#آیین_تشییع ۱۱ شهید دفاع مقدس در اصفهان برگزار شد
آیین تشییع هشت شهید شناسایی شده و سه شهید گمنام سالهای دفاع مقدس روز شنبه مصادف با سالروز شهادت امام جعفر صادق(ع) در اصفهان برگزار شد.
آیین تشییع این شهدا با حضور مردم شهیدپرور، خانواده معظم شهدا، نیروی نظامی و انتظامی و مسوولان از چهارراه آبشار به سمت گلستان شهدای اصفهان برگزار شد.
نماز این شهدا از سوی آیت الله سید ابوالحسن مهدوی عضو خبرگان رهبری اقامه شد.
در تفحصهای اخیر ۱۵۰ شهید سالهای دفاع مقدس کشف شد که از این تعداد یازده شهید متعلق به استان اصفهان هستند.
از این تعداد شهدای اصفهان، هشت شهید شناسایی شده و سه شهید گمنام که از بین شهدای شناسایی شده یک شهید پاسدار، یک شهید ارتشی و ۶ شهید بسیجی هستند.
۲ شهید شناسایی شده متأهل و ۶ شهید مجرد هستند، همچنین ۶ شهید از طریق آزمایش دی ان ای، یک شهید از طریق پلاک و یک شهید از طریق حک شدن نام وی بر قمقمه آب شناسایی شده است.
پس از تشییع، پیکر دو شهید در اصفهان و پیکر سایر شهدا به شهرستانهای نجف آباد، مبارکه، اردستان، شاهین شهر و برخوار منتقل شد.
پیکر یک شهید گمنام در لشکر هشت نجف اشرف نجف آباد، پیکر یک شهید در پادگان شهید خرازی و پیکر پاک یک شهید دیگر در گروه ۴۰ صاحب الزمان (عج) خاکسپاری شد.
هشت شهید شناسایی عبارتند از:
۱. شهید سید رضا حجازی، فرزند: سیدمنصور، جمعی لشکر ۱۴ امام حسین (ع) از اصفهان که در تاریخ ۲۳ تیرماه ۶۱ در عملیات رمضان به شهادت رسیده است.
۲. رضا مشتاقی کاویانی، فرزند: حسین، جمعی لشکر ۱۴ امام حسین (ع) از اصفهان که در تاریخ ۳۱ تیرماه ۶۱ در عملیات رمضان به شهادت رسیده است.
۳. شهید علیرضا میرزایی فرزند: اسماعیل، جمعی لشکر ۱۴ امام حسین (ع) از کاشان که در تاریخ ۲۵ ابان ۶۱ در عملیات محرم به شهادت رسیده است.
۴. حسین خسروی جزی، فرزند: صادق، جمعی لشکر ۱۴ امام حسین (ع) از شهرستان شاهین شهرو برخوار و میمه که در تاریخ ۱۱ ابان ۶۱ در عملیات محرم به شهادت رسیده است.
۵. عباس دیانیان، فرزند: مصطفی، جمعی لشکر ۱۴ امام حسین (ع) از اردستان که در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۶۱ قبل از عملیات رمضان به شهادت رسیده است.
۶. شهید سعادت حاج عسگری، فرزند: جعفر، جمعی لشکر ۸ نجف اشرف ار نجف آباد که در تاریخ ۲۸ مرداد ۶۱ در عملیات رمضان به شهادت رسیده است.
۷. شهید حسین رحیمی، فرزند: حاج آقا، جمعی لشکر ۸ نجف اشرف از مبارکه که در تاریخ ۲۳ تیر ۶۱ در عملیات رمضان به شهادت رسیده است.
۸. مسعود مداحی، فرزند: غلامعلی، جمعی ارتش جمهوری اسلامی از مبارکه که در تاریخ ۲۲ تیر ۶۷ در منطقه قلاویزان به شهادت رسیده است.
#شهدا_خوش_آمدید
#شادی_روحشان_صلوات
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
با #تشییع_شهدا #حیات_تازهای در شهر به جریان افتاد
#علی_اصفهانی دادستان اصفهان در حاشیه مراسم تشییع شهدا در اصفهان اظهار کرد: #یاد و #خاطره_شهدا خصوصاً شهدایی که امروز در اصفهان تشییع میشوند، شهدایی که با ورودشان خون تازهای در شهر و انقلاب تزریق کردند را گرامی میداریم.
دادستان عمومی و انقلاب استان اصفهان تصریح کرد: در #گام_دوم_انقلاب جوانان ما روحیهای تازهای با یاد و خاطره شهدا میگیرند، با آنها و مکتب شهادت آشنا میشوند و درسی که از شهدا میگیرند که این میتواند گام مهمی برای چهل سال دوم انقلاب باشد.
وی افزود: شهدا همانطور که خداوند در قرآن هم فرموده است، #زنده هستند و #زندگی و #حیات_حقیقی متعلق به شهداست.
اصفهانی در پایان عنوان کرد: تجربه ثابت کرده است هر زمان شهدا تشییع میشوند #حیات_تازهای در شهر به جریان میافتد؛ امیدواریم ما هم در همان راهی قدم برداریم که شهدا آن را در پیش گرفتند.
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری بسیار زیبا از مراسم امروز هشتم تیرماه و تشییع یازده #شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس
مردم شهیدپرور و انقلابی اصفهان امروز با حضوری پرشور و حماسی به فرزندان خود پس از ۳۷ سال خوش آمد گفتند.
#پایان_۳۷_سال_چشم_انتظاری
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_هشتم
🍃 روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچهها و من که به همهشان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامهای به من داد و گفت: باید هر چه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه آنجا گفتند دکتر نیست، نمی دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچهها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.
🍃مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمیروم، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمیخواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است ، با کسی هم شوخی ندارند. من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر!
🍃 وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم. به مصطفی گفتم: فکر میکردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمیکردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠بِسم ِ رب الشهداءِ و الصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_نهم
🍃به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم. اما این آخریها او خیلی کلافه و عصبانی بود.
🍃یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطعاش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصهدار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری. گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد.
🍃آن شب وقتی رسیدم خانه پدر و مادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکردهام، اذیت نکردهام، ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده... چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمیزدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی مقدمه، بی آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می کنم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_دهم
🍃هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است .فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .مادرم خیلی عصبانی شد .بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کردو خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟گفتم: دکتر چمران .
🍃من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد .مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطورآرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .
گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام .می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد .بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم .
🍃گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد .البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر .گر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم .من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم .البته آن موقع نمی فهمیدم ،اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم،فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر
#قسمت_یازدهم
🍃بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ،من مانع نمیشوم.باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد .حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟نکند مجبور شود از حرفش برگردد !نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود !مصطفی کجا است ؟این طرف وآن طرف ،شهر و دهات را گشتم تا بالاخره مصطفی را پیدا کردم
🍃 گفتم: فردا عقد است ، پدرم کوتاه آمد.مصطفی باورش نمی شد ،و مگرخودم باورم می شد ؟الان که به آن روزها فکر میکنم می بینم آدمی که ازدواج مارا درست کرد من نبودم ،اصلا کار آدم و آدمها نبود.کار خدا بود ودست خدا بود.
🍃جذبه ای بود که از مصطفی و او می تابید بی شناخت. بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد ،او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد !دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده !در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد .تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این کوتاه است؛مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد .حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد.حتی دلخورشد و بحث کرد که؛مصطفی کچل نیست ، تو اشتباه می کنی . دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .
🍃آن روز همین که رسید خانه ،در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن؛مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی ، تو کچلی؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_دوازدهم
🍃من این را نمی دانستم و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد .از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کرده اید که شمارا ندید ؟ممکن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد.آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم.
🍃 به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیک ، عمو ، دایی و...پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید.صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود .خواهرم پرسید :کجا می روید؟گفتم: مدرسه .
گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست کنید.من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب کردم .گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همینطو ر می خواهد .از مدرسه که برگشتم ، مهمانها آمده بودند .مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند .از فامیل خودم خیلی ها نیامدند پس، همه شان مخالف بودند و ناراحت
🍃خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟گفتم: لباس زیاد دارم.گفت: باید لباس عقد باشد.و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ،همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود .من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم .عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم ....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
#خبر_فوری
در درگیری رزمندگان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 با تروریستها در منطقه چالدران آذربایجان غربی ۲ تروریست مسلح به هلاکت رسیده و شماری زخمی شدند.
در این درگیری دو نفر از پاسداران رشید اسلام شهیدان #توحید_مستشاری و #علی_اصغر_حیدرزاده توسط اشرار مسلح به درجه رفیع #شهادت نائل آمدند.
#شهادتتان_مبارک
#شادی_روحشان_صلوات
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران
به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_سیزدهم
🍃مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است ، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود.
🍃 خواهرم گفت: داماد کجا است ؟بیاید ، باید انگشتر بدهد به عروس .آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست .خواهرم عصبانی شد گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟آخر این چه عقدی است ؟آبروی ما جلوی همه رفت.
گفتم: خوب انگشتر نیست .چکار کنم ؟ هر چه می خواهد بشود !بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون .
🍃مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند .اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت ،یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . برای فامیلم ، برای مردم عجیب بود.مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد . گفتم مامان ، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتماً می خرید و می آورد .مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهدببرد ؟ کجا خانه گرفته ؟گفتم: می خواهم بروم موسسه ، با بچه ها .
🍃مادرم رفت آنجا را دید ،فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت .مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید ؟ولی من در این وادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور که بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم.مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ،می گویند فامیل دختر پول داده اند که دخترشان را ببرند . من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد .می خواستیم همانطور زندگی کنیم .
🍃یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چیکار داری وسایلت را بردار بریم خونه ی خودمون.گفتم: چشم.مسواک وشانه و...گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم .مامان گفت: کجا ؟گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم .اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را .مادرم فکر کرد شوخی می کنم . من اما ادامه دادم؛فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم.مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کردکه: تو دخترم را دیوانه کردی ! تو دخترم را جادو کردی !تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین .
🍃مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش .مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه .مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده .دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.حرفهایی که می زد دست خودش نبود.خود ما هم شوکه شده بودیم .انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم .مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد . بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم .مادرم گفت: همین الان !مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
#نفربر_غنیمتی
یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ بود. گردان حضرت علی اکبر (ع) در حال پیشروی برای پاکسازی منطقه مهران بود.
گروهان نصر به فرماندهی شهید #علیرضا_آملی در روی جاده مهران دهلران قرار گرفته و راست جاده کنار پل بتنی در حال احداث مستقر و با دشمن درگیر بود.
در همین حال، دشمن که در حال فرار بود، در نزدیکی خط خودش یک نفربر را جا گذاشت. شهید آملی از بچهها سراغ کسی را گرفت که وارد به راندن نفربر باشد. #شهید_محمد_کریمپناه داوطلب شد.
همه میدانستند که روحیه ایثارگریاش باعث شده بود داوطلب شود و گرنه هیچکس به خاطر نمیآورد محمد نفربر رانده باشد!
بهرحال محمد به همراه یکی دو نفر دیگر، حین تیراندازی بین خط خودی و دشمن، به سمت نفربر که در چند صد متریشان بود رفته آن را حرکت داده و به سمت خط خودی آوردند.
فرمانده گروهان(شهید آملی) و معاونشان(شهید قربانی) و جمعی از بچهها با صلوات به استقبال آنها رفتند.
این اولین غنیمت گردان در عملیات مهران بود. به لطف خدا در پیروزی عملیات کربلای یک و فرار عراقیها، آنقدر غنائم بدست آمد که تا پایان جنگ ذخیره ما شد.
#شادی_روحشان_صلوات
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf