گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان وخانواده شهید"
🔹صفحه۲۲۱_۲۱۹
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
#پارت_نود_و_نهم 🦋
((پدال گاز))
چند روز بعد از مجروح شدنِ #محمد_حسین ، به مرخصی آمدم.
وقتی به کرمان رسیدم، سراغ او را گرفتم.
گفتند از بیمارستان مرخص شده.
تعجب کردم:«یعنی به همین زودی خوب شد؟»😳
گفتند:«نه!..در خانه بستری است.»
برای ملاقات به خانه شان رفتم، امّا برادرش گفت:«او خانه نیست.»
نا امید برگشتم؛ توی راه ، حسن زاده، یکی از بچه ها را دیدم.
حال و احوال کردیم، پرسید:«کجا بودی؟»
گفتم:«رفته بودم عیادت محمّدحسین.»
گفت:«خب!...چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟»
گفتم:«نه! متاسفانه موفق نشدم ببینمش، خانه نبود.»
گفت:«بیا باهم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد!»
دوباره با حسن زاده به در خانه شان رفتیم تا محمّدحسین را ببینیم.»
ایشان گفت:«عرض کردم خانه نیست.»
گفتم:«اشکال ندارد، می نشینیم تا بیاید.»
با تعارف او به داخل خانه رفتیم.
ده، پانزده دقیقه ای طول کشید که محمّدحسین آمد.
وقتی ما را دید خوشحال شد و حسابی تحویلمان گرفت.
گفت:«اتفاقاً خیلی دلم می خواست تو را ببینم.
چطور شد به مرخصی آمدی؟از منطقه چه خبر؟»
من تا جایی که می توانستم از اوضاع و احوال بچه ها و نگرانی آن ها به خاطر عدم حضور او و وضعیت #منطقه برایش صحبت کردم.
لحظه خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت:«حتماً این کتاب ها را بخوانید.»
و پرسید:«کی به منطقه بر می گردی؟!»
گفتم:«پس فردا.»
گفت:«موقعی که خواستی بروی ، بی خبر نرو!»
گفتم:«چشم!حتماً.»
و از هم جدا شدیم.
دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#اطلاعیه ❕ 🔍 ما به همکاری شما بزرگواران برای تکمیل اطلاعات شهدای عزیز شهرمان نیازمندیم. لذا از خان
#اطلاعیه ❕
🔍 ما به همکاری شما بزرگواران برای تکمیل اطلاعات شهدای عزیز شهرمان نیازمندیم.
لذا از خانواده، آشنایان و همرزمان دو شهید بزرگوار:
#شهید_حاج_رحمان_کرمی
و
#شهید_حبیب_الله_مشتی
خواهشمندیم در تکمیل اطلاعات این شهیدان با مراجعه به ادمین کانال به آیدی
@GSK_Admin
ما را یاری نمایند.
با سپاس از همکاری و همراهی شما...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🔴راه بیست وچهارم اهل دیده شدن نبود، ر
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔴راه بیست وپنجم
جلسه بود. از وزارت خارجه و روسا در حضور #حاج_قاسم .
همسر حاج قاسم غذایی برایش فرستاده بود .
موقع نهار که شد ، حاجی خودش دست به کار شد و همان مقدار غذا را بین همه قسمت کرد.
حتی حواسش به سرباز های دفترش هم بود.
حتی بالاتر ، در ظرف های کوچکی برای بعضی از سرباز ها، با دستان خودش غذا کشید .
🍂من را ببخشید ، اما تنفر از مسئولینی که سفره های رنگین و طبع سنگین و منش متکبرین را دارند ، تنفری الهی است!
واصولا《ان الله لایُحِبّ المتکبرین...》
چون مسولند ، کار های فرعونیشان را توجیه می کنند،
افتخاراتشان ،افتضاحاتشان است ؛
وباز هم ان الله لا یحب المتکبرین...
کسی حق ندارد برای خودش جایگاه تعریف کند و بعد شان قائل شود و بعد هر گونه خواست زیست کند.
امام می فرماید، آقا می فرماید:
_مسئولین خدمتگزار این مردمند.
وبازهم نفرین بر....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
#تلنگر 💕🖇
به قول استاد رائفیپور:
این همه روایت درباره #مهدویت هست!
آقا توی یکیشون نفرمودند: اگر مردم دُنیا
بخوان! #ظهور اتفاق میفته..!
توی همشون فرمودند:
اگر شیعیان ما..
بابا گره خورده ماییم:)💔🍃
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
🍃جـان هر
زنده دلـے
زنده به
جـان دگر است
من همانم
که دلــ♥️ـم
زنده به یــاد
#شهدا ست
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
#رهبرانه🌱
آنچهرهٔعارفانہاٺࢪاعشقاسٺ😌🌱
آنچفیہعاشقانہاٺࢪاعشقٺ😍
اےدیدهٔهࢪحسودوبدخواهتڪور👊🏻
آنهیبتبـۍڪࢪانہاٺࢪاعشقسٺ♥️
جانمفداےرهـبرمـ💙
#رهبرم
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#تخریب_چـے🕊 ڪــاشـ ـ ـ ـ✋ یڪ #تخریب چـے مـےزد... بہ معبر #نفس مـا... آنچہ من است و هواے نفس... ڪ
ڪاش ...🍂
خنثی ڪردنِ نفس را هم ،
یادمـــــان مےدادیـد ...
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـــــــق مےشویم ...
عاشقکہشدی#شهید میشوی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#خاکریز_دلنوشته_ها 🍂 سردار عزیزم؛ هر یک از ما عهد می بندیم که یکی از خصلت های نیکوی شما را در خود
#خاکریز_دلنوشته_ها 🌷
🌱ســلام
ســــردار دلـہا حــیف وصـد حــیف ڪـہ رفتے از دیـده ها😔
ولی
به صـاحـب الـزمان (عج) قــسم ✋🏻
تا آخــر دنیـا🌏 در دلمان خواهے بود
و
💫نورے ڪـہ همیشـہ میدرخشـد هیچ وقت خـاموش نمے شود
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۴_۲۲۲
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_صدم 🦋
((پدال گاز))
دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره به سراغش رفتم.
گفت:«راجی(#فرمانده اطلاعات عملیات)
آمده کرمان، فردا می خواهد برگردد.
برو بگو محمدحسین کارت دارد.
می خواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم.»
با تعجّب نگاهی به پایش انداختم،😳
اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سر شانه ام و گفت:«برو دیگر !»
من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم:
«آقا محمّدحسین چنین حرفی زده، به نظرم می خواهد همراه شما بیاید.
چون با جراحتی که دارد نمی تواند تنهایی برود.
در ضمن من هم امروز عازمم.»
راجی گفت:«خیلی خوب!
پس اگر محمّدحسین می خواهد بیاید، شما با اتوبوس برو.»
من قبول کردم و رفتم ترمینال بلیط گرفتم.
از همان جا به خانه محمّدحسین رفتم.
گفت:«چی شد؟!»
گفتم:«آقای راجی را دیدم، گفت می آیم خانه تان و با هم صحبت می کنیم.»
پرسید:«شما چکار کردید؟»
گفتم:«بلیط گرفتم و امروز می روم.»
گفت:«مگر با ما نمی آیی؟!»
گفتم:«نه!مثل اینکه جا نیست.»
گفت:«نه!شما با ما بیا.»
گفتم:«نمی شود!...آقای راجی چنین گفته.»
گفت:«من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم می خواهد همسفر باشیم.»
گفتم:«آقا!...فرقی ندارد☺️.»
می خواستم خدا حافظی کنم که گفت:«چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم.»
داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت .
تعجب کردم با این عصا چطور می خواهد رانندگی کند؟!🤔
ماشین را زد بیرون و گفت:«سوار شو برویم!»
با ترس و لرز😧 سوار شدم و کنارش نشستم.
او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز می گذاشت.
گفتم:«محمّدحسین تو را خدا مواظب باش ، این چه کار خطرناکی که تو
می کنی؟!😓»
گفت:«نترس!...بشین الان می رسیم»
هر چند او بی هیچ دغدغه ای رانندگی می کرد، امّا من خیلی ترسیده بودم!
مستقیم پیش راجی رفتیم .
محمّدحسین به ایشان گفت:«باید #حسین_متصدی را هم با خودمان ببریم.»
راجی گفت:«جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید.»
محمّدحسین گفت:«ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم.»
و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آن ها بروم.
محمّدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم.
صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم.
یادم است در مسیر جاده برف باریده بود.❄️
راجی گفت:«بچّه های آن جا برف ندیدند،
فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم.»
پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم ، اما وقتی به #اهواز رسیدیم،
بیشترش آب شده بود.
♦️به روایت "حسین متصدی"
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
💠 #دفاع_مقدس
🔸 عملیات قدس ۱ 🔸
_تاریخ عملیات: ۲۴ خرداد ۱۳۶۴
_منطقه: #هورالهویزه
_هدف: انهدام نیروهای دشمن همزمان
با روز #قدس
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_Kerman