🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣7⃣
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور میزد.
با خودم گفتم اگر راست میگوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: « راست میگویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! »
پدرشوهرم با اوقاتتلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خستهام. جایم را بینداز بخوابم. »
با تعجب پرسیدم: « میخواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. »
گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم میآید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. »
بچهها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. »
برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاجآقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! »
امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! »
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانهی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. »
خانم دارابی که همیشه با دستودلبازی تلفن را پیشم میگذاشت و خودش از اتاق بیرون میرفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. »
نشستم روبهرویش. هی شماره میگرفت و هی قطع میکرد. میگفت: « مشغول است، نمیگیرد. انگار خطها خراب است. »
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف میزد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد. گفتم: «اگر نمیگیرد، میروم دوباره میآیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را میدهم و برمیگردم..»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف میزدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دلشورهام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور میزند.
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروسجان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه میزنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم میگفتیم. »
از دلشوره داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانهی خانم دارابی. گفتم: « تو را به خدا یک زنگی بزن به حاجآقایتان، احوال صمد را از او بپرس. »
خانم دارابی بیمعطلی گفت: « اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاجآقا حرف میزدم. گفت حال حاجآقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. »
از خوشحالی میخواستم بال درآورم. گفتم: « الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بیزحمت دوباره شمارهی حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. »
خانم دارابی اول ایندست و آندست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: « تلفنشان مشغول است. »
دست آخر هم گفت: « ای داد بیداد، انگار تلفنها قطع شد. »
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانهی خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار تفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود.
همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشستهاند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشتهاند و دارند وصیتنامهی صمد رامیخوانند.
پدرشوهرم تا مرا دید، وصیتنامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: « خوابمان نمیآمد. آامدیم کمیقرآن بخوانیم. »
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: « چی از من پنهان میکنید. اینکه صمد شهید شده. »
قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینهام گذاشتم و گفتم: « صمد شهید شده میدانم. »
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: « کی گفته؟! »
یکدفعه برادرم زد زیر گریه.من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیتنامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچههایت هنوز کوچکاند، این چه وقت رفتن بود. بیمعرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم. »
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: « خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان. »
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه میکرد و شانههایش میلرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلیها پابهپای من گریه میکردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشکهایم را پاک میکرد. مهدی خیرهخیره نگاهم میکرد. زهرا بغض کرده بود.پدرشوهرم لابهلای هقهق گریههایش، صمد و ستار را صدا می زد.
🔰ادامه دارد....🔰
@golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣7⃣ فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است.
🌷 #دختر_شینا_قسمت آخر۷۳
مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یکدفعه ساکت شد و گفت: « صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید زینبوار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانهام مهدی است.
و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچهها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش میکرد. آن یکی نازش میکرد. زهرا با شیرینزبانی بابا بابا میگفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدایا! صبرمان بده. خدایا! چهطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچههای یتیم را بزرگ کند؟! »
کمی بعد همسایهها یکییکی از راه رسیدند. با گریه بغلم میکردند. بچههایم را میبوسیدند.
خانم دارابی که آمد، نالهام به هوا رفت. دستهایش را توی هوا تکان میداد و با حالت مویه و عزاداری میگفت: « جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچههایت آتشم زدید قدم خانم. غصهی تو کبابم کرد قدم خانم. »
زار زدم: « تو زودتر از همه خبر داشتی بچههایم یتیم شدند. »خانم دارابی گریه میکرد و دستها و سرش را تکان میداد. بنده خدا نفسش بالا نمیآمد. داشت از هوش میرفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچهها میخوابیدند، میرفتم بالای سرشان و یکییکی میبوسیدمشان ومینالیدم. طفلیها با گریهی من از خواب بیدار میشدند.
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچههایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پارهآتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایهها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابهپایم گریه کردند.
نمیتوانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغمیکشید. همسایهها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح، دوست و آشنا و فامیل با چندمینیبوس از قایش آمدند؛ با چشمهای سرخ و ورمکرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: « صمد را آوردهاند سپاه.»
آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوتها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور،کنارم ایستاده بود. گفتم: « صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم. »
آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: « داداش است. »
به باغبهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « میخواهم حرفهای آخرم را به او بگویم. »
چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دستهای مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچههایم را بیاورید. اینها از فردا بهانه میگیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد. »
صدای گریه و ناله باغبهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم.
من که اینقدر بی تاب بودم، یکدفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند. »
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونهی سمت چپش. ریشهایش خونی شده بود. بقیهی بدنش سالمسالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانهی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. »میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانیاش را ببوسم.
زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین.
دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یکدفعه یخ کردم. آن پارهی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و همنفس. حس کردم یکدفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک درهی عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچهی قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند .وقتی برگشتیم ،خانه پر از مهمان بود .دوستانش می آمدند.
@golestanekhaterat
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
#دعایعهد
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـــ۶۰۰ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ شاه کلید رسیدن به خدا و بندگی چیست؟
🔰#استاد_عالی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
شهید بزرگوار ابراهیم زمانی باجگانی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1348/10/5
محل ولادت: روستای باجگان_توابع بافق
تاریخ شهادت: 1366/1/18
محل شهادت: شلمچه_عملیات کربلای8
شهید بعد از 37سال گمنامی در تاریخ 1403/6/27شناسایی شد
تاریخ خاکسپاری: 1403/7/6
مزار:گلزار شهدای روستای باجگان
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔰مختصری از زندگینامه شهید ابراهیم زمانی
💐🍃شهید زمانی پنجم دی ماه 1348، در روستاي باجگان تابعه شهرستان بافق به دنيا آمد. پدرش محمد، كارگري ميكرد و مادرش خيرالنساء نام داشت.
🌹🍃به عنوان بسيجي به جبهه رفت. هجدهم فروردين 1366، با سمت تكتيرانداز در شلمچه به شهادت رسيد.
37 سال بعنوان شهید گمنام مزار یادبودی در گلزار شهدای زادگاهش داشتند....
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🔷ابراهیم میآید...
🔻شبی که دلتنگیها پایان یافت و بغضها شکست...
🕊🕊🕊🕊
💢 #اعلام خبر #شناسایی پیکر شهید #ابراهیم_زمانی باجگانی به خانواده او در باجگان؛ با حضور مسئولین (27 شهریور 1403)
▫️پیکر این شهید چهارشنبه در تاریخ ۲۸ شهریورماه ۱۴۰۳ وارد فرودگاه شهید صدوقی یزد شد و پس از گذراندن برنامههای وداع با شهید در استان، جمعه ششم مهرماه ۱۴۰۳ در شهرستان بافق تشییع و در روستایش باجگان به خاک سپرده شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🖼 تصویری از استخوان های مطهر شهید ابراهیم زمانی باجگانی🥀
💔 مادرشان بعداز ۱۷ سال انتظار و پدرشان بعد از ۳۴ انتظار از دنیا رفتند
و امروز پسرشان بعد از 37 سال دست پر برگشته!
شادی روحشان فاتحه و صلوات🥀🕊
#شهید_ابراهیم_زمانی_باجگانی💫
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📝✨فرازهایی از وصیت نامه شهید والامقام ابراهیم زمانی باجگانی
🔸وصیت اول🔸
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
یا حسین شهید، به یاد او که هستی بخش جهانهاست و جانها در دست اوست
بار خدایا تو را سجده شکر که دست بنده معصیت کارت را گرفتی و به سوی خود کشاندی و از گمراهی ها و پلیدی ها نجات دادی ای معبود من ای پروردگار من تورا به چهارده معصومت قسم می دهم که به بازماندگان من صبری بزرگ و اجری عظیم عنایت بفرمایی
🌷ای پدر و مادر من بدانید که من این راه را خودم برگزیدم و هیچ چیز باعث نشد که به علت آن چیز من به جبهه بیایم و این را هم بدانید که این آرزوی شهادت را بخدا قسم من از بچگی داشتم از آن موقعی که انقلاب شد من آرزو می کردم در شهر بودم و با مردم به راهپیمایی می رفتم و من شهید می شدم ولی خدا نخواست و شاید به مصلحت من نبود و خدا خواست که من به این سن برسم که بتوانم در جبهه به اسلام خدمتی کرده باشم و آن وقت من را به پیش خود ببرد
🌷تذکری که به بازماندگان خود دارم به خصوص به پدر و مادرم که در مرگ من بی تابی نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و خدای ناکرده خداوند مرا از شهیدان دیگر جدا نکند- من امیدوارم که برادرم علی به زودی زود آزاد شود- و این جنگ به نفع اسلام خاتمه یابد
🌷من از شما می خواهم نماز شب را فراموش نکنید و از برادرانم می خواهم زیاد قرآن بخوانید و از خداوند بخواهید که خدا مرا با شهیدان دیگر محشور کند – من در حق شما زیاد کم لطفی کردم و شما را اذیت کردم و از شما می خواهم که به بزرگواری خودتان مرا ببخشید و اگر در حق کسی بدی کردم او را راضی کنید
🌷 به این دنیای بی وفا زیاد دل نبندید ما همه رفتنی هستیم چه زود و چه دور
🔸وصیت نامه دوم 🔸
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
به نام او که عرشش بقطره های اشک یتیمان بلرزه در آید – و به یاد او که قلبهای عاشقانش را به تپش در آورد
"سابقو الی مغفره من ربکم و جنه عرضها کعرض السماء و الارض اعدت للذین امنو بالله و رسله ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء و الله ذوالفضل العظیم "– آیه 20 حدید
ای بندگان بسوی آمرزش پروردگارتان بشتابید و به راه بهشت که عرضش بقدر پهنای آسمان و زمین است آن بهشت بدین وسعت برای اهل ایمان به خدا و پیغمبرانش مهیا گردیده این فضل خداست که به هرکس خواهد عطا می کند و فضل و کرم خدا بسیار عظیم است
به نام الله و به یاد مهدی عزیز و حسین شهید،
🌷خدای عزیز جل جلاله می فرماید: هرگاه هر چه از شما بگیریم اولا یا مثل آن و یا بهتر از آن را به شما می دهیم و همچنین این گرفتنها و دادنها برای امتحان شماست – الهی الهی این جسم ضعیف من از توست با این هرچه می خواهی بکن خدای من اگر می خواهی بسوزانیم بسوزان اگر می خواهی تکه تکه ام کنی تکه تکه کن اگر می خواهی مانند عباس عموی تشنگان حسین بدنم را بی دست کنی بی دست کن اگر می خواهی مانند مولایم حسین مرا بی سرکنی بی سرکن .
🌷ولی از تو می خواهم به آبروی حسین و به عزت زهرای مرضیه از این بدن ناتوان روی نگردانی چرا که اگر بدانم تو از عذابم لذت می بری بسم الله _ اگر بدانم با دیدن بدن سوخته ام شادان می شوی بسم الله_ اگر بدانم با دیدن بدن بی سرم خرسند می شوی بسم الله_ خدایا تو را شکر که دستم را گرفتی و به سوی خود کشاندی
🌷خدای من معبود و معشوق من ای همه دست و پا و گوش و چشم و عقل و قلب من تو را سجده میکنم، که مرا خریدی الهی تو را شکر که مرا به پیش خود خواندی
پدرو مادر عزیزم و برادران و خواهر گرامی شما را به آن چیزی وصیت می کنم که علی ابن ابیطالب هنگام مرگ چنین وصیت نمود اوصیکم عبادالله بتقوی الله و نظم امرکم تقوای خدا پیشه کنید تا خیلی حجابها از پیش چشمتان برداشته شود
🌷 بدینوسیله به عرض تمامی بازماندگانم می رسانم که اولا در مرگ من گریه نکنید و گریه تان برای امام حسین باشد و ثانیا از یکایک شما التماس دعا دارم و طلب عفو از شما دارم که از من رنج و ناراحتی دیده اید آن ر ابه بزرگی خودتان ببخشید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" ابراهیم زمانی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
چه خوش است دست از جان شستن
و دنیا را سه طلاقه کردن..
از همه قید و بند اسارت حیات آزاد شدن
بدون بیم بر علیه ستمگران جنگیدن..
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
❌️ حزب الله لبنان شیخ نعیم قاسم را دبیرکل جدید این جنبش معرفی کرد
بیانیه حزب الله به شرح زیر است:
🔻با توکل به خداوند متعال، التزام به اسلام ناب محمدی (ص)، و پایبندی به اصول و اهداف حزبالله، و با رعایت سازوکار تعیینشده برای انتخاب دبیرکل، شورای حزبالله بر انتخاب شیخ نعیم قاسم بهعنوان دبیرکل حزبالله به توافق رسید تا وی پرچم مبارک این مسیر را به دوش گیرد.
🔻ما با خداوند متعال، روح گرانقدرترین شهیدمان سید حسن نصرالله (رضوان الله علیه)، شهدای مقاومت، مجاهدان و مردم مقاوم، صبور و وفادار خود عهد میبندیم که برای تحقق اصول و اهداف حزبالله و زنده نگهداشتن شعله مقاومت و برافراشته ماندن پرچم آن تا پیروزی نهایی تلاش کنیم. و خداوند بر امر خود غالب است.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
🍃بچه های تفحّص تلاش زیادی کردند،اما شهیدی پیدا نمی شد یکی از دوستان نوار مرثیه ایام فاطمیه راه گذاشت اشک همه جاری شد.
🔸آن روز ، رمز حرکت ما نام مقدس مادر رزمندگان بود مشغول جستجو بودیم که یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.
🔸با سرنیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد مطمئن شدم شهیدی در اینجاست با ذکر یا زهرا خاک ها را کنار زدیم متوجه شدیم شهید دیگری هم در کنارش قرار دارد به طوری که صورت هایشان رو به همدیگر بود.
🔸وقتی پیکر شهدا را خارج کردیم،با کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هردو شهید نوشته شده:«می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم»
📚برگرفته از کتاب «مهرمادر». اثر گروه شهیدابراهیم هادی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
گاهی یک نگاه حرام
شهادت را برای کسی که
لیاقت شهادت دارد
سالها عقب می اندازد
چه برسد به کسی که
هنوز لایقشهادتبودن
را نشان نداده!
#شهید_حاج_حسین_خرازی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪݪام_شـھید
وقتی انسانی به خدا وصل شد،
همهاش میشود مغناطیس الهی،
جذب میکند، این شهید است.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی♥️🕊
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
نحوه ی شهادت شهید روح الله قربانی🥀🕯
شهید روح الله در تاریخ ۱۳ آبان مااه ۱۳۹۴ همراه شهید سرلک در حومه حلب بودند که مأموریت آن ها تمام می شود، شهید سرلک بنا داشت که به عقب برگردد و مقداری وسایل بردارد که شهید قربانی نیز همراه وی می شود و این دو شهید، وارد یکی از اتاق های آنجا می شوند و حدود نیم ساعتی صحبت می کنند و بعد سوار ماشین می شوند و کارها را انجام می دهند و بر می گردند و زمانی که شهید قربانی درب ماشین را باز می کند، گویی آن ها را زیر نظر داشته اند، با «قبضه آمریکایی کرنت» مورد اصابت قرار می دهند و به دلیل اینکه فردی در آن نزدیکی نبوده است و مواد انفجاری نیز در ماشین وجود داشته است، ماشین ۲۰ دقیقه ای در آتش می سوزد و چیزی از پیکر شهید باقی نمی ماند.
یکی از دوستان او تعریف می کند:«پیکر روحالله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روحالله وقتی پیکر شهید را دید شروع کرد بهگریه کردن. میگفت روحالله عاشق این طور شهید شدن بود. سی چهل روز قبل از شهادت شهید محمد حسن رسول خلیلی عروسی روحالله بود. شهید خلیلی در عروسی روحالله شرکت داشت، رسول خلیلی از بچههای نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد روحالله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روحالله با صدای بلند به یکی از دوستانش میگفت که فلانی مردم چراگریه میکنند؟ رسول خلیلی به من گفته بود که وقتی او را تشییع میکنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،گریه فقط برای ائمه است.»
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4