش روفدای انقلاب وارزشها کرده بود . روحش شادوراهش پررهرو 🌷 راوے : 💠گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا💠 💠عضویت با👈09178314082💠 🌹شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌹 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 💠💠💠💠💠
💠 🍂 💠 ۲۳۱ آب دهانم را با شدت قورت میدهم‌ و سعے میڪنم‌‌ چشمہ ے اشڪم‌ نجوشد! خاطرات شش سال قبل را پس میزنم و نگاهم را از صورتش مے گیرم. آرام لب میزنم:سلام! چند لحظہ سڪوت میڪند و آرام مے پرسد:حالتون خوبہ؟! پوزخند میزنم،چہ سوال مسخرہ اے! بدون اینڪہ نگاهم را از موزاییڪ ها بگیرم جواب میدهم:شُڪر! نفس عمیقے میڪشد،او هم مثلِ من نفس ڪم آوردہ! من من ڪنان میگوید:چندماہ پیش ڪہ برگشتم ایران نشد براے احوال پرسے برسم خدمتتون! یعنے مامان میگفت حالتون مساعد نیست و بهترہ مزاحم نشم. سڪوت میڪنم،پدرم تعارف میڪند:بیا داخل! اینجا تو این سرما الڪے وایسادیم. سپس با احتیاط بہ من نگاہ میڪند،سریع میگوید:نہ! یہ دفعہ دیگہ مزاحم میشم،حالِ مامان خوب نیست باید ببرمش دڪتر. پدرم سریع مے پرسد:چرا؟! سمانہ خانم چیزے شون شدہ؟! ڪنجڪاو و‌ نگران سر بلند میڪنم،غمگین میگوید:یہ مقدار قلبش ناراحتہ! پدرم آہ بلندے میڪشد و دستش را روے شانہ اش میگذارد:واجب شد یہ سر بیایم خونہ تون،ڪارے داشتے حتما بهم بگو! منم مثل پدرت! لبخند ڪم رنگے میزند و با ژست خاصے دستش را میان موهایش مے لغزاند. _ممنونم جناب نیازے! همیشہ لطف شما نسبت بہ من بے اندازہ بودہ! _یہ جاهایے بد رفتار ڪردم،ببخش! سریع میگوید:این چہ حرفیہ؟! راستے! نمیخواستم با شهاب بیام! یعنے وقتے فهمیدم شهاب میخواد بیاد بهتون سر بزنہ گفتم بهترہ همراهش باشم. پدرم لبخند تلخے میزند:براے دیدن این روزا لحظہ شمارے میڪرد! سرے تڪان میدهد و رو بہ پدرم میگوید:نمیخوام وارد مسائلے ڪہ ارتباطے بہ من ندارہ بشم ولے من تا حدِ توانم سعے ڪردم شهابو دور نگہ دارم! ڪینہ ش عمیق بود و بدون انتقام آروم نمے گرفت ولے باور ڪنید الان پریشون ترہ! زیر چشمے نگاهم میڪند و ادامہ میدهد:اگہ ڪسے میخواست میتونست بے توجہ از ڪنار ڪاراے شهاب بگذرہ و با دید باز بہ همہ چے نگاہ ڪنہ! بہ هر حال هرچے بودہ گذشتہ و دیگہ... منظورش از "ڪسی" من هستم! حرفش را ادامہ نمیدهد،پدرم نفس عمیقے میڪشد و اخم پر چینے روے پیشانے اش مے نشاند. سریع دستش را مقابل پدرم دراز میڪند و‌ میگوید:من دیگہ برم. پدرم متعجب نگاهش میڪند:حتے بہ اندازہ ے یہ فنجون چاے قابل نمیدونے؟! لبخند مردانہ اے میزند:هدف یہ دیدار ڪوتاہ و احوالپرسے بود،براے مامانم وقت دڪتر گرفتم،سر فرصت دوباره‌ مزاحم میشم. پدرم دستش را محڪم میفشارد:سلام ویژہ ے منو بہ مامان و بابا برسون،این روزا انقدر درگیریم ڪہ نشدہ بهشون سر بزنم. سرش را تڪان میدهد:لطف و محبتتون رو حتما بهشون میرسونم. چرا هیچ گاہ این همہ ادب و متانت را ندیدم؟! چرا نخواستم فرق بین زمین تا آسمان را ببینم؟! بہ زور چند قدم بہ سمتشان برمیدارم،با صدایے خفہ میگویم:سلامم رو بہ سمانہ جون برسونید و بگید دل نگران حالشونم. بدون اینڪہ نگاهم ڪند سرے تڪان میدهد و لب میزند:حتما! با گفتن "با اجازہ ای" بہ سمت در قدم برمیدارد،همراہ پدرم براے بدرقہ اش میرویم. شهاب پشت فرمان منتظرش نشستہ،نزدیڪ در میرسد:شما دیگہ برگردید داخل،هوا سردہ! پدرم میخندد:براے بدرقہ ام قابل نمیدونے؟! لبخند محجوبے میزند و محڪم میگوید:خدانگهدار! میخواهد رو برگرداند ڪہ نگاهش بہ شڪم برآمدہ ام مے افتدد،چند لحظہ مبهوت بہ شڪمم خیرہ میشود و سریع نگاهش را میگیرد. چیزے در عمقِ چشمانش شڪست! دهانم تلخ میشود مثل طعمِ این روزها! پدرم خداحافظے اے میگوید و رو بہ من ادامہ میدهد:بیا بریم تو بابا جان! آرام میگویم:الان میام. سپس بہ او خیرہ میشوم ڪہ سعے دارد محڪم قدم بردارد،پدرم نگران نگاهم میڪند اما چیزے نمیگوید. وارد خانہ میشود،میخواهم در را ببندم ڪہ عقب گرد میڪند. همانطور ڪہ بہ سمتم برمیگردد میگوید:این حرفو سہ چهار سال پیش باید میزدم ولے نزدم. متعجب نگاهش میڪنم،بے هوا بہ چشمانم زل میزند. _اگہ از ڪارے مطمئنے و بخاطرہ حرف و نگاہ بقیہ مرددے،تردیدو بذار ڪنارو ڪارے ڪہ قلبت بهت میگہ رو انجام بدہ! اشتباهے ڪہ من چندسال پیش ڪردم! خون در رگ هایم مے جوشد و تلخے دهانم بیشتر میشود! لبخند تلخے میزند و بہ تار موهاے سفیدش اشارہ میڪند:ترس از حرف و‌ نگاہ مردم بہ قیمت جوونیم تموم شد! سے و سہ سالمہ و احساس میڪنم یہ مرد تنهایِ شصت هفتاد سالہ ام!‌ شیش هفت سالہ خیلے خستہ ام! آب دهانم را با شدت قورت میدهم و چیزے نمے گویم،نفس عمیقے میڪشد:شاید اگہ من ترسو شڪو میذاشتم ڪنار الان همہ چیز یہ طور دیگہ بود! سریع در میگیرم و میگویم:خداحافظ! لبخند ڪم جانے میزند،اشڪ و غم در چشمانش حلقہ زدہ اند. _هیچ شباهتے بہ اون دخترِ هیفدہ سالہ ے پر شر و شور ندارے! انگار بہ اندازہ ے یہ دنیا تغییر ڪردے! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۳۲ پوزخند میزنم:این تغییراتو باید زودتر روے خودم پیادہ میڪردم! درست میگے هیچ شباهتے بہ اون دخترِ هیفدہ هیجدہ سالہ ے احمق ڪہ تاوانِ اشتباهات بقیہ رو داد ندارم! میخواهد چیزے بگوید ڪہ پشیمان میشود،سرے تڪان میدهد و محڪم میگوید:خدانگهدار! سپس بہ سمتِ ماشینِ شهاب قدم برمیدارد،همانطور ڪہ قدم برمیدارد دستش را داخل جیب ڪاپشنش مے برد و بستہ ے ڪوچڪے بیرون میڪشد. چند لحظہ بعد صداے فندڪ زدن مے آید و نمایان شدن دود! زمزمہ میڪنم:سیگارے نبود! بلندتر میگویم:سیگارے بودید؟! نیم رخش را بہ سمتم برمیگرداند و پڪ محڪمے میزند:شدم! ابروهایم را بالا میدهم:از ڪِے؟! دود سیگار را آرام بیرون میدهد:از وقتے بہ جاے زنم،زن داداشم شدے! سپس قدم هایش را بلندتر میڪند،آشفتہ با حرص محڪم در را میبندم و پشت در تا میشوم. چشمانم را میبندم،بوے عطرِ تلخ و سیگارش زیر بینے ام مے پیچد. بوے عطرش مے پیچد و دوبارہ مرا بہ گذشتہ ها میبرد... بہ روزهایے ڪہ بدون هادے گذشت... بہ روزهاے آشفتگے و بے رمقے ام... بہ آن پاییز لعنتے! بہ خامیِ و خوش باورے روزهایِ گس و تڪراریِ هجدہ سالگے... و صدایش ڪہ این روزها مدام در گوشم مے پیچد:"تو آیہ ے جنون منے!" بہ چشم دید جنون از سر و رویم مے بارد... پرت میشوم در گذشتہ ها و نزدیڪ میشوم بہ آن سراب! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌹🕊🌹 شـــ❣ــــهدا بهترین میزبانان‌اند پذیرای همه ی رنگ‌ها هستند ! اما آن را که دل، زلال‌تر نگاه شــــ🕊ــهدا هم بیشتر ! ای شهید در هوایت بےقرارم... #سردارشهیدابراهیم_هادی #علمدار_کمیل http://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷
بر اساس اخبار دریافتی یکی از مرزبانان هنگ مرزی ارومیه دیشب به شهادت رسیده است این برای چندمین بار در ده روز اخیر است که تروریستها به مرزهای ایران حمله میکنند استواردوم #علی_ضیایی 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🌷 📚 #معلم_ڪوچڪ_جبهہ_ها نخبه علمے بود به قدرے باهوش بود ڪه در۱۳سالگے به راحتےانگلیسےحرف میزد در جبهه آموزش زبان میداد. 🌷 والفجر۸ شیمیایےشد و در۱۷سالگےبه شهادت رسید 🌹 #شهید_محمود_تاج‌الدین http://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۳۳ بے رمق نگاهم را روے گزینہ ها مے چرخانم و چشمانم را مے بندم،چقدر براے این روز لحظہ شمارے میڪردم! براے ڪنڪور! آب دهانم را با شدت فرو میدهم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ڪمے تب دارم! دوماہ از رفتن هادے گذشت،دوماہ ڪہ نہ دویست سال! این دوماہ برایم بہ اندازہ ے دویست سال گذشتہ! بے قرارے ها،دل آشوبے ها،نگاہ ها،حرف ها،باور نڪردن ها،نبودن ها... همہ و همہ بہ جانم افتادہ،یڪ‌ ماہ اول چنان برایم سخت و بے روح گذشت ڪہ بعد از گذشتن شش سال هم دلم نمیخواهد آن روزها را بہ یاد بیاورم! آنقدر بد بود ڪہ تا چهلم هادے خانہ نشینم ڪرد،سر جلسہ ے امتحانات نهایے هم حاضر نشدم! تنها جایے ڪہ میرفتم مزار هادے بود،مزارے ڪہ بعد از چند روز زمزمہ ڪردند دیگر بهتر است نروم! برایم خوب نیست! مدت صیغہ تمام شدہ و من نسبتے با هادے ندارم! دلم شڪست! بد هم شڪست! چرا نیامدہ رفت؟! حقم بہ اندازہ ے چند صباحے عاشقے هم نبود؟! حداقل بہ اندازہ ے محرمیتِ ابدے... رفتار پدرم نسبت بہ گذشتہ تغییر ڪردہ و بیشتر هوایم را دارد،میخواهد باهم وقت بگذرانیم،باهم صحبت ڪنیم و بعد از هجدہ نوزدہ سال طعم پدر دخترے بودن را بچشیم! اما خیلے دیر شدہ! دیگر فایدہ اے ندارد! امروز نزدیڪ دوماہ از پرواز هادے گذشتہ،سر جلسہ ے ڪنڪور نشستہ ام و گویے ذهنم از هر چیزے بہ جز "نبودنِ هادی" خالیست! چشمانم را باز میڪنم و بطرے آب معدنے را از ڪنار پایم برمیدارم. همانطور ڪہ نگاهم را روے سوالات مے چرخانم در بطرے را باز میڪنم و جرعہ اے آب مے نوشم. چرا بہ جاے سوالات خط بہ خطِ دل نوشتہ هاے هادے را مے بینم؟! برگہ هاے تقویمش را لاے بہ لاے ڪتاب هاے پیدا ڪردم،هر روز چند خطے از من نوشتہ بود! از احساساتش! یادِ آخرین جملہ اے ڪہ از من نوشتہ بود مے افتم: "عجیب خواستنے شدہ! خواستنے ترین خواستہ ام" بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد،در این مدت مهدے و فرزانہ بہ اندازہ دہ بیست سال پیرتر شدہ اند. همتا و یڪتا گاهے حالم را مے پرسند،مادرم غیر مستقیم خواست دیگر نہ آن ها بہ دیدنم بیایند نہ من بہ دیدن آن ها بروم! هر سہ یڪدیگر را یاد هادے مے اندازیم،دوبارہ جرعہ اے دیگر آب مے نوشم. چند روز اول در اتاق هادے خوابیدن ها،بوییدن لباس هایش،خواندن دفتر روزانہ اش،اشڪ ریختن ها،تماشاے عڪسش! ما حتے یڪ عڪسِ "دونفره" هم نداریم! همہ و همہ گذشت،جانم بہ لب رسید و این دوماہ گذشت! چند روز پیش ڪہ سر مزار هادے رفتم،زنے بیست و هفت هشت سالہ ڪنارم نشست. شروع ڪرد بہ سلام و احوال پرسے،بے مقدمہ پرسید:با شهید نسبتے دارید؟! آرام لب زدم:نامزدش بودم! دستش را با محبت روے شانہ ام گذاشت و پرسید:عروسے نڪردہ بودین؟ سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:صیغہ ے موقت خوندہ بودیم! آرام دستش را روے شانہ ام حرڪت داد:پس خیلے برات سختہ،چند بار اومدے سر مزار دیدمت اما انگار تو حواست بہ دور و برت نیست. با انگشت اشارہ بہ چند متر دور تر از مزار هادے اشارہ ڪرد و ادامہ داد:مزار همسر منم اونجاست! دو سال پیش شهید شد. متعجب بہ چهرہ ے آرام و مهربانش نگاہ ڪردم،لبخند عمیقے زد:وقتے محمد شهید شد من شیش ماهہ فاطمہ رو باردار بودم،دخترمونو میگم! تا فاطمہ بہ دنیا بیاد حیرون و گیج بودم،میفهمم چے میڪشے! بغضم آزاد شد و همہ چیز را برایش گفتم،نمیدانم چقدر طول ڪشید اما برایش گفتم. از تعصبات پدرم،از اصرار و شرط گذاشتنش براے ازدواجم،از هادے و سوتفاهم هاے بین مان،از بیزارے از هادے،از شناختن و دلبستہ شدنش،از وقتے ڪہ فهمیدم مدافع حرم است،از شهادتش و آشفتگے ام،از اینڪہ بعد از تشیع جنازہ بہ دیدنم آمد. با صبر و حوصلہ بہ تمام حرف هایم گوش داد و آخرِ حرف هایم پا بہ پایم اشڪ ریخت. حرف هایم ڪہ تمام شد گفت:گفتم ڪہ خیلے حیرون بودم،حال خودمو نمے فهمیدم. بے قرار بودمو رفتنشو باور نمیڪردم اما ڪم ڪم بہ خودم اومدم،از اولش میدونستم محمد دیر یا زود میخواد پرواز ڪنہ. میدونستم با ناراحتے و آشفتگے هاے من محمدم اذیت میشہ،یہ بار رفتہ بودیم تشیع جنازہ ے شهداے گمنام. دیدم چشماش تر شدہ،آروم گفت:سارا! شهید یہ بار شهید میشہ،مادر شهید و همسر شهید هر لحظہ! بعدش خم شد و گوشہ ے چادرمو بوسید،میدونست موندنے نیست! گاهے بہ خوابم میاد و باهام حرف میزنہ،معذرت خواهے میڪنہ،نازمو میڪشہ! از صمیم قلب حضورشو حس میڪنم،لنگہ پا نگهش ندار! متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:لنگہ پا؟! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:آرہ! خودت میگے اومدہ دیدنت،دست اونم بستہ س! بین این ور و اون ور نگهش ندار. بذار با خیال راحت برہ و روحش عذاب نڪشہ،صبرشو از خود حضرت زینب بخواہ! ... نویسنده این متن👆: 💠 🍂 💠 ۲۳۳ بے رمق نگاهم را روے گزینہ ها مے چرخانم و چشمانم را مے بندم،چقدر براے این روز لحظہ شمارے میڪردم! براے ڪنڪور! آب دهانم را با شدت فرو میدهم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ڪمے تب دارم! دوماہ از رفتن هادے
گذشت،دوماہ ڪہ نہ دویست سال! این دوماہ برایم بہ اندازہ ے دویست سال گذشتہ! بے قرارے ها،دل آشوبے ها،نگاہ ها،حرف ها،باور نڪردن ها،نبودن ها... همہ و همہ بہ جانم افتادہ،یڪ‌ ماہ اول چنان برایم سخت و بے روح گذشت ڪہ بعد از گذشتن شش سال هم دلم نمیخواهد آن روزها را بہ یاد بیاورم! آنقدر بد بود ڪہ تا چهلم هادے خانہ نشینم ڪرد،سر جلسہ ے امتحانات نهایے هم حاضر نشدم! تنها جایے ڪہ میرفتم مزار هادے بود،مزارے ڪہ بعد از چند روز زمزمہ ڪردند دیگر بهتر است نروم! برایم خوب نیست! مدت صیغہ تمام شدہ و من نسبتے با هادے ندارم! دلم شڪست! بد هم شڪست! چرا نیامدہ رفت؟! حقم بہ اندازہ ے چند صباحے عاشقے هم نبود؟! حداقل بہ اندازہ ے محرمیتِ ابدے... رفتار پدرم نسبت بہ گذشتہ تغییر ڪردہ و بیشتر هوایم را دارد،میخواهد باهم وقت بگذرانیم،باهم صحبت ڪنیم و بعد از هجدہ نوزدہ سال طعم پدر دخترے بودن را بچشیم! اما خیلے دیر شدہ! دیگر فایدہ اے ندارد! امروز نزدیڪ دوماہ از پرواز هادے گذشتہ،سر جلسہ ے ڪنڪور نشستہ ام و گویے ذهنم از هر چیزے بہ جز "نبودنِ هادی" خالیست! چشمانم را باز میڪنم و بطرے آب معدنے را از ڪنار پایم برمیدارم. همانطور ڪہ نگاهم را روے سوالات مے چرخانم در بطرے را باز میڪنم و جرعہ اے آب مے نوشم. چرا بہ جاے سوالات خط بہ خطِ دل نوشتہ هاے هادے را مے بینم؟! برگہ هاے تقویمش را لاے بہ لاے ڪتاب هاے پیدا ڪردم،هر روز چند خطے از من نوشتہ بود! از احساساتش! یادِ آخرین جملہ اے ڪہ از من نوشتہ بود مے افتم: "عجیب خواستنے شدہ! خواستنے ترین خواستہ ام" بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد،در این مدت مهدے و فرزانہ بہ اندازہ دہ بیست سال پیرتر شدہ اند. همتا و یڪتا گاهے حالم را مے پرسند،مادرم غیر مستقیم خواست دیگر نہ آن ها بہ دیدنم بیایند نہ من بہ دیدن آن ها بروم! هر سہ یڪدیگر را یاد هادے مے اندازیم،دوبارہ جرعہ اے دیگر آب مے نوشم. چند روز اول در اتاق هادے خوابیدن ها،بوییدن لباس هایش،خواندن دفتر روزانہ اش،اشڪ ریختن ها،تماشاے عڪسش! ما حتے یڪ عڪسِ "دونفره" هم نداریم! همہ و همہ گذشت،جانم بہ لب رسید و این دوماہ گذشت! چند روز پیش ڪہ سر مزار هادے رفتم،زنے بیست و هفت هشت سالہ ڪنارم نشست. شروع ڪرد بہ سلام و احوال پرسے،بے مقدمہ پرسید:با شهید نسبتے دارید؟! آرام لب زدم:نامزدش بودم! دستش را با محبت روے شانہ ام گذاشت و پرسید:عروسے نڪردہ بودین؟ سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:صیغہ ے موقت خوندہ بودیم! آرام دستش را روے شانہ ام حرڪت داد:پس خیلے برات سختہ،چند بار اومدے سر مزار دیدمت اما انگار تو حواست بہ دور و برت نیست. با انگشت اشارہ بہ چند متر دور تر از مزار هادے اشارہ ڪرد و ادامہ داد:مزار همسر منم اونجاست! دو سال پیش شهید شد. متعجب بہ چهرہ ے آرام و مهربانش نگاہ ڪردم،لبخند عمیقے زد:وقتے محمد شهید شد من شیش ماهہ فاطمہ رو باردار بودم،دخترمونو میگم! تا فاطمہ بہ دنیا بیاد حیرون و گیج بودم،میفهمم چے میڪشے! بغضم آزاد شد و همہ چیز را برایش گفتم،نمیدانم چقدر طول ڪشید اما برایش گفتم. از تعصبات پدرم،از اصرار و شرط گذاشتنش براے ازدواجم،از هادے و سوتفاهم هاے بین مان،از بیزارے از هادے،از شناختن و دلبستہ شدنش،از وقتے ڪہ فهمیدم مدافع حرم است،از شهادتش و آشفتگے ام،از اینڪہ بعد از تشیع جنازہ بہ دیدنم آمد. با صبر و حوصلہ بہ تمام حرف هایم گوش داد و آخرِ حرف هایم پا بہ پایم اشڪ ریخت. حرف هایم ڪہ تمام شد گفت:گفتم ڪہ خیلے حیرون بودم،حال خودمو نمے فهمیدم. بے قرار بودمو رفتنشو باور نمیڪردم اما ڪم ڪم بہ خودم اومدم،از اولش میدونستم محمد دیر یا زود میخواد پرواز ڪنہ. میدونستم با ناراحتے و آشفتگے هاے من محمدم اذیت میشہ،یہ بار رفتہ بودیم تشیع جنازہ ے شهداے گمنام. دیدم چشماش تر شدہ،آروم گفت:سارا! شهید یہ بار شهید میشہ،مادر شهید و همسر شهید هر لحظہ! بعدش خم شد و گوشہ ے چادرمو بوسید،میدونست موندنے نیست! گاهے بہ خوابم میاد و باهام حرف میزنہ،معذرت خواهے میڪنہ،نازمو میڪشہ! از صمیم قلب حضورشو حس میڪنم،لنگہ پا نگهش ندار! متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:لنگہ پا؟! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:آرہ! خودت میگے اومدہ دیدنت،دست اونم بستہ س! بین این ور و اون ور نگهش ندار. بذار با خیال راحت برہ و روحش عذاب نڪشہ،صبرشو از خود حضرت زینب بخواہ! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۳۴ همونطور ڪہ ازت خواستہ زندگے ڪن،ڪم ڪم خودشون صبرشو هم بهت میدن. نگاهے بہ اطرافم مے اندازم،همہ متفڪر و با استرس بہ دفترچہ ے سوالاتشان چشم دوختہ اند. از آن روز با خودم درگیرم،باید بہ همین زودے از هادے دل بڪنم و بروم پے زندگے ام؟! پس احساسات و دلِ داغدارم چہ میشود؟! نفس عمیقے میڪشم،احساس سردرد میڪنم. نگاهے بہ ساعت مچے ام میندازم. هنوز یڪ ساعت و نیم از زمان ماندہ،عصبے پاهایم را تڪان میدهم و دفترچہ را مے بندم. بعید میدانم رتبہ ے آخر هم بشوم چہ برسد بہ رتبہ اے ڪہ بتوان با آن وارد دانشگاہ تهران شد و حقوق خواند! مراقب نگاهے بہ صورتم مے اندازد و چند قدم بہ سمتم برمیدارد،ڪمے خم میشود و آرام مے پرسد:حالت خوبہ؟! سرم را پایین مے اندازم و چیزے نمے گویم،چند لحظہ بعد دور میشود. صداے هادے در گوشم مے پیچد: "دل بڪن از جوونہ هاے عشق مون آیہ! بذار با خیال راحت برم!" قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد و روے پاسخ نامہ مے ریزد. باید در اولین فرصت بہ مزار هادے بروم و حسابے صحبت ڪنم. یڪ ساعت و نیم با هزار و یڪ جان ڪندن میگذرد،سریع پاسخ نامہ و دفترچہ ام را میدهم و از ڪلاس خارج میشوم. از میان داوطلبان میگذرم،عدہ اے خوشحال و راضے اند،عدہ اے پڪر و گرفته،عدہ اے هم گریہ میڪنند! ڪاش درد من هم فقط بد دادن ڪنڪور بود! بعضے ناراحتے ها و شڪست ها چقدر پیش پا افتادہ و خندہ دارند! مطهرہ حوزہ ے دیگرے افتاد،در این دوماہ سعے ڪرد ڪنارم باشد و ڪمے حال و هوایم را عوض ڪند. زیاد صمیمے نیستیم اما رفاقت را در این مدت در حقم تمام ڪرد،وارد حیاط مدرسہ میشوم. با چشم دنبال مادرم و یاسین میگردم،چند لحظہ بعد مے بینمشان. نزدیڪ در خروجے ایستادہ اند،با قدم هاے بلند بہ سمتشان میروم. یاسین با ذوق میگوید:چے شد آبجے؟! بے حال میگویم:هیچے! مادرم سعے میڪند لبخند بزند:فداے سرت! حالا دانشگاہ دولتے نشد میرے دانشگاہ آزاد! پوزخند میزنم:فڪر ڪنم نفر آخر ڪنڪور امسال منم! شڪلاتے بہ دستم میدهد:فعلا اینو بخور تو این یڪے دوماہ پوست و استخوون شدے! رنگ و رو بہ صورتت نموندہ حتما فشارت افتادہ! شڪلات را از دستش میگیرم و داخل دهانم میگذارم،طعم شیرین شڪلات هم تلخے دهانم را نمیگیرد! همراہ مادرم و یاسین از مدرسہ خارج میشویم و تاڪسے میگیریم،دہ دقیقہ بعد تاڪسے سر ڪوچہ یمان توقف میڪند. مادرم ڪرایہ را حساب میڪند،میخواهد پیادہ بشود ڪہ میگویم:مامان! من میرم بهشت زهرا! مادرم نگران بہ چشمانم زل میزند:دارے نگرانم میڪنے! هر روز بهشت زهرا؟! _باید برم! _نہ! _مامان! اخم میڪند:پیادہ شو،تو خونہ راجع بهش حرف میزنیم! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ یاد حرف همتا مے افتم: "از حرف ها و سخت گیرے هاشون ناراحت نشو آیہ جان! اونا حق دارن بعد از رفتن هادے خیلے نگران تو و آیندہ ت باشن!" همہ حق دارند و من حقے ندارم! آن ها تصمیم مے گیرند من چہ ڪنم،ڪجا بروم،چطور قلبم را تسڪین بدهم،هر چند روز بہ مزار هادے سر بزنم! حتے هادے حق داشت بے من برود... بدون حرف دیگرے از تاڪسے پیادہ میشوم و همراہ مادرم بہ سمت خانہ قدم برمیدارم. بہ چند قدمے خانہ مے رسیم ڪہ نگاہ سنگین ڪسے را احساس میڪنم. بے اختیار سرم را بلند میڪنم،نگاهم بہ ساختمان رو بہ رویے مے افتدد. شهاب دست بہ سینہ ڪنار ساختمان ایستادہ و بہ من زل زدہ! اخم میڪنم اما چشم از صورتم نمے گیرد! بدون واڪنشے قلاب دستانش را باز میڪند و داخل جیب هاے شلوار پارچہ اے سورمہ اے رنگش مے برد. http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💟 #شهید_سید_مرتضی_‌آوینی : ڪسانے بہ امامِ زمانشان خواهند رسید ڪہ اهل سرعت باشند ، و اِلّا تاریخ ڪربلا نشان داده ڪہ  قافلہ حسینے معطل ڪسے نمے ماند . ❣ #یادشهداباصلوات http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅حقیقت این است؛شهدا زنده اند وما مرده ایـمـ . . . ❣«ما شهدا را از دست نداده ایم، بلکه آنها را بدست آورده ایم...» «اینك ما و شما مانده ایم كه وارث رسالت و حامل #امانت شهدا هستیم...» «شهید موسی نامجو» 🍃برای شادی روح شهدا #صلوات... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_مدافع_حرم_محسن_حیدری... ❣افسر جوان جنگ نرم مربی قرآن و گروه تواشیح بود. کانون فرهنگی هنری مسجد را اداره می کرد. در جلسات و برنامه های فرهنگی مجری می شد. هیأتی بود از فاصله میان برخی هیئات با انقلاب و برخی حزب اللهی ها با هیئات مذهبی رنج می برد. معتقد بود دین و نظام ما از هم جدا نیستند به مسائل روز آشنا و یک افسر جوان جنگ نرم بود... https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#آقامونه 🌷 در آستانه ڪنڪور ببینید... ان‌شاءالله در ڪنڪور قبولــ بشوے ‌ 📹 ماجراے دیدار فرزند شهیدمدافع حرم بادپا ،با رهبرانقلاب.. #ولایتیا_ڪلیڪ_رنجه_لطفا_...😉👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا