📚#ایه_های_جنون
قسمت 296
بعد از یہ مدت فهمیدم هادے بہ هیچ دخترے علاقہ ندارہ و من اشتباہ برداشت ڪردم!
لبخند میزند:پس چرا نمیخواست ازدواج ڪنہ؟!
دیگر نمیتوانم بغضم را ڪنترل ڪنم،قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:مدافع حرم بود! نمیخواست تا وقتے سوریہ ست ڪسے رو درگیر خودش و شرایطش ڪنہ!
لبخندش عمیق تر میشود:بهش علاقہ مند شدے؟!
بے اختیار مے خندم:آرہ! چون فهمیدم هیچ شباهتے بہ پدرم ندارہ اصلا هادے شبیہ هیچڪس نبود!
روز بہ روز بیشتر بهش علاقہ مند میشدم و ڪم ڪم متوجہ شدم اونم بهم علاقہ دارہ!
بہ چشمانم زل میزند:چرا بہ هادے علاقہ مند شدے؟! یعنے چے باعث شد فڪر ڪنے هادے میتونہ همون مردے باشہ ڪہ دوستش داشتہ باشے و بخواے زندگے تو ڪنارش بسازے؟
ڪمے مڪث میڪنم و چند لحظہ بعد مے گویم:ایمانش،اخلاقاے خاصش و اینڪہ نشون داد میتونہ تڪیہ گاہ محڪم و خوبے باشہ!
_بهت گفت ڪہ دوستت دارہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم هم زمان قطرات اشڪ بارش مے گیرند:نہ! نزدیڪ اعزام شدنش بہ سوریہ خواست ڪہ خوب فڪر ڪنم میتونم با یہ مدافع حرم زندگے ڪنم یا نہ؟!
اولش مے ترسیدم،از شرایطش و نبودنش مے ترسیدم!
میخواستم بگم نہ و بعد از تموم شدن مدت صیغہ فراموشش ڪنم اما نتونستم! نتونستم از هادے دل بڪنم!
لبخند ڪم رنگے میزند و دستانش را تڪان میدهد:ازش نخواستے بین تو و مدافع حرم بودن یڪے رو انتخاب ڪنہ؟!
سرم تڪان میدهم:نہ!
_چرا؟!
_اگہ هادے مدافع حرم نبود و تازہ تصمیم گرفتہ بود برہ شاید پشیمونش میڪردم و میگفتم همینجا جهاد فرهنگے ڪنہ اما هادے مدافع حرم بود انتخابشو ڪردہ بود رفتہ بود تو دلِ جنگ و همہ چے رو دیدہ بود!
نمے شد حالا ڪہ انقدر بہ خدا نزدیڪ شدہ برش گردوند! نہ هادے حاضر میشد برگردہ نہ من میتونستم پا روے اعتقادات و عشقم بہ اهل بیت بذارم!
هادے رو میخواستم با هر شرایطے!
_خب!
_هادے اعزام شد سوریہ،نمیتونم بگم اون روزا چطور بهم گذشت!
هر لحظہ دلهرہ و نگرانے و ترس ڪہ الان خوبہ؟! چیزیش نشدہ؟! نڪنہ اینے ڪہ زنگ زدہ میخواد خبر شهادت هادے رو بدہ؟! نڪنہ اونے ڪہ پشت در منتظرہ و دارہ زنگ میزنہ از نیروهاے نظامیہ و اومدہ بگہ هادے پر ڪشید!
دلخوشیم فقط هر چند روز یہ بار زنگ زدناش بود و چند دقیقہ شنیدن صداش! اینڪہ حالش خوبہ! هنوز برام نفس میڪشہ!
وقتے اعزام شد دفعہ ے اولے ڪہ بهم زنگ زد رسما خواستگارے ڪرد!
بہ اینجا ڪہ مے رسم همراہ با اشڪ مے خندم و ادامہ میدهم:منم جواب مثبتو بهش دادم بهش گفتم منتظرم برگردہ و زندگے مونو باهم بسازیم!
همہ چے خوب بود،فقط چند روز موندہ بود ڪہ برگردہ...
مڪث میڪنم و لبانم را گاز مے گیرم،سمانہ عادے مے پرسد:چہ اتفاقے افتاد؟!
نگاهم را بہ دستان لرزانم مے دوزم:خبر شهادت هادے رو برام آوردن!
لرزش دستانم همراہ اشڪ هایم شدت مے گیرند،سمانہ سریع جعبہ ے دستمال ڪاغذے رو بہ سمتم مے گیرد و لب میزند:نمیتونم بگم متاسفم!
لبخند تلخے میزنم و سرم را بلند میڪنم:متوجهم! همہ اولش درگیرن بهت تبریڪ بگن یا تسلیت!
یڪ دستمال ڪاغذے برمیدارم و تشڪر میڪنم،سمانہ مے پرسد:چند وقت از شهادتش میگذرہ؟!
دستمال ڪاغذے را روے گونہ هایم مے ڪشم:یڪ سال و دوماہ!
نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و مے گوید:از شهادت هادے بہ بعد احساس ڪردے دیگہ هیچ امید و هدفے ندارے درستہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،انگشتانش را درهم قفل میڪند و ادامہ میدهد:بعد از هادے احساس میڪنے بعد از این همہ ناراحتے و سختے شڪستے! در واقع رفتن هادے بدترین ضربہ اے بودہ ڪہ بہ روح و قلبت خوردہ!
با بغض مے گویم:دقیقا!
نفس عمیقے میڪشد:پس موضوع اصلے اے ڪہ تو رو منزوے ڪردہ در قید حیات نبودن هادیہ! چند دقیقہ بہ پایان وقتمون موندہ آیہ جان! نمیخوام تو این دو روزے ڪہ بہ ڪنڪورت موندہ دوبارہ فڪر و قلبت درگیر اتفاقات گذشتہ بشہ و تمرڪزتو براے جلسہ ے ڪنڪور از دست بدے!
توصیہ م اینہ ڪہ همین الان بہ روزبہ زنگ بزن و براے این دو روز مرخصے بگیر و ریلڪس ڪن! تمرڪزتو فقط و فقط براے ڪنڪور بذار!
میخوام با روحیہ ے عالے و تمرڪز زیاد بهترین نتیجہ رو بگیرے و هفتہ ے بعد ڪہ بہ دیدنم میاے بگے ڪہ احساس میڪنے قرارہ یہ نتیجہ ے خوب بگیرے!
برات یہ سرے برنامہ ے ورزشے و غذایے مینویسم ڪہ استرستو ڪمتر ڪنن و بہ تقویت حافظہ و تمرڪزت ڪمڪ ڪنن!
فقط یادت باشہ این دو سہ روز فقط حق دارے بہ خودت فڪر ڪنے و موفقیتت تو ڪنڪور! نہ هیچڪس و هیچ چیز دیگہ اے چہ خوب چہ بد!
فقط بہ آیہ و هدف و تلاشش فڪر میڪنے همین!
با تحڪم اضافہ میڪند:باشہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:باشہ!
لبخند گرمے بہ رویم مے پاشد:عالیہ!
# ادامه دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🚨 آب روغن قاطی نکن!
🚰در یک بطری، کمی آب بریزید و روی آن کمی روغن، میبینید بین آب و روغن فاصله وجود دارد و این دو با هم مخلوط نمیشوند! حالا بطری را تکان بدهید و چند لحظه صبر کنید... دوباره آب پایین میرود و روغن بر سطح آب قرار میگیرد.
⚠️ وقتی دو چیز با هم متضاد باشند،هر چقدر هم تلاش بکنیم، این دو یکی نمی شوند و همیشه فاصله ای در بین آن ها وجود دارد.
⁉️حالا فرض کنید سنگ بنای یک کشور ظلم و ستم باشد و کشوری دیگر بر مبنای مبارزه با ظلم ساخته شده باشد، به نظر شما میشود این دو را با هم جمع کرد؟
⚔ چهل سال است آمریکای مستکبر در مقابل جمهوری اسلامی ظلم ستیز قرار گرفته. دشمنی که یک روز هسته ای، یک روز حقوق بشر و یک روز موشکی را بهانه میکند برای مقابله با جمهوری اسلامی!
اما در این بین عده ای معتقدند اگر با این دشمن سازش کنند، همه مشکلات حل میشود! اما غافل از این نکته هستند که مسئله اصلی هسته ای و موشکی نیست...
🔆 آقا میفرمایند:
💪 یک نظامی به وجود آمده است بر پایه مبانی اسلامی که در این مبانی ضدّیّت با استکبار و ظلم هست و این نظام را هر کار کردهاند نتوانستهاند متوقّفش بکنند؛ این، معنایش این است که امروز در جهان قدرت جدیدی دارد به وجود میآید که این قدرت، منافع ظالمانه قدرتهای مستکبر را به چالش میکشد. دشمنی با جمهوری اسلامی بهخاطر این است.
🗓۹۵/۳/۲۵
➕ [این] از آن اشتباهات عجیبوغریب و بسیار خطرناک [است]. [میگویند] اگر ما با آمریکا سازش کردیم، مشکلات کشور حل میشود. این حرف دروغ است، سازش با آمریکا مشکلات کشور را بههیچوجه حل نمیکند؛ نه مشکلات اقتصادی نه مشکلات سیاسی نه مشکلات امنیّتی را، بلکه بدتر خواهد کرد.
🗓۹۵/۸/۱۲
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم. و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل مامی شد ایشون تاکید داشتندکه همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد. تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند.هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم.
✍صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم می اید در ماه مبارک رمضان یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد . دوستان شهید مرتضی *خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ. و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغیر نشد...
✍اکنون هم دوستان ایشان به بنده ودخترانمان نازنین زهزا و فاطمه سلما" محبت بسیاری دارندو خاله ودایی دخترها هستن وباید اعتراف کنم
از نزدیکانی که ادعای صمیمیت میکنند دلسوزترند.، در زمان حیات شهید مرتضی هر بار در منزل ما مهمانی بود به همه میگفتند من به کسی تعارف نمی کنم خودتان مشغول باشید و حتی منزل پدر بنده هم که می آمد ،سر سفره اگه کسی به ایشانتعارف می کرد می گفتند: به من چیزی نگویید من معذب میشوم .اصلا اهل تعارف نبودن این از خصوصیات عامیانه شهید است .
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
راوے : #همسر_شهید🌷
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
•°o.O بچه که بودیم O.o°•
❣ یڪ دقیقـہ مے رفتیم خونـہ دوستمون
بهمون مے گفتند:مامانت میدونـہ اینجایی؟!
نگرانت نشه؟
حالا تو چندسالـہ اینجایی...
مامانت خبر داره؟؟
نگرانت شدہ هااا!
🌹گمنامے یعنے همین؛یعنے خودت خاڪے باش
ولے براے دیگران آسمان بـہ ارمغان بیاور...
#شبتون_شهدایی_...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از آهنگ☆♡♡♡♡☆شخصی
Moghadam-Shab13Moharram1393[01] [MADDAHI-DL.IR].mp3
6.78M
سلیمانا از این خرمن فقط یک خوشه می خواهم
زگوشه گوشه دنیا فقط شش گوشه می خواهم
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
داستان زیبای دو رفیق، دو شهید #شهید_سیدمحمد_رجبی و دوستش🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat
⬆️⬆️
#خاطرات_شهدا 🌷
دو رفیق
دو شهید....
🔹همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم
🔸خبر #شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
#شهیدسید_محمدرجبی🌷
شادی روحشان #صلوات
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_16927833.mp3
6.34M
از شهدا جاموندم
مادر برام دعا کن
#یازهرا_س
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
حســابـ هــر روز را جـدا نگهدار
امــــروز فقط #امــــروز اسـتـ😊
و ربطے به دیـــروز و فــردا ندارد
غـــمـ گذشته را نخــــور
و شـور آیندهـ را همـ نداشته باش
هــــر روـــز را👇
از صبـ🌤ـح تا شــ🌙ـبـ
براے همانـ روز زندگـ🌸ـے ڪنید
❣در لحظه زندگی کنید...
#سلام_روزتون_بخیر🌷
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
📚#ایه_های_جنون
قسمت 297
همانطور ڪہ بہ سمت آسانسور مے روم موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم و سوار آسانسور میشوم.
وارد لیست مخاطبینم میشوم و نام "mr sajedi" را جستجو میڪنم.
هم زمان با توقف آسانسور شمارہ اش روے صفحہ نقش مے بندد،از ساختمان خارج میشوم و با روزبہ تماس مے گیرم!
بعد از چند بوق جواب میدهد:بعلہ؟!
سرفہ اے میڪنم و مے گویم:سلام!
متعجب مے گوید:سلام! خانم نیازے شمایید؟!
همانطور ڪہ بہ سمت خیابان راہ مے افتم مے گویم:بعلہ! تماس گرفتم ببینم میشہ دو روز مرخصے بگیرم؟! دو روز دیگہ ڪنڪور دارم!
بعد از ڪمے مڪث مے گوید:از فردا؟!
_بعلہ!
_باشہ! موفق باشید!
لبخند میزنم:ممنونم! ڪارے با من ندارید؟!
جدے مے گوید:نہ! خدانگهدار!
_خدانگهدار!
تماس را قطع میڪنم و یڪ ماشین دربست مے گیرم،میخواهم امسال نتیجہ اے ڪہ همیشہ آرزویم بود را بگیرم!
تمام تلاشم را ڪردہ ام براے حقوقِ دانشگاہ تهران!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در آینہ ے آسانسور خودم را نگاہ و روسرے نیلے رنگم را مرتب میڪنم!
بعد از مدت ها این بهترین روز شنبہ ایست ڪہ شروعش ڪردہ ام!
ڪنڪور را بهتر از آنچہ ڪہ فڪر مے ڪردم دادم و بہ رتبہ اے خوب امیدوارم!
آسانسور متوقف میشود،خندان بہ سمت دفتر راہ مے افتم،حامد را میبینم ڪہ مشغول طے ڪشیدن سرامیڪ هاست.
پر انرژے مے گویم:سلام حامد خان! خستہ نباشید!
سرش را بلند میڪند و جوابم را میدهد،میخواهم بہ سمت میزم بروم ڪہ مے گوید:دو سہ روز نبودید خانم نیازے! ڪسالت داشتید؟!
لبخند پر رنگ و با جانے میزنم:ڪنڪور داشتم!
روے صندلے ام مے نشینم و با خندہ ادامہ میدهم:نمیدونم ڪسالت حساب میشہ یا نہ؟!
ڪیفم را روے میز میگذارم،ڪامپیوتر را روشن میڪنم و مشغول بررسے دفتر ڪارهاے روزانہ ام مے شوم.
چند دقیقہ بعد صداے قدم هاے روزبہ مے پیچد،میتوانم بگویم بعد از این دہ ماہ صداے قدم برداشتن هایش برایم قابل تشخیص شدہ!
سرم را بلند میڪنم،همانطور ڪہ در تبلتش چیزهایے یادداشت میڪند بہ سمت اتاقش قدم برمیدارد.
از روے صندلے بلند میشوم و محڪم مے گویم:سلام! صبح بہ خیر!
سرش را بلند میڪند و نگاهش را بہ سمت من مے ڪشاند:سلام! ممنونم صبح شمام بہ خیر!
چشمانش را ریز میڪند و ابروهایش را بالا میدهد:مثل اینڪہ ڪنڪور خوب بودہ!
لبخند میزنم:بعلہ!
سرش را تڪان میدهد:ولے بہ هر حال بابت اون دو روز مرخصے از حقوقتون ڪسر میشہ!
محڪم میگویم:ایرادے ندارہ!
لبخند ڪم رنگے میزند و وارد اتاقش میشود،دوبارہ روے صندلے ام مے نشینم و با ذوق و انرژے مشغول ڪارم میشوم.
صداے زنگ تلفن بلند میشود سریع جواب میدهم:بعلہ؟!
صداے روزبہ مے پیچد:لطفا بہ آقا حامد بگید برام یہ صبحانہ ے مختصر بیارہ!
_چشم!
میخواهم گوشے تلفن را بگذارم ڪہ مے گوید:خودتونم پروندہ هاے مربوط بہ پروژہ ے ققنوس رو برام بیارید!
لب میزنم:باشہ!
گوشے تلفن را میگذارم و رو بہ حامد مے گویم:آقا حامد! مهندس گفتن براشون یہ صبحانہ ے مختصر ببرید!
حامد باشہ اے مے گوید و سریع بہ سمت آبدارخانہ مے رود،از روے صندلے بلند میشوم و در قفسہ اے ڪہ نزدیڪ میز است دنبال پروندہ ے مورد نظر روزبہ مے گردم.
دو سہ دقیقہ بعد پیدایش میڪنم و راهے اتاق روزبہ میشوم،چند تقہ بہ در میزنم ڪہ اجازہ ے ورود میدهد:بفرمایید!
وارد اتاق میشوم و بہ سمت روزبہ مے روم،پشت میزش نشستہ و هندزفرے در گوش هایش گذاشتہ.
دستے بہ صورتش مے ڪشد و مے گوید:پروندہ رو پیدا ڪردید؟!
پوشہ را روے میز میگذارم و میگویم:بفرمایید!
صاف مے نشیند و پوشہ را برمیدارد،همانطور ڪہ نگاهش بہ نوشتہ هاے داخل پوشہ است مے گوید:الان مهندس صمدے شرڪتہ؟!
ڪمے فڪر میڪنم و مے گویم:فڪر نڪنم! خودتون گفتہ بودید از این هفتہ برن سر پروژہ ے نگین!
سرش را تڪان میدهد:درستہ!
ڪسے در میزند،روزبہ بدون اینڪہ نگاهش را از پروندہ بگیرد مے گوید:بفرمایید!
در باز میشود و حامد سینے بہ دست وارد اتاق میشود،سینے را روے میز میگذارد و سریع مے رود.
محتویات داخل سینے یڪ لیوان چاے و چند تڪہ نان سنگڪ و تڪہ اے پنیر و ڪرہ و چند دانہ گردوست!
روزبہ نگاهے بہ سینے مے اندازد و پروندہ را مے بندد،همانطور ڪہ تڪہ اے نان سنگڪ برمیدارد مے گوید:با مهندس صمدے تماس بگیرید و بگید تو اولین فرصت بیاد شرڪت!
سرم را تڪان میدهم:چشم!
ڪمے پنیر روے نان مے ڪشد و مے گوید:جلسہ ها چطور پیش میرہ؟!
گنگ نگاهش میڪنم،لقمہ را داخل دهانش مے گذارد:جلسہ هایے ڪہ پیش مادرم میرید!
آهانے میگویم و ادامہ میدهم:خوبہ! چیزے گفتن؟!
مے خندد:نہ! مطمئن باشید فوق العادہ رازدار و امین هستن،چیزے بہ من نگفتن و نمیگن!
نفس آسودہ اے میڪشم و مے گویم:با اجازہ!
سریع مے گوید:راستے!
#ادامه دارد.....
✍نویسنده:لیلے سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#ایه_های_جنون
قسمت 298
بہ سمتش بر مے گردم،بہ صورتم خیرہ میشود:خانم عزتے،منشے اصلے شرڪت!
باهام تماس گرفتہ بودن،شمارہ شونو میدم باهاشون تماس بگیرید بگید تا آخر هفتہ بیان شرڪت باهاشون صحبت ڪنم!
سرم را تڪان میدهم:چشم! میخوان برگردن؟
مشغول گرفتن لقمہ اے دیگر میشود:شاید!
لبخند میزنم:اگہ میخوان برگردن من مشڪلے ندارم دو سہ ماہ زودتر از موعد قرارداد،فسخ ڪنم و برم!
سرش را بلند میڪند و بہ چشمانم زل میزند:قرارداد ما تا اول مهرہ! فسخ زودتر از موعود نداریم!
شانہ اے بالا مے اندازم:باشہ! فقط چون گفتید ممڪنہ خانم عزتے برگردن گفتم شاید بہ پولش احتیاج دارن و دو سہ ما بخاطرہ من معطل نشن!
نگاهش را از چشمانم مے گیرد:اینڪہ وجود ڪے توے اینجا لازم هست رو من تعیین میڪنم! میتونید بہ ڪارتون برسید!
ابروهایم را بالا میدهم و چپ چپ نگاهش میڪنم،قبل از اینڪہ سربلند ڪند از اتاق خارج میشوم و پشت میزم مے نشینم.
بے تفاوت مشغول ڪارهایم میشوم،نمیتواند شادیِ ڪوچڪِ امروزم را با بد عنقے هایش خراب ڪند...
در یادداشت هاے موبایلم مے نویسم:
"سہ شنبہ باید برے مطب دڪتر ساجدے!
هر روز شرڪت ساجدے،یہ روزم مطب ساجدے!
اینجا ساجدے اونجا ساجدے همہ جا ساجدے!
گیر افتادے بین ساجدیا"
پایین یادداشت آیڪون خندہ میزنم و خودم هم ریز میخندم!
حالِ دلم ڪمے خوب شدہ...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
❣دنیاے ما اندازہ ے هم نیست...
مَن خیلے وقتا ساڪتم،سَردَم
وقتے ڪہ میرم تو خودم شاید...
پاییزِ سال بعد برگردم...❣
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آيه_هاي_جنون
قسمت 299
نباتے برمیدارم و داخل فنجان چاے حل میڪنم،نگاهے بہ اطراف مے اندازم و چند جرعہ از چایم را مے نوشم!
امروز سومین جلسہ ے دیدار من و دڪتر سمانہ ساجدیست،چند دقیقہ پیش ڪہ وارد اتاقش شدم موبایلش زنگ خورد و گفت باید جواب بدهد و از اتاق بیرون رفت!
از روے صندلے بلند میشوم و چادرم را در مے آورم،همانطور ڪہ مرتب چادرم را تا میڪنم دوبارہ مے نشینم.
سمانہ گفت باید فضاے اینجا را براے خودم راحت بدانم و با او احساس صمیمت ڪنم!
چند لحظہ بعد در باز میشود،سرم را برمیگردانم سمانہ همانطور ڪہ وارد اتاق میشود مے گوید:واقعا عذر میخوام! دہ دقیقہ از وقتمونو گرفتم در عوضش امروز بیست دقیقہ بیشتر باهم صحبت میڪنیم!
بہ احترامش از روے مبل بلند میشوم و مے گویم:خواهش میڪنم! همون دہ دقیقہ ڪافیہ!
انگشت اشارہ اش را تڪان میدهد:نہ اصلا! باید موبایلمو میذاشتم روے سایلنت اما خب راجع بہ یڪے از بیمارام بود!
پشت میزش مے نشیند و مے گوید:من در خدمتم!
لبخندے میزنم و مے گویم:فڪر ڪنم ڪنڪورو خوب دادم! یعنے نسبت بہ سال قبل خیلے راضے ام نمیدونم شایدم دارم اشتباہ فڪر میڪنم!
لبخند گرمے میزند:این خیلے خوبہ! حالا میگم دیگہ بہ نتیجہ ے ڪنڪورت فڪر نڪن تا نتیجہ ها بیاد! توے حال زندگے ڪن،نہ گذشتہ نہ آیندہ!
براے ادامہ ے حرفاے جلسہ ے قبل آمادہ اے؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بعلہ!
_خب از نبودن هادے بگو! از احساساتے ڪہ داشتے!
لبخندم را مے خورم:چیزے از یڪے دوماہ اول یادم نمیاد!
خونسرد مے پرسد:چرا؟!
_میگن شوڪہ بودم! چیز خاصے یادم نمیاد فقط یادمہ اصلا حالم خوب نبود!
تا وقتے جنازہ ے هادے رو ببینم باور نمے ڪردم شهید شدہ باشہ! گاهے آدم دلش میخواد بہ خودش هے دروغ بگہ و باورش ڪنہ اما من واقعا باور داشتم هادے شهید نشدہ و حس میڪردن دیگران دارن بهم دروغ میگن یا اشتباہ میڪنن! هیچوقت بہ نبودنِ هادے فڪر نڪردہ بودم!
_وقتے دیدیش باورت شد؟!
سرم را تڪان میدهم:آرہ!
_وقتے دیدیش چے ڪار ڪردے؟!
بغض گلویم را مے فشارد:از تمام اون یڪے دو ماهے ڪہ چیز زیادے یادم نمیاد این صحنہ رو خوب یادمہ! لحظہ بہ لحظہ شو!
اولش گیج و منگ بودم هنوزم باورم نمیشد! دیدم یہ شے برجستہ ے سفید پوش تو تابوت دراز شدہ!
صورتشو ڪہ باز ڪردن دیدم هادیہ! صورتش هنوز جلوے چشمامہ!
صورتش ڪبود شدہ بود و زخمے بود،لباش خشڪِ خشڪ بود!
آروم دراز ڪشیدہ بود انگار خوابیدہ باشہ! اونجا یہ لحظہ همہ ے اعتماد و اطمینانم بہ زندہ بودنش از بین رفت!
دیگہ ڪنترل بدنم دست خودم نبود پاهام سست شد و افتادم زمین!
هرطور بود خودمو بہ تابوتش رسوندم،دیگہ دلم میخواست بہ خودم دروغ بگم! ڪہ حالش خوبہ و دارہ نمایش بازے میڪنہ! الان چشماشو باز میڪنہ!
مڪث میڪنم،سمانہ مے گوید:خب!
بغضم مے ترڪد با صداے لرزان مے گویم:بہ صورتش دست زدم سردِ سرد بود! سرمو ڪہ روے قلبش گذاشتم ضربان نداشت!
دیگہ نتونستم بہ خودم دروغ بگم! ضربان قلب نداشتنش ڪہ خواب و خیال و نقش بازے ڪردن نبود!
گریہ ڪردم،زار زدم،گفتم نباید انقدر زود میرفت!
اشڪ هایم آروے روے گونہ هایم سُر مے خورند،سمانہ جعبہ ے دستمال ڪاغذے را بہ سمتم مے گیرد:از اونجا بود ڪہ حالتاے روحیت تغییر ڪرد؟!
دستمال ڪاغذے اے برمیدارم و مے گویم:شاید! بعد از دو ماہ از شهادتش بہ خودم اومدم و دیدم اون آیہ ے سابق نیستم! دیگہ نمیتونم اون آدم سابق باشم!
_چرا؟!
_انگار نبودنش قلب و روح منو با خودش برد! شاید قلب و روح منم با هادے خاڪ شد!
_یہ سرے از علاقہ ها و روحیاتت رو براے زندگے از دست دادے درستہ؟ مثل همین قضیہ ے ڪنڪور!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم!
_الان دقیقا چہ احساسے دارے؟ چے دیگہ نمیتونہ مثل سابق بشہ؟!
ڪمے فڪر میڪنم و مے گویم:انگار دیگہ هیچ چیز و هیچ ڪس و هیچ ڪارے رو دوست ندارم! فقط براے بقا زندگے میڪنم!
_احساساتت بہ هادے چے؟!
لبخند خجولے میزنم:هنوز دوستش دارم و برام عزیزہ اما بیشتر محبتش رو تو قلبم نگہ داشتم تا بخوام...
حرفم را ادامہ نمیدهم،سمانہ مے پرسد:تا بخواے چے؟!
سرم را پایین مے اندازم:تا بخوام غم نبودن و عشقشو نگہ دارم!
_سر مزارش میرے؟
_گاهے! یعنے خودش دوست ندارہ تا وقتے ڪامل ازش دل بریدم بهش سر بزنم!
_خودش؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و چیزے نمے گویم!
_ولے من میخوام خیلے عادے هر پنجشنبہ بهش سر بزنے! نمیخوام از هادے دورے ڪنے میخوام با نبودنش ڪنار بیاے!
بدون حرف نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:جز ڪار توے شرڪت فعالیت دیگہ اے ندارے؟ ڪلاس خاصے نمیرے یا هنرے رو تو خونہ دنبال نمیڪنے؟
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم:نہ!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#ایه_های_جنون
قسمت 300
_خب میخوام یہ برنامہ ے ورزشے هم بهت بدم! البتہ براش بہ همراهی خانوادہ ت هم احتیاج داریم!
هر روز نیم ساعت صبح،نیم ساعت شب پیادہ روے یا دویدن رو تو فضاے آزاد داشتہ باشے و هفتہ اے یڪ بار ڪوهنوردے!
تو این مواقع هرچے غم و غصہ و انرژے منفے دارے با تحرڪاتت بریزے بیرون!
فڪر ڪن با دوییدن هرچے انرژے منفے و ناراحتے دارے قرارہ تخلیہ بشہ! پس تا میتونے قدرت و تمرڪزتو روش پیادہ ڪن!
شب ها تا خستہ نشدے تو رختخواب نمیرے،فڪر و خیال توے رختخواب و تنهایے ممنوع!
شب ها قبل از خواب حتما شیرِ گرم بخور،یہ پنبہ ے ڪوچیڪ رو هم بہ گلاب آغشتہ ڪن و روے بینے و شقیقہ هات بمال تا با آرامش بخوابے! گاهے دوش آب سرد بگیر،اعصابتو آروم میڪنہ!
بہ هیچ عنوان هیچ داروے آرامبخش یا خواب آورے مصرف نمیڪنے!
یہ دفتر خوشگل بیست برگ هم میگیرے،این دفتر رو فقط دونفر میخونن! من و تو!
توے هر برگہ ش چند خط از حس و حال اون روزت و ڪارایے ڪہ ڪردے مینویسے تا روز چهلم!
هر دو هفتہ دفتر رو برام میارے تا بخونم،لطفا از فردا این ڪار رو شروع ڪن!
تا هفتہ ے بعد هم خوب فڪر ڪن و تصمیم بگیر چہ ڪارے رو خیلے دوست دارے و میتونہ بہ برگردوندن روحیہ ت ڪمڪ ڪنہ!
نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و ادامہ میدهد:فعلا همینا ڪافیہ! مشڪلے ڪہ نیست؟
لبخند میزنم:نہ مشڪلے نیست!
مهربان نگاهم میڪند:پس برات یادداشتشون میڪنم تا یادت نرہ!
چند دقیقہ بعد از اتاق سمانہ خارج میشوم و بہ برگہ اے ڪہ بہ دستم داد نگاہ میڪنم،میتوان زندگے را دوبارہ شروع ڪرد بدون فرار ڪردن از چیزے!
سرم را بلند میڪنم تا از خانم عابدے خداحافظے ڪنم ڪہ نگاهم بہ فرزاد ساجدے مے افتد!
در چند قدمے ام ایستادہ و متعجب نگاهم میڪند،چند لحظہ گیج و شوڪہ نگاهش میڪنم!
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ سریع رو بہ عابدے ڪلمہ ے "خداحافظ" را مے گویم و با عجلہ از ڪنار فرزاد عبور میڪنم و بہ سمت آسانسور مے دوم!
سوار آسانسور میشوم و بہ شانسم لعنت مے فرستم!
چہ ڪسے هم من را اینجا دید!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
آرام خودڪار را روے میز مے ڪوبم و لبم را مے گزم،چند لحظہ بعد روزبہ را مے بینم ڪہ وارد دفتر مے شود!
ڪمے خواب آلود و خستہ بہ نظر مے رسد،دستے بہ پیراهن مشڪے رنگش مے ڪشد و بہ سمت اتاقش مے آید.
سریع از روے صندلے بلند میشوم و گلویم را صاف میڪنم،نزدیڪ میزم ڪہ مے رسد مے گویم:سلام آقاے ساجدے! صبح بہ خیر!
سرے تڪان میدهد و مے گوید:سلام! ممنونم خانم صبح شما هم بہ خیر!
میخواهد وارد اتاقش بشود ڪہ سریع مے گویم:عذر میخوام یہ لحظہ!
بہ سمتم بر مے گردد و جدے نگاهم میڪند:بفرمایید؟!
ڪمے من من میڪنم و با تردید مے گویم:دیروز ڪہ مطب مادرتون بودم...
مڪث میڪنم،حونسرد مے گوید:خب!
نگاهم را بہ ڪفش هاے مشڪیِ تازہ واڪس خوردہ اش مے دوزم:برادرتون رو دیدم! من نمیخوام ڪسے بفهمہ میرم پیش روانشناس مخصوصا تو شرڪت! متوجهید ڪہ؟!
صداے بمش محڪم مے پیچد:مطمئن باشید فرزاد بہ ڪسے نمیگہ شما رو ڪجا دیدہ!
نگاهم را بالا میڪشم و مردد بہ چشمانش مے دوزم:شمام ڪہ بہ ایشون نمے گید من چند وقتہ میرم پیش مادرتون؟!
چند لحظہ بدون حرف بہ چشمانم زل میزند ڪہ تاب نمے آورم و نگاهم را بہ سمت دیگرے مے ڪشانم!
_مطمئن باشید نہ من نہ مادرم چیزے نمیگیم!
سرم را تڪان میدهم:ممنونم!
بدون حرف دیگرے وارد اتاقش میشود،نفس راحتے میڪشم و پشت میزم مے نشینم!
چند دقیقہ بیشتر نمے گذرد ڪہ صداے آشنایے مے پیچد:سلام! مهندس ساجدے هستن؟!
متعجب سر بلند میڪنم،شهاب را میبینم ڪہ جدے نزدیڪ میزم ایستادہ!
چشمانِ سبزش پر از ڪینہ و ناراحت بہ نظر مے رسند! دست بہ سینہ بہ من چشم دوختہ!
از روے صندلے بلند میشوم و رو بہ رویش مے ایستم!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے عصبے فرزاد مے پیچد:تو اینجا چے ڪار میڪنے؟!
شهاب بدون توجہ رو بہ من تڪرار میڪند:گفتم مهندس ساجدے هستن؟!
فرزاد با قدم هاے بلند خودش را بہ شهاب مے رساند و مے گوید:گفتہ بودم دیگہ حق ندارے اینجا بیاے!
شهاب پوزخندے میزند و همانطور ڪہ بہ سمت فرزاد سر بر مے گرداند مے گوید:صاحب یا مدیر شرڪت تویے؟!
فرزاد آستین هاے پیراهنش را بالا میدهد:بدون سر و صدا برو بیرون!
شهاب با لبخند نگاهش میڪند،از آن لبخندهاے عجیب و حرص درآور!
_من با تو ڪارے ندارم اونے هم ڪہ میتونہ منو از اینجا بیرون ڪنہ تو نیستے!
فرزاد بلند میخندد:لابد فڪر ڪردے روزبہ تو رو میذارہ رو سرش و حلوا حلوا میڪنہ؟!
شهاب مے خندد:نہ حلوا دوست ندارم!
فرزاد جدے مے گوید:با زبون خوش از ما دور باش!
شهاب ابروهایش را بالا میدهد:از شما؟!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴 #پرسش
در جلسه خواستگاری چه
#پوششی مناسب است؟
✅ #پاسخ
👈 خانمها؛
خواستگار باید شما را همانگونه که هستید ببیند.
اگر چادری هستید با #چادر و اگر مانتویی هستید، با #مانتو حاضر شوید.
در انتخاب #رنگ لباس دقت کنید و از نظر اعضای خانواده استفاده کنید.
چون نخستین دیدار، همیشه تاثیرگذار است.
👈 آقایان؛
استفاده از لباسهای #جلف (حتی اگر در زندگی معمولی هم چنین پوششی دارید) برای جلسه خواستگاری مناسب نیست.
بهتر است لباس #رسمیتر و البته ساده و راحت بپوشید.
درباه پوشش اجتماعی خود، در جلسه اول صحبت کنید.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود