گــــرچــه زر در روزِ عقـــــدم بیـش و کــم آوردهام
در عــوض شــادم کـه شعــــری تــازه دَم آوردهام
تـا کـه قلبـت را کنــم منقــــوشِ عشقــــم تـا ابــد
نقـشِ ســــر تــا پـــا قشنـگــی از قلــــم آوردهام
جملـه آوردنـد بـا خـــود سیــم و زر بـا صـد غــرور
مــن بـــرایــت نــازنینــــــا! جـــــــام جـــــم آوردهام
از غــــزل زیبــاتـر انـدر مُلک جانان نیست هیچ
شعــرِ شکــــرپــارهای چــــون محتشـــم آوردهام
چشمهای از عشقِ شیرین کردهای از من طلب
شــاهـدم بـاش ای صنـــم! یکبـــاره یَـــم آوردهام
حــــرمتــم نیکــو نگهــدار، از شــــــرارم شعلـه گیر
بـگــذر از جـیـبـــم، کـه خــــــالـــی از درم آوردهام
#محمدرضا_فتحی
🌷@golsher2319🌷
۱۴ تیـر روز قلـم🌷
قلـم چیست؟
قلـم، زبان عقل و معرفت و احساس انسانها و بیانکننده اندیشه و شخصیت صاحب آن است.
قلم، زبان دوم انسانها است. هویت، چیستی و قلمرو قلم بسیار گستردهتر از آن است که در بیان بگنجد.
هرگونه رشد و پیشرفت، پیروزی و آرامش و معرفت و شناخت، ریشه در قلم دارد.
تمدنها، تجربههای تلخ و شیرین و علوم بانوشتن ماندگار میشوند و آیندگان مملو از تجربه و پر از راهحلها هستند.🌷
هدایت شده از محفل شعر قند پارسی
داستان کوتاه 📚📚📚
قدرت اندیشه
پیرمردی تنها، در روستایی زندگی میکرد. او قصد داشت مزرعهی سیبزمینی خود را شخم بزند؛ اما کار بسیار سختی بود و تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند، در زندان به سر میبرد. پیرمرد نامهای به پسر نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم، من حال خوشی ندارم؛ چرا که امسال نخواهم توانست سیبزمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم؛ چون مادرت، همیشه زمان کاشت محصول را دوست میداشت. من برای کار در مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو این جا بودی، تمام مشکلات من حل میشد و مزرعه را برای من شخم میزدی.
دوستدار تو پدرت.
پس از مدتی، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر، به خاطر خدا، مزرعه را شخم نزن؛ من آن جا اسلحه پنهان کردهام.
سپیده دم روز بعد، دوازده نفر از مأموران و افسران پلیس محلی، نزد پیرمرد آمدند و تمام مزرعه را زیرورو کردند؛ بدون آن که اسلحه پیدا کنند. پیرمرد بهتزده، نامهی دیگری برای پسرش فرستاد و او را از آن چه که روی داده بود، مطلع کرد و از این امر، اظهار سردرگمی نمود.
پسر پاسخ داد: پدر، برو و سیبزمینیهایت را بکار. این بهترین کاری بود که از این جا میتوانستم برایت انجام بدهم!
تو تویی؟ داستانهای کوتاه و شگفتانگیز، امیررضا آرمیون، ج ۱، ص ۱۵۰ و ۱۵۱.
#داستانکوتاه
#قدرتاندیشه
#امیررضاآرمیون
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
مـیشــود شیــــرین لبــم بـا ذکــرِ نــامـت یا رضا
هـــم درودت بـــاد ، هـــم بـــادا سـلـامت یا رضا
دعبـلــی بـایـد، کـه تـا شعـــری ســـرایــد باشـکوه
مــن چـه گــــویــم بـــر بلنـــدای مقـــامت یا رضا
میدهد چون باغِ رضوان، آستانت بوی سیب
نـــــــور مـــیبـــــارد دمـــــادم ، از کـلامــت یـا رضا
مـیکنـد فـــــردوس و جـنّت بـر جمــالت اقتـــدا
گُل، شهادت میدهد هـر روز و شامت یا رضا
آمـدم بــا قلـبِ عــــــاشــــق بـــر دیــارت، از کــرم
کن نگاهــــم ، مـن بنــــازم بـــر مـــرامت یا رضا
دادهای حــــرمـت به عــالم تا قیـامت ، تا ابـد
هــــم درودت بــاد ، هــم بـادا سلـامت یا رضا
#محمدرضا_فتحی
🌷@golsher2319🌷