گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_صد_و_دوازدهم 🦋
((عروج))
یادم میاید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) ، بیشتر بچه های #اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند.
حال من بهتر از همه بود و تنها کاری از عهده ام بر می آمد این بود برایشان کمپوت باز میکردم و آب آن را در لیوانی میریختم و به آنها میدادم.
یک مرتبه دیدم #محمد_حسین و چند نفر از بچه ها را آوردند.
سراسیمه به طرف محمد حسین رفتم ، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمیدید.
او را روی تخت خواباندم.
برایش کمپوت باز کردم تا بخورد،اما او گفت:«نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته. »
گفتم:« بخور! این حرفا ها چیه ؟
الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل میکند.»
گفت:« بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.»
با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟!🤔
احتمالا حالش خیلی بد است هذیان میگوید!!
هنوز فکری که در سرم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد « اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید ،اتوبوس ها آمدند.»
به طرف در دویدم .
خیلی تعجب کردم😳؛
محمد حسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید؟!
برای اینکه مطمئن شوم،داخل اتوبوس هارا نگاه کردم؛
نزدیک بود شکه شوم.😧
هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند!!
به طرف محمد حسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم.
گفت:«نژاد! یک پتو بیار و کف ماشین بیانداز .»
او را کف ماشین خواباندم.
گفت:« حالا برو و محمد رضا کاظمی را هم بیار اینجا.»
از داخل پله های اتوبوس ک پایین رفتم دیدم محمد رضا با صدای بلند داد میزند:
«نژاد بیا! نژاد بیا!»
به طرفش رفتم.
او نیز همین خواهش را داشت:«نژاد!
من را ببر کنار محمد حسین.»
این دو نفر معروف بودن به دوقولو های #واحد_اطلاعات.
محمد رضا کاظمی را آوردند و....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman