5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استوری | ۱۶ روز مانده به پنجمین سالگرد سردار دلها
🔹 شنیدی میگن خاک سرده، اینجا بر عکسشو عمل کرده 💔
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
🌸 السلام علیکم یا اولیا الله
🌹شهیــد
شهدای قبل انقلاب
شهدای انقلاب
شهدای بعد از انقلاب
شهدای دفاع مقدس
شهدای مدافع حرم
و.....🕊🕊
همه آنها رفتند تاجمهوری اسلامی بماند،
تا آرامش فردای من و تو مهیا شود.
همه آنها رفتند تا کشور زیر سلطه دشمن نرود، همه آنها رفتند تا....
برای شادی روحشان #صلوات
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آقای امام زمان (عج)، زندگی بدون شما نمی چسبد...
#سه_شنبه_های_امام_زمانی
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
کاش من هم ؛
یک کبوتــر میشــدم🕊...)
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️یخ در بهشت!
با عشقت دلم سر میکنه
هوای برفی حرمو خوشگلتر میکنه
دلم هوای شعر گفتن میکنه
پیرهن سفیدشو گنبد تن میکنه
ما دلمون برای حرم خیلی تنگ شده
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
28.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥در سه دقیقه «حرف اصلی» دیدار زنان و دختران با رهبر انقلاب را ببینید.
#برای_ایران
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
javad moghaddam - Tarane Eshgh Bahane Eshgh(320).mp3
3.7M
🎧حیات منی ممات منی
تو تنها راه نجات منی
هستم محزون تو
هستم مجنون تو...
#یاصاحبالزّمان🌱
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من »
✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
📌از شما همراهان عزیز و گرامی خواهشمندیم با ما همراه باشید.
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹فصل پنجم
🔸صفحه:۱۶۳،۱۶۴،۱۶۵
راوی: خانواده محترم شهیدسلیمانی
نرجس هر وقت که خیلی دل تنگ بابا میشد، خوابش را میدید.
همیشه هم حضور او را در جمعهای خانوادگی احساس میکرد ؛انگار که مثل قبل همه دور هم جمع شده باشند.
یک بار هم خواب دید حاجی در یک مکان بسیار زیبا ایستاده، در حالی که گلهای رنگارنگ و پروانههای زیبا دور تا دورش را گرفتهاند.
او از دلتنگیهایش میگفت و حاجی به رویش لبخندی دلنشین میزد .
در خواب ،کمی به دور و بر حاجی دقت کرد. آنجا باغی سرسبز با قنات های زیبا شبیه به روستایی بود که پدر همیشه وصفش را برای بچهها میکرد و از بچگی آنجا را دوست داشت. وقتی که فاطمه از خواب بیدار شد، با خودش گفت:(( بابا که هیچ وقت توی دنیا نتونست اونجوری که دوست داره، از نعمتهای خدا لذت ببره .
همه ی زندگی اش کار در راه خدا بود .
حتماً خدا هم براش جبران کرده و هر چیزی رو که دوست داشته، یه جا بهش داده!))
حاجی هر لحظه در کنارشان بود و روحش زندهتر از همیشه با آنها زندگی میکرد .
سارا ،دختر نرجس دوست داشت هدیهای به پدربزرگش بدهد.
چون میدانست حاج قاسم عاشق روزه است، تصمیم گرفت یک روز روزه بگیرد و به او هدیه کند.
نزدیک غروب کمی خوابید.
یک دفعه از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن.
نرجس سریع او را در آغوش گرفت:((چرا گریه میکنی ؟!))((مامان....! بابا حاجی هدیهام را قبول کرد !خواب دیدم اومد من رو بغل کرد و گفت: بابا دستت درد نکند! خیلی هدیه خوبی بود !))فاطمه هم خیلی بیقراری میکرد. حاجی چند بار به خواب اقوام رفته و گفته بود: ((به فاطمه بگین اینقدر بیتابی نکنه!)) همیشه برایش سوال بود که چرا پدر به خواب خودش نمیرود و باز حاجی به خواب کسی رفته و گفته بود:(( این قدر فاطمه بیتابی میکنه که نمیتونم برم به خوابش !هم خودش اذیت میشه هم من !))فاطمه از وقتی این را شنید، خودش را بیشتر کنترل میکرد تا بیتابی نکند و بالاخره حاجی را در خواب دید.
به او گفت:(( بابا، ای کاش مثل بچگیهام که پاهات رو میچسبیدم تا نری ،اون روز هم پاهات را میگرفتم و التماست میکردم نری!)) حاجی به رویش لبخند زد و گفت: بابا اگه پای من را میچسبیدی هم من باید میرفتم !))
یک بار هم دچار سردرد میگرنی شدیدی شده بود؛ جوری که از شدت درد چشمهایش را محکم بسته بود و سرش را به بالش فشار میداد .
اما درد بیشتر و بیشتر میشد.
در همان حالی که چشمهایش را بسته بود ،پدر را دید که به سمتش میآید.
یک لیوان آب با یک قرص به او داد و گفت:(( دخترم، این رو بخور، خوب میشی!)) همان هم شد .
فاطمه قرص را از دست پدر گرفت و خورد و وقتی از خواب بیدار شد، دیگر اثری از درد نبود.
رضا هر بار فقط یک صحنه در خوابش تکرارمی شد؛ میدید به دست و پای پدر افتاده و التماس میکند :((بابا ،من رو تنها نذار ...!یا من رو هم با خودت ببر... یا نرو !))هر بار که از خواب بیدار میشد، به یاد آن روزی میافتاد که پدر دنبالش می گشت.
ادامه دارد...
✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔@golzarkerman
🔸الهی بر محمد و آل محمد درود فرست و در روز های مانده از عمرم مرا به طاعتت بگمار.
🍀 دعای بیستم صحیفه سجادیه.
#گلزار_شهدای_کرمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman