گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_چهل_و_ششم 🦋
زمزمهاش ارام بود واشک،همه صورتش را فرا می گرفت.
دراین حال شاید،دو-سه ساعت ،بی حرکت و مؤدب،قرآن را روبه روی خود نگه می داشت .
واین بود که ما دیگر باور کردیم او متعلق به سرزمین #شهداست.
این باور بارها ما را دگرگون کرده بود.
تا اینکه قبل #شهادت علی اقا،هرشب خوابهای عجیب و غریبی می دیدم ،مادرمان هم همین طور .
همان طور روزی که اقا علوی خبر شهادت علی اقا را آورد ،مادرم می گفت که همین روزا باید خبری از این بچه ها بشود .
ما همیشه منتظر خبر زخمی شدن یا شهادت علی اقا بودیم.
هر چند فکر کردن به این موضوع خیلی ناراحت کننده بود،اما می دانستیم این خواست قلبی علی اقا است.
اتفاقاً مادرمان همان روز که خبر شهادت علی اقا را آوردند ،پیشاپیش،قند زیاد شکسته و استکان و نعلبکی ها را برای مجلس ختم آماده کرده بود، قلبش درست گواهی داده بود.
همان چیزی که خودش می خواست .
آرزویی که با عمل ،حرف، و رفتار فریادش می کشید .شهادت! بله!
شهادت ،اولین و آخرین کلام علی آقا بود .
لحظه ای با خدا راز و نیاز نمی کرد ؛ مگر اینکه آمال و آرزوی خود را که همان شهادت بود،به زبان می آورد ؛ آن هم شهادت که در عین گمنامی باشد.
در #عملیات والفجر سه که آخرین بار حضورش در جبهه بود،نقل می کنند که او پیش از شهادت ،روی #مین می رود.
برادران امدادگر در همان شلوغی عملیات می خواهند او را به عقب بیاورند که حوادثی باعث می شود که نتوانند به عقب برگردند.
در همین حال ،به او اطلاع میدهند که برادرتان #شهید شد.
نمی دانم دراین لحظات چه حالی داشته ؛ اما نقل می کنند که با خوشحالی گفته است : (محمود خیلی لایق تر از من بود.به خاطر همین ،خدا او را زودتر پذیرفت .)ساعتی بعد هم خود او به درجهٔ رفیعی که در انتظارش بود،می رسد .
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
#قسمت_چهل_و_ششم 🦋
آغاز عملیات بیت المقدس
{ادامه}
آن ها در حال فرار بودند که یکی از آرپی جی زن های گردان ، نفربرشان را هدف گرفت و با شلیکی دقیق آن را به آتش کشید.💥
شلیک بعدی یک نفربر دیگر را شلعه ور کرد.🔥
میان آن دو دستگاه نفربر؛ که در آتش می سوختند، یکی ماند که نه راه پیش داشت نه راه پس و در شلعه ی رفقایش سوخت.
آن بیست اسیر ، مسافران نگون بخت همان سه نفربر بودند که شعله ی لاستیک های سوزانشان، دشت را روشن کرده بود و ما می توانستیم ده ها تانک و نفربردیگر را در نور آن ها ببینیم که بی صاحب، پشت سرخاکریز جامانده بودند.
اسرای عراقی بیش از اندازه می ترسیدند.دست و پایشان مثل بیدی در باد می لرزید.😓
یکریز به مسئولان ایرانی دخیل می بستند؛ دخیل #خمینی ، دخیل رفسنجانی، دخیل خامنه ای . 🙏
آن قدر می ترسیدند که اگر اسم مسئولان رده پایین ایران را بلد بودند ، دخیل آن ها هم می شدند! 😅
در کمرکش خاکریز به تماشای آن جمع ترسان و لرزان ایستادم.
سپس پایین آمدم و به یکی از آن ها که به گریه افتاده بود، دو کلمه به عربی گفتم: "لا تَخَف!" ☺️
این را پشت خط در جزوه ای خوانده بودم که تعاون #سپاه توزیع کرده بود.
در آن جزوه ها، مکالمات ساده عربی آموزش داده می شد تا رزمنده ها اگر اسیری گرفتند، بتوانند با او ارتباط برقرار کنند.👌
گفتن عبارت "لا تخف" در آن لحظه های دِهشَت بار برای سرباز عراقی ، مثل نسیم خنکی بود که در هوهوی لُواری گرم به تشنه ای بوزد؛ زنده شد انگار!
در چشمانش برقی از شادی درخشید.😃
حسی از سپاس گزاری وجودش را فرا گرفت.
این دو کلمه شاید برای او به غیر از "نترس"، معانی فراوان دیگری هم داشت.
او پشت "نترس" من انگار جملات امیدوار کننده و حیات بخش بسیاری دریافت کرده بود؛ «مثل شما در امان هستید، ما شما را نمی کشیم، ماهمه مسلمانیم.»
سرباز عراقی فهمیده بود......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman