eitaa logo
کانال خبری گلستان شهدا
44.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
4 فایل
ارتباط با کانال و تبلیغات👇 https://eitaa.com/Admin_GolestanShohada ✅ کانال خبری گلستان شهدا با کد ۱-۱-۶۹۲۶۷-۶۱-۴-۲ در سامانه شامد وزارت ارشاد ثبت گردیده است. این کانال شخصی بوده و هیچ ارتباطی به ارگان خاصی ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختی یعنی حس‌ کنی #شهید دارد تو را‌ می‌نگرد و تو به احترامش از گناه فاصله می‌گیری. #نگاه_شهدا_به_ماست #سردار_شهید_حاج_ابراهیم_همت #شادی_روحش_صلوات کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط !من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می کشید .مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان فردا می روم طلاق می گیرم. 🍃آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله.. من هم این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شما را نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. 🍃چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت نگاه کرد. فکر کرد مصطفا ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم .سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان... آن شب حال مادر خیلی بد شد. مصطفی آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد. 🍃دست مامانم را می بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت 🍃مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی؟ببرش. من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت. مادرم تعجب کرد. 🍃شرمنده شده بود از این همه محبت. مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ،قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه تشکر می‌کنید. 🍃گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسد شهید 🍃گفتم: مصطفی بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ،من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند.هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم .بعد از این جریان مادرم منقلب شد .مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم .دیگر حرفم را پس گرفتم .باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد.چرا این قدر نازش می کنی .مصطفی چیزی نگفت ، خندید . 🍃غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت.روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند،لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند .شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ،نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست. 🍃مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ،اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .و تا شهید شد این طور بود.حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند.می رفت شیر می آورد.خودش قهوه نمی‌خورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد. 🍃 گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ،نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکردو من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را . 🍃خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم،به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل .از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت .البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست .احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست .خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند. 🍃گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ،همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد. ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود .خودش را قدم به قدم آشکار می کرد.توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد.اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّـدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ،ولی به مصطفی می گفتم .او نزدیکتر از من به من بود .بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردندآن موسسه پایگاه مردم جنوب بود،طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند.مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد.شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ،می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند.خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند. 🍃یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند‌، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی؟مصطفی گفت: الان عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان. اینها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟ گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید. بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد، گفت: خدا که می بیند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّـدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ،ولی به مصطفی می گفتم .او نزدیکتر از من به من بود .بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردندآن موسسه پایگاه مردم جنوب بود،طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند.مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد.شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ،می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند.خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند. 🍃یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند‌، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی؟مصطفی گفت: الان عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان. اینها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟ گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید. بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد، گفت: خدا که می بیند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
و علیه مدیریت خبرگزاری فرزندان شاهد و جامعه ایثارگری ایران🇮🇷❗️ شکایت سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران علیه عمار آل سیدان فرزند شهید و حکمی که غیابی صادر شده است. لازم به ذکر است فرزند نماینده تعداد زیادی از و جامعه ایثارگری کشور با تعداد کثیری وکالت محضری و بیش از ۱۵۰۰ وکالت الکترونیک و چند نظرسنجی با بیش از ۹۵٪ موافقت با انتشار مطالب نقد سازمان و اعلام کرده‌اند. تحریریه کانال رسمی گلستان شهدا از رئیس سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور تقاضای دستور توقف روند حکم مذکور را داشته و معتقدیم سازمان بنیاد شهید در واقع پدر معنوی فرزندان شهدا بوده و شکایت به هر دلیل علیه آنها خارج از عرف می‌باشد. کانال رسمی گلستان شهدا آمادگی دارد سازمان بنیاد شهید را در این ارتباط منتشر کند. کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
#شهردار_جبهه🌺 در جبهه هر فرد به مدت ۲۴ ساعت، شهردار یا خادم الحسین بود و مسئولیت تهیه‌ی غذا و مخلفات آن را و همچنین انداختن و جمع کردن سفره، شستن ظروف صبحانه، نهار و شام را بر عهده می گرفت. البته بچه‌های دیگر در پهن کردن سفره، چیدن لوازم، آوردن خوراکی‌ها و جمع کردن و نظافت وسایل کمک می کردند. وقتی قرار بود خودشان غذا درست کنند، یکی می پرسید: «برادرا! چی میل دارید؟» و اگر قرار می شد سبزی پلو باشد، دو نفر کارشناس سبزی بیابانی به سراغ سبزی می‌رفتند. یکی دو نفر هم به دنبال هیزم می‌رفتند و آشپز و همدستانش هم مشغول پخت و پز می شدند. چنانچه شهردار در نوبت وظیفه اش خوب عمل می کرد و سلیقه به خرج می داد، مرتب برای سلامتی‌اش صلوات می فرستادند و از او می‌خواستند در پُستش باقی بماند. گاهی این رفتار را برای برادری که خوب از عهده‌ی کار برنیامده بود انجام می دادند تا در این کار استاد شود و با او شوخی می کردند که «ننه چرا غذا سرد است؟» چرا غذا کم نمک است و از این حرف ها… کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
حاج حسین ای کاش بفهمیم معنای کلام تو را که «اگر کار برای خداست پس گفتن برای چه؟! » وای به حال‌مان است که غرقیم در این گفتن‌ها و عمل نکر‌دن‌ها #سردار_حاج_حسین_خرازی #شادی_روحش_صلوات کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃به محض اینکه وارد می شد، بچه ها دورش را می گرفتند واز سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان، دوستشان و همبازی شان بود. غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند. با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت. کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت. 🍃صورتش را با دستمال پاک می‌کرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته. ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود. 🍃بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت. می‌گفتند: چمران لبنانی نیست، از ما نیست. خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد. می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند.ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند.آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من، خود من است. الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی. وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود. دیگر کسی را نمی دید. 🍃حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند.اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
‍ 💠بِسم ِ رب الشهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند .گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید .خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید .من از حرف آقای صدر تعجب کردم .گفتم: من قدرش را می دانم و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید. 🍃تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش .این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش. امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید .من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد.یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. 🍃مردم جنوب را ترک کرده بودند.حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند،می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند. هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام. تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند. آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf