کفر متحرک به #اسلام میرسد
ولی اسلام راکد ، پدر بزرگ کفر است .
سلمان ها در حالی که کافر بودند ، حرکتشان آنهارا به رسول(ص) منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول (ص)بودند ، رکودشان آنها را به #کفر پیوند زد .
کتاب حرکت ، ص ۱۲
#عین_صاد
#آیتاللهصفائیحائری
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
💠فتنه سال 1378
🔰در تیرماه سال 78 #فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسیار به آن دل خوش کردند. در شب اولی که این فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کسی از شروع درگیری ها خبر نداشت، در عالم رویا #سردارشهیدمحمدبروجردی را دیدم! ایشان همه بچه های مسجد را جمع کرده بود و آنها را سر یکی از چهار راه های تهران برد! درست مثل زمانی که #حضرت_امام وارد ایران? شد. من هم با بچه های #مسجد کنار برادر بروجردی حضور داشتم.
🔰یکدفعه دیدم #ابراهیم_هادی و جواد افراسیابی و رضا و بقیه دوستان شهید ما به کنار برادر بروجردی آمدند. خیلی خوشحال شدم. می خواستم سمت آنها بروم، اما دیدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان #عملیات، مشغول تقسیم نیروها در مناطق مختلف تهران بود. او همه نیروهایش از جمله ابراهیم هادی را در مناطق مختلف اطراف #دانشگاه تهران پخش کرد.
🔰صبح فردا خیلی به این رویا فکر کردم یعنی چه تعبیری داشت؟! تا اینکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر #درگیری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه #کوی_دانشگاه را اعلام کردند! تا این خبر را شنیدم یاد رویای دیشب افتادم. مردم با یک تجمع در 23 تیر، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشیدند. #علی_نصرالله با آن حال خراب در راهپیمایی شرکت کرده بود. گفتم حاج علی تمام این فتنه را شهدا جمع کردند. حاج علی گفت مگه غیر از اینه؟ مطمئن باش کار خدا و شهدا بوده
#شهیــد_ابراهیـــم_هـــادی🌷
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
#الگو_برداری_از_شهید
🔻عزتی ابدی و ماندنی
🔸شهید هادی یکی از این مردان پاکیزه شناخته شده چون از #نامحرم دوری کرد و پاکدامنی پیشه کرد
🔹و #خدا هم خوب پاداشی بهش داد هر چه گمنام تر کار کرد و از گناه دوری کرد خدا هم به وقتش، آن را برای مردم آشکارتر و پر رنگتر کرد، و عزتی ابدی و ماندنی، در دنیــا و آخرت نصیبش کرد.
#شهید_ابراهیم_هادی
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
💠حاج اسماعیل دولابی(ره) استاد اخلاق شهید ابراهیم هادی میفرمایند:
⇐🌸بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد ڪسی را در مراتب بندگی زود بالا برود.
⇐🌸 به همین خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محڪم میبندد و او را درسختی قرار میدهد.
⇐🌸خود ما نمیدانیم ڪه آیا ما در سختی ها بهتر خداوند را بندگی میڪنیم یا در خوشی هایمان.
⇐🌸اڪثر ڪسانی ڪه به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشته اند.
❤️❤️❤️❤️
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوهفتم
من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن
امروز قراره همگی بریم مشهد
من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه
رفتیم هتل
اتاقمون گرفتیم
سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم
شما خودت آماده شو
-ممنونم عزیزم
رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن
رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید
حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم
محدثه :ما بریم قم بعد
-فرحناز تو چی
فرحناز:من من
-وا توچی؟
فرحناز :من ۲۵روزه باردارم
-إه به آقامهدوی گفتی؟
فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم
-أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم
فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم
-عزیزم
فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است
-وای یاامام حسین
یا امام رضا 😭😭😭😭😭
فرحناز:رقیه آروم باش
گفتم سال بعد
تو پیشواز میری 😡😡😡
هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره
پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه
حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست
محدثه یه ماهه بارداره
حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان
دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن
جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره
منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره
اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم
آرام باش
پامو سست نکن رقیه
تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم
اجازه بده برم
-وای مجتبی
وای تو رو خدا قسم نده سخته 😭اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم
_به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی
حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن 😢
چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم
_برو عزیزم
برو آقا
سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان
جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوهشتم
مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته
-هیچی
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه 😔😔😔
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره
-آره 😢😢
سیدمجتبی و حسین هم میرن
فرحناز:حسین آقا داداشت ؟
- آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی حضرت زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم
فرحناز :راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری
-نه قربونت
یاعلی
رفتم به بچه ها سر زدم
هردو خواب بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه
همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم 😍😍😢😢
سید:بانو کجا غرقی؟
باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه 😭😭😭
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران
سخته
حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان
-😭😭😭😭باشه
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی😳😳😳
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از علمیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃═════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔻ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است. براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت.
🔸از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريـف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد.
🔺در همان مقر اندرزگو معمولا دو ســه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد بيرون ميرفت! موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نميماند!؟
🔹يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد پرس وجوكردم. فهميدم كه بچهاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند.
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
#مطلب
🥀
اگر دوست شهید داشته باشے
کم کم شبیهش مےشوی
شبیه اخلاقش
شبیه حرف هایش
آنقدر شبیه که حتے ظاهرت هم مثل او مےشود
تاآنجاپیش خواهے رفت که دوست شهیدت نمےگذارد بمیری
آخر شهیدت مےکند..
ـــــــــــــــــــــ..🍃🌹🍃..ــــــــــــــــــــــ
شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•