eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * چند روز بود که حسین ایرلو به شدت مریض شده و در بستر افتاده بود.هرچه قرص و دارو آوردند اما حسین اونها رو نخورد و ردیف بالای سرش گذاشت.سفره را برای ناهار پهن کردند اما حسین سر سفره نیامد چون اشتها نداشت. سفره جمع شد محمد بلاغی رو صدا زد: کمک کن منو ببر سر سفره محمد سر تکان داد و گفت حالا که تمام غذا تموم شده؟ بعد یکی از بچه های تدارکات را صدا زد و گفت یک کنسرو‌ماهی برای حسین آقا باز کن. حسین با صدای ضعیفی گفت :نه زحمت نکش نمیخواد فقط منو ببر سر سفره. محمد با تعجب گفت: آخه تو سفره که چیزی نیست بخوای بخوری بگم برات نون بیارن؟ حسین گفت نه نمی خوام می خوام از این تیکه نون ها که از دست بچه ها توی سفره ریخته بخورم.این تیکه نون ها شفاست همین‌ها بسته اون قرص و شربت ها را جمع کن. بدنش خیلی ضعیف شده بود. همین که رو به بهبودی رفت با زور مجبورش کردند برود مرخصی تا وضعیت جسمی اش بهتر شود .خاطره شبی که حسین رسیده بود خانه را خواهرش اینطور تعریف می‌کند: حسین از جبهه برگشته بود و شب همه خوشحال دور هم جمع شده بودیم و سوال پیچش می کردیم و می خواستیم بدونیم در جبهه چه کاره است. شنیده بودیم که در قسمت تخریب فرمانده شده اما او زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: بچه ها اونجا زحمت می کشند و کار می کنند ما هم کمکشون می کنیم» هرچه اصرار کردیم نگفت چه کاره است شام خوردیم و خوابیدیم نصف شبی از صدای گریه مادر از خواب پریده ایم و جمع شدیم دور مادر. ترسیدیم نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.هرچه می پرسیدیم چیزی نمی گفت و فقط گریه میکرد. گفتم خط من خواب بدی دیده حسین هم نشسته بود و صورتش سرخ شده بود و اشک می ریخت. هرچه میگفتیم چی شده کسی جواب نمی داد واقعاً نگران شدم کمی تند شدم و گفتم: «چی شده؟! مادر اتفاقی افتاده؟! یه نفر یه چیزی بگه آخه!! به خدا ترسیدیم» گفت خواب بودم دیدم کف پایم دارد مورمور می‌شود ترسیدم که نکند ماری عقربی باشد حال کرده از خواب بیدار شدم بلند شدم نشستم دیدم حسین دارد کف پایم را می بوسد و گریه می کند. می گفت مادر جان دعا کن شهید بشم دلم میخواد مثل آغا امام حسین تکه تکه بشم دوست ندارم جنازه سالم داشته باشم دلم میخواد در راه اسلام بدنم قطعه قطعه بشه. 🌿🌿🌿🌿 سید حمیدرضا رضازاده با استعدادی که از خودش نشان داده بود خیلی زود رشد کرده و در کار آموزش شد دستیار شهید کاظم شبیری. سید با آنقدر بلند و چهره زیبا و دوست داشتنی،انگار ساخته شده بود برای گروه تخریب.خوب می فهمید خوب تحلیل می‌کرد و خوب عمل می‌کرد و آنقدر پیشرفت کرد که عمو جلال آموزش را سپرد دستش. کم کم سید بالا و شد معاون گروه تخریب.وزن بود که گردان و واحدها در جنگ ۲یا۳ نفر را به عنوان معاون اول و معاون دوم و معاون سوم برای فرمانده انتخاب می‌کردند تا اگر در حین عملیات یکی شهید و زخمی شد بقیه بدانند باید به چه کسی مراجعه کنند. سید حمیدرضا و کاکاعلی هم معاون های حسین ایرلو بودند. عملیات بدر بود.فرمانده لشکر حسینی رل او را خواست و ماموریتی سری را به او سپرد. ماموریت این بود: «قرار گاه خواسته که پل روی رود دجله را منفجر کنید تا ارتباط عراقی‌ها با جناح راست منطقه قطع شود» انفجار بالا نهم در دل عراقی ها کار ساده‌ای نبود اطلاعات زیادی از پل در دست نبود. حسین با کاکا علی و سید حمیدرضا جلسه گزارش و مأموریت را ابلاغ کرد.اصل حرف حسین این بود که پل در عمق عراق است که اگر زده شود هیچ بانکی نمی‌تواند وارد منطقه شود. گردان الفت و کمیل باید می‌رفتند و برای چند ساعت پل را می گرفتند و تخریبچی ها در این فاصله آن را منفجر می کردند و بر می گشتند. کار به سید سپرده شد حسین از روی نقشه گفت: پل روید جله است دقیقا بعد از روستای عراقی.حاد اسدی گفته هر طور هست این پل زده شود کار خیلی مهم و سخته نمیدونم جنس پل چیه؟ نمیدونم چقدر نیرو دور و بر پل هست .شما تا امکان داره باید مواد منفجره همراه ببرید و همانجا تصمیم بگیرید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ۲۰ یا ۳۰ نفر لازم بود که مواد را به پل برسانند. مسیرهای حرکت را چک کردند.امن ترین راه مسیر کنار دجله بود که هرچند خیلی طولانی بود اما چون کمتر با عراقی‌ها درگیر می‌شدند می ارزید.سید حساب سر انگشتی کرد و اسم ۲۰ نفر از نیروهای گروه انفجارات را روی کاغذ نوشت و کاکاعلی بیسیم زد تا آنها از جفیر حرکت کنند و به منطقه بیایند.گروه انفجارات در اردوگاه جفر آموزش های سختی دیده بودند. و برای چنین عملیاتی آماده بودند.از جفت تا جزیره مجنون و از آنجا تا مقررات تخریب چند ساعت راه بود و تا می‌رسیدند شب بود. بچه ها برسند بسته‌های ۴۰ کندی مواد منفجره را روی هم چیده و چسب کاری کردند بعد هم چاشنی انفجاری و فتیله کار گذاشته و در گونی ها چیدند و با طناب آن را شبیه کوله پشتی درآوردند. هرکول ۲۰ کیلو مواد منفجره بود. اسلحه بر ماسک و نارنجک هم باید همراه می بردند. غروب بود که رسیده و در تیم ها چهار نفره تقسیم شدند . شام کم خوردن دوتا سبک باشند یکی دو ساعت از شب گذشته مواد را مثل کوله پشتی به کولشان بسته و در یک ستون راه افتادند تا خط عراقی‌ها و جایی که باید گردان الفت خط را می‌شکست، یک ساعت راه داشتند. بچه های گردان فجر و الفت در درخت بودند و قرار بود هر وقت هر وقت گردان الفت خط را شکست گروه انفجارات به سمت پل حرکت کند بعد هم وارد آن باید پل را برای یک ساعت از عراقی‌ها می‌گرفت تا بچه‌های تخریب آن را منفجر کنند.کم کم صدای تیراندازی و درگیری به گوش می رسید رسیدن به خط عراق.همان جایی که گردان الفتح باید خط را می‌شکست. با اشاره سید و ستون کنار دژ به زمین نشست و منتظر ماند تا خط شکسته شود. تیربارچی عراقی بدجور گرد و خاک را انداخته بود. ابراهیم حسین آبادی نفر اول ستون بود.پشت سرش حسین حاتمی و بعد از او حمید رستمی و بقیه بچه ها با فاصله یک متر از هم دیگر نشسته بودند. چند تیر اطراف سید به زمین خورد. حمید رستمی گفت: «سید بیا تو ستون بشین که تیر نخوری. سید با خنده بافت نترس براتی خوردن حالا زوده. عبدالمهدی مهدی پناه از تخریبچی هایی که همراه گردان الفت بود و غلامرضا جوان از بچه های اطلاعات هم به آنها پیوستند. غلامرضا آمده بود که آنها را تا پل راهنمایی کند. تیربارچی عراقی ها همچنان معرکه گرفته بود. صالح زارع بلند داد زد: بچه ها یا علی تیربار را خاموش کنید. صدای الله اکبر بچه ها بلند شد و همزمان تیربار هم خفه شد. خط شکست و فریاد تکبیر بچه های گردان به آسمان بلند شد و سید هم دستور حرکت داد.از کنار تانکی که داشت می سوخت و گلوله‌های داخل آن منفجر می شد رد شدند.حمید رستمی با دست به گونی مواد منفجره رفیق جلوی زرد و با شوخی گفت:فقط کافیه به یکی از این گونی ها موج انفجار بخوره و تمام ستون پودر بشه بعدش همه باهم بریم هوا..» سید تا این را شنید گفت هرچی خدا بخواد میشه توکل به خدا کن کاکو. دژ به موازات دجله ادامه داشت و ستون بچه‌ها در کنار در حرکت بود. سید به حمید رستمی گفت: هر از مدتی برو بالای دژ و اطراف را دید بزن که غافلگیر نشیم. با اینکه دو ساعت را آمده بودند کسی کم نیاورده و خسته نشده بود. حمید از بالای دزفول خبر آورد که به روستای عراقی رسیده‌اند.روستا به دشت چسبیده بود سید بهرام شمس و کاکوانی و حسین حاتمی را فرستاد که بروم اطراف روستا را دید بزنم و بقیه هم دستور داد که روی زمین بنشینند. بچه ها برگشتند و گفتند خبری نیست.ستون تازه راه افتاده بود که متوجه سیاهی های روی دژ شدند. نفس‌ها در سینه حبس کردند و نشستند. عراقی‌ها بودند که رسیدند.سیاهی هیکل های درشت شان که از روی در به سمت ایران سرازیر بودند هراس انگیز بود. آرام و بی سر و صدا حرکت می کردند. آر پی جی و تیربار و کلاش داشتند و فرمانده شان کنار ستون اطراف را می پایید. لحظات نفس گیری بود.بچه ها آرام آیه وجعلنا می خواندند و صلوات می فرستادند. هیچکس تکان نمی‌خورد یک گروهان عراقی بدون اینکه متوجه شوند که ۲۰ نفر ایرانی به مواضع شان نفوذ کرده‌اند و در چند متری شان خوابیده اند، در حرکت بودند.عراقی‌ها که دور شدن سید پیشانی بر خاک گذاشت و شکر کرد و گفت: الحمدلله به خیر گذشت .بچه ها بی سر و صدا و با احتیاط بیشتر حرکت می کنیم» در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ستون بی سر و صدا راه افتاد هنوز ده دقیقه‌ای پیش نرفته بودند که صدایی بلند گفت: «قف» همزمان با صدا شلیک رگباری بلند شد و دست ابراهیم حسین آبادی که نفر اول بود تیر خورد. حمید رستمی پایش در شیار رفت و زمین خورد. تا زمین خورد نفر پشت سرش گفت آب و تیر به سینه اش خورد و افتاد.سید به بچه‌ها گفت برگردید. بچه‌ها با دو برگشتند عقب .سید از ستون جدا شد و به سمت عراقی تیراندازی کرد و او را زد.تا عادی شدن وضعیت همه روی زمین خوابیدند سید برگشت و خبر داد که سرباز عراقی کشته شده. بچه ها را که جمع و جور کرد بیسیم‌چی نبود.هر چه گشتند پیدایش نشد احتمال دادند یا تیر خورده یا در یکی از نهرها افتاده. فرصت نبود دنبالش بگردند.در همین حال از پشت سر صدای تکبیر و تیراندازی بلند شد و بچه های گردان هم رسیده و آنها را با عراقی‌ها اشتباه گرفتند.نزدیک بود تیر بخورند که سید سریع اسم رمز را گفت. اصغر ماهوتی بود فرمانده گردان کمیل با نیروهایش.سید بی‌سیم اصغر ماهوتی را گرفت و به حاج اسدی پیام داد که بی سیمچی شان گمشده. حاجی گفت: سیدجان حتی اگر یک نفر هم از شما زنده بمونه همون یک نفر باید مأموریتش را انجام بده. صید بچه ها را جمع کرد و گفت: بنشینید زمین یک استراحتی کنید تا گردان پل را بگیره بعدش راه می‌افتیم. سکوت عمیق ای کرد و گفت:خسته نباشید من با حاجی تماس گرفتم گفت هر دور شده باید پول منفجر بشه من اگر خودم تنها هم بمونم این کار رو انجام میدم تا اینجا با این همه مواد مردی کردید که اومدید اما هرگز به هر دلیلی نمی تونه بیاد هیچ اشکالی نداره تکلیفی نیست میتونید از همینجا برگردید. چند نفر صدای گریه شان بلند شد چند نفر هم اعتراض کردند و گفتند:ما تا اینجا اومدیم و تا آخرش هم میمونیم آقاسید آخه چرا این حرفو میزنی؟! سید گفت برادرا به کسی برنخوره منظورم اونایی که میخوان بیان نیست منظورم اونایی که نمی خوان بیان. هیچکس برنگشت اون راه افتاد بدون بی سیم و بی سیم چی.. حمید رستمی خبر داد که ماشین های عراقی با چراغ روشن روی جاده در حرکت اند معلوم شد نزدیک پل هستند. به جاده رسیدند. جاده دژ را شکافته و از پل می گذشت. و به عمق عراق می رفت. عراقی ها همه جا بودند و تیر از هر طرف می آمد. چسبیده به دژ نشسته و اطراف را نگاه کردند. آزمون را منور ها روشن می‌کردند. تنها چیزی که فکرش را نمی کردند مقر عراقی‌ها آن ور پل بود. حالا کارشان سخت تر شده بود.سیاهی پل زیر نور منور ها مشخص بود و مهار های اطراف آن داد میزد که فلزی است.اگر عراقی ها نبودند زدن پر کار سختی نبود کافی بود مهارهای پل را منفجر کنند تا پل از نفس بیفتد.آن ور پل سنگری بتنی بود که با تیربار از پل محافظت می کرد. شلیک صدای وحشتناکی داشت. دژ میلرزید نزدیک شدن به پل دل شیر می خواست.عراقی دستش را از ماشه برنمی داشت فقط وقتی نوار تیر هایش را عوض می‌کرد لحظاتی خاموش می شد. سیاهی عراقی‌ها آن ور پل پیدا بود.بچه‌های گردان که رسیدند سید دوباره تماس گرفت و به حاج اسدی گفت که می‌خواهد وارد عمل شود.حاجی باز تاکید کرد که اگر یک نفر هم مانند باید پل را بزند. با شلیک آرپی جی زن گردان ماشین پر از مهمات عراقی‌ها آن ور پل زده شد. با این انفجار همه جا روشن شد و تیربارچی عراقی مثل مار زخم‌خورده به زمین و زمان حمله کرد. تیرهایی که به سطح آهنی پل میخورد صدای وحشتناکی میداد. بچه ها به دژ چسبیدند.سید گفت: یاعلی چند نفر از بالای دل با هم تیر اندازی کنید تا ما بدویم سمت پل. بقیه هم تا موقعیت مناسب شد مواد رو بیاورند. «میرشکاری ،شمس ،حاتمی، فهندژ ،کاوکانی، سید عبدالله، کارگر و سلیمی تا گفتم یا علی با هم حرکت می کنیم» بچه ها تیربار عراقی را به رگبار بستند. سید یاعلی بلندی گفت و به سمت پل دوید پشت سرش چند تا از بچه ها هم خیز برداشتند.زیر نور ماشینی که می سوخت عراقی‌ها متوجه شدند و تیراندازی شدید تر شد. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ زیر همین آتش شدید عبدالرسول کارگر نفس و زنان از سمت پل برگشت. سالم بود. گفت سید زخمی شده میگه یکی یکی بیایید تا تیر نخورید. میگه هرکی مواد رو رسوند سریع برگرده عقب. دو تا از بچه ها دویدند سمت پل تا مواد را به سید برساند .تعداد کسانی که برمی‌گشتند کمتر بود. یکی برگشت اطرافش تیر به زمین می‌خورد . اکبر سلیمی بود فکر کردند آبکش شده اما سالم بود. خندید و گفت :نامردها بدجور می زنند. ‌ یکی دیگه مواد ببره کافیه. نادر بلند شد مواد را به سینه گرفته و دوید اما به پاهایش تیر خورد .خم شد روی گونی مواد و آنقدر تیر خورد که افتاد. (شهید)عبدالحسین باشد جهرمی معطل نکرد و پریدرم تپل و با سینه خیز خودش را به سید رساند. سید خوابیده بود روی پل و در حالیسید خوابیده بود روی پل و در حالی که مواد را تند تند به پل می برد گفت:به بچه ها بگو هرکس هرجور میتونه برگرده عقب که منم بیام. از همه جا گلوله می آمد. عبدالحسین خواست بماند و به سید کمک کند که سید گفت:منتظر من نشو حرکت کن می خوام کنار اون مهار هم مواد بزارم بعدش هم فتیله را آتش بزنم» برگشتن سخت تر از رفتن بود.تیر به بازوی عبدالحسین خورد اما خودش را به بچه ها رساند و گفت: سید میگه برگردین عقب مهدی پناه که از بالای در تیراندازی می کرد با صدای بلند داد زد: «بچه ها سید میگه برگردین عقب» چند تا از بچه ها را افتادند سمت عقب. حمید رستمی دلش نیامد سید را تنها بگذارد.رفت بالای دژ و یک خشاب ۴۰ تایی را روی کلاشش گذاشت و شلیک کرد و نگاهی هم روی پل انداخت. سیاهی سید روی پل پیدا بود. انگار داشت سینه خیز میرفت. حمید به خودش گفت :نامردیه آنهاست بزارم. تا جایی که میشه منتظرش میمونم. دندان قروچه کرد. برخورد گلوله به سطح فلزی پل صدای بدی می داد .صدایی که مغز استخوانهای حمید را می لرزاند. سید با سختی خودش را روی پل می کشید می خواست مهار وسط پل را بزند. زنده بودن سید باعث شد که حمید در رفتن مکث کند. هر لحظه احتمال داشت سید تیر بخورد. هر لحظه احتمال داشت پل به هوا برود. دلش نمیخواست بقیه ماجرا را ببیند راه افتاد پشت سر بقیه.دلش می خواست می توانست برگردد و سید را از روی پل بیرون بکشد.۲۰ قدم رفته بود که صدای انفجار بلند شد و آنچه انتظارش را هم می کشید و هم نمی کشید اتفاق افتاد. ازدواج بالا رفته و به سمت پل نگاه کرد دود غلیظی همه جای پل را گرفته بود.عراقی‌ها که فهمیده بودند پل در خطر است از هر طرف رسیدند .بی‌رمق بودند اما اگر نمی دویدند فاتحه شان خوانده بود.حمید خودش را انداخت پشت خاکریز و شروع کرد به دویدن. تانکی پروژکتور اش را روشن کرد تا آنها را شکار کند. عراقی ها نارنجک پرت می کردند. آنقدر دویدند تا صدای عراقی ها ضعیف شد. نماز صبح را در حال حرکت خواندند. حمید پشت سرش را نگاه کرد هنوز منتظر بود که سید برگردد. یادش آمد که سید با پل به آسمان رفته. به آسمان نگاه کرد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. آن دور دستها سمت ایران آسمان داشت روشن میشد. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ روز بیست و پنجم اسفند ماه ۶۳ از سمت ایران تازه بیرون آمده بود.پنج روز بود به عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا در منطقه هورالهویزه شروع شده بود.سید حمیدرضا و خیلی از بچه هایی که رفته بودند پل را منفجر کنند برنگشته بودند. پنج روز بود عراق بی امان حمله می‌کرد و بچه‌ها مردانه می ایستادند.یک دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت تعدادی جلو می آمدند و با هم شلیک می کردند. عراقی‌ها با این کار می خواستند دل بچه ها را خالی کنند. هر چه بچه ها تان چه کار می کردند کم نمی شد. سه تا بالگرد هم بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را می‌زدند.حسین ایرلو پشت خاکریز نشسته و منتظر بود سیدحمیدرضا با بچه‌ها برگردند. بی قرار بود آب آورده بود تا به هر کسی که برمیگردد آب بدهد. می‌دانست خسته و تشنه اند. سرک می کشید و دوره‌ها را می پایید تا نشانی از بچه ها پیدا کند. سیاهی چند نفر را دید اما نمی دانست عراقی یا ایرانی «حتماً ایرانی هستند. بچه ها هستند عراقی ها پشت سرتان کشور حرکت می کنند حتماً بچه ها هستند» دستهایش را به هم زد چند سیاهی دیگر هم با فاصله پشت سر آنها پیدا شد.دیگر خیالش راحت شد که بچه ها هستند چند تا از سیاهی ها که جلوتر بودند سوار یک جیپ شدند که عراقی‌ها دردسرهایش کرده بودند. لوله تانک عراقی از دور ها به سمت جیب چرخید و حسین محکم به پیشانی اش زد. تانک شلیک کرد و در یک لحظه جلوی چشم حسین جیپ منفجر شد. آفتاب که بالاتر آمد سیاهی های دورتر ،نزدیک تر شدند. هرکس می رسید حسین او را در آغوش می گرفت. حال سیدحمیدرضا را می‌پرسید. می‌گفتند: ما مواد را که به سید رسوندیم گفت برگردید ما هم برگشتیم» منتظرمان چند سیاهی که از حال و روزشان معلوم بود که خورد و خسته و زخمی از دور پیدا شدند.با تمام خستگی داشتند خودشان را به خاکریز خودی می کشاندند. سید یوسف بنی هاشمی با موتور به استقبالشان. سید موسی زارع و جواد شاکری بودند که تیر به دستشان خورده بود. سوار شان کرد تا به بهداری ببرد.آنها هم از سر نوشته سید بی‌خبر بودند فقط می دانستند که پل منفجر شده. حسین همچنان ایستاده بود و نگاه می‌کرد و به دنبال قد بلند سید چشم به دوردست ها دوخته بود. مهدی پناه و باشد جهرمی،هم که با چفیه بازویش را بسته بود برگشتند.فقط یک سیاهی مانده بود که از دوردست ها لابلای خاکریز ها بالا و پایین می شد و می آمد. بعد از او هرچه چشم انداخت کسی نبود. آنقدر نگاه کرد تا حمید رستمی را شناخت.تا رسید به شوخی داد زد :«کجا بفرستمت که دیگه برنگردی ؟از اینجا هم سالم برگشتی؟» همه تا حسین را دید و صدایش را شنید جان گرفت. قدم هایش را تند کرد و با لهجه شیرازی داد زد: «کاکو !من تا حلواتو نخورم به عزرائیل جون میدم خاطرت جمع جمع باشه» حسین سرازیر شد و همه را که داشت با زور از خاک ریز بالا می آمد در آغوش گرفت.جثه ریز همه در هیکل درشت حسین قم شد و خستگی دیشب را از جانش بیرون کرد. حسین همه را بوسید و هیجان زده گفت:«پل رو زدین؟» حمید که از زور خستگی و بی‌خوابی خودش را لای دستهای حسین ولو کرده بود گفت: «آره زدیم» حسین تندی گفت: پس حمیدرضا کو؟ حمید سکوت کرده و حسین دوباره پرسید :حمیدرضا کجاست؟ با دست به صورت همه دیدند و بلندتر گفت: شهید شده؟ عکس حمید روی آستین حسین چکید و گفت :آره کاکو حمیدرضا شهید شد» داستان سنگین و درشت حسین ساز شد و حمید از دستش تلپ افتاد روی زمین.حسین ناباورانه حمید را بلند کرد و دوباره با دست به صورتش زد و گفت: «صورت باد کرده حالت خوبه؟» حمید سرش را پایین انداخت. _کشتی منو لامصب! حرف بزن دیگه! حمید دست های حسین را گرفت و گفت :حسین را زدیم اما خیلی گرون تموم شد .خیلی‌ها شهید شدن. سیدحمیدرضا هم روی پل شهید شد. یعنی همراه پل رفت هوا .خودم تو تاریکی برگشتم نگاش کردم همراه پل رفت هوا» حسین نشست روی زمین چند بار لا اله الا الله گفت. خیلی سخت بود به همین گفت: تو برو استراحت کن. اما حمید نرفت و کنارش ماند. خش خش بیسیم او را به خودش آورد. «حسین حسین علی» بیسیم را برداشت کاکاعلی بود حسین بغضش را قورت داد و گفت :حسین سلام کاکا علی !سیدت هم گل شد» در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ زیر گلوله باران عراقی‌ها حمید رستمی ،سید احمد واعظی مسعود وظیفه با حسین ایرلو در یک سنگر کوچک نشسته بودند.سنگر که چه عرض کنم در دل خاک ریز گودالی حفر کرده و اطرافش گونی چیده و بالایش هم با پتو سایبانی زده بودند.شهادت بچه ها ضربه سنگینی بر پیکره واحد تخریب بود.عملیات بدر به شدت ادامه داشت اما مهمتر از غصه خوردن برای شهادت بچه‌ها ایستادن جلوی عراقی‌ها بود.کاکا علی چند تا از بچه ها را برداشته و رفته بود جلوی عراقی‌ها مین بکارند.حسین اندوهش را ریخته بود توی دلش و لبخندش را آورده بود روی لب. به سنگر بچه ها سر می زد و در آغوش می‌گرفته شان و شهادت بچه‌ها را تسلیت می گفت. اینطوری همه بهتر می توانستند تحمل کنند. هر از چندگاهی جلوی اشک ها را نمی شد گرفت.بچه‌های تخریب داغدار بودند اما سعی می‌کردند زیاد به روی خود نیاورد و منتظر شب و گوشه خلوتی باشند.حسین از سنگر بیرون آمد موتور را روشن کرد اما سنگینی موتور را نتوانست تحمل کند و موتور افتاد زمین.سید احمد که از داخل سنگر صدای افتادن موتور را شنیده بود به حمید گفت:«حسین بود که زمین خورد» حمید به شوخی گفت :«نترسید بابا بادمجون بم آفت نداره» مسعود گفت :ناراحت میشه گمونم شنید. حمید بیخیال ادامه داد :خوب بشنوه ما با هم شوخی داریم. و از سنگر بیرون آمد حسین داشت لباسش را می تکاند نگاهش کرد سری تکان داد و رفت کمک تا موتور را از روی زمین بلند کند.حسین لبخندی زد و سوار موتور شد و روشن کرد و گازش را گرفت و رفت. ساعت ۱۰ عراق پاتک سنگین کرد و تانک ها آنقدر شلیک کردند که خاکریز جلو کوتاه شد.بیسیم فرماندهی مدام مرتضی را صدا می‌زد اما از او جوابی نمیرسید.(شهید)مرتضی جاویدی(در کربلای ۵ به شهادت رسید) با گردان فجر از دیشب رفته بود جلو عراقی‌ها اما جواب ندادن از همه را نگران کرده بود. بیسیم فرماندهی حسین را صدا زد و او را خواست. حسین آماده شد که برود. صلوات ظهر پاتک دف شد و حسین هم برگشت. ناراحت بود مسعود وظیفه گفت: حمید تو چیزی به حسین گفتی!؟ خیلی ناراحته! _نه من چیزی نگفتم. حسین آدمی نیست که با یک شوخی کوچیک برنجه. باشه اگه دیدمش از دلش در میارم. حسین به سنگر آمده می‌دید چهره اش خیلی گرفته و ناراحت است رفت و سلام کرد و با او دست داد: حسین آقا خدایی از شوخی من ناراحت شدی ما که مال حالا نیستیم کاکو. حالا یه چیزی هم گفتیم باید از دست من ناراحت بشی.؟! حسین گفت: من از دست تو ناراحت نیستم! و حمید را در آغوش گرفت و سر و صورت او را بوسید: «دلم به خاطر شهادت بچه ها گرفته دلم برا سید و بچه‌ها تنگ شده. به فاطمه زهرا دیگه دلم میخواد شهید بشم» نشست روی زمین و چفیه را گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن. این بار از هیچکس رو نگرفت بچه‌ها آمدند و دورش حلقه زدند.بغض ها شکست از گروه دیشب هرکس زنده بود تا حالا هر طور بود خودش را به مقر رسانده بود و هرکس برنگشته بود معنی اش این بود که شهید شده. گریه ها که فروکش کرد احساس کردند سبک تر شده اند.حسین در حالی که چفیه را به چشمهای سرخ کرده است می مالید از زمین بلند شد و گفت: «بچه ها ماهر عبدالرشید خودش داره پاتک را فرماندهی می کند. تانک‌ها دارند دوباره آرایش می گیرند. من دارم میرم پیش حاج اسدی. شما هم برید داخل سنگر آتون که بدجور میزنه. بچه ها بلند شدن یکی یکی سر و صورتش را بوسیده و دوباره شهادت حمیدرضا و بچه ها را به او تسلیت گفتند.شاید هیچ وقت این قدر احساس صمیمیت با فرمانده شان نکرده بودند.حسین موتور را روشن کرد دستی برای بچه‌ها تکان داد و رفت بچه‌ها تا آخر خاکریز نگاهش کردند و دیدند که لابلای گرد و خاک موتور دارد کم‌کم از دیدشان محو می‌شود. ساعت ۲ بعد از ظهر پاتک شروع شد همه نگران خط بودند. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ پنج روز بود عراق بی امان حمله می‌کرد و بچه‌ها مردانه ایستاده بودند.دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت جلو آمده و با هم شلیک می‌کردند .هر چه بچه ها تانک شکار می کردند کم نمی شد. دوتا پاتک سنگین دفع شده بود و عراق در تدارک پاتک سوم بود. سه تا بالگرد بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را می زدند.میان نیزار سنگر تانکی بود که بچه‌ها از عراقی ها گرفته بودند و سنگری روی آن ساخته بودند که از نیزار بالاتر بود. گردان فجر از شب گذشته زیر فشار بود. هجوم تانکها و بالگردها امان بچه‌ها را بریده بود.می‌گفتند ماهر عبدالرشید در داخل یکی از بالگرد هاست و از بالا فرماندهی میکند.بیسیم فرمانده گردان فجر مرتضی جاویدی جواب نمی داد و همه را نگران کرده بود. حاج اسدی از سنگر فرماندهی بیرون زده و فکر راه حلی بود که فشار تانک ها را کم کند. (شهید)جلال کوشا با موتور آمد و خبر داد که (شهید)خلیل مطهرنیا فرمانده لشکر عملیات زخمی شده و بعد هم خبر آمد که (شهید)حاج علی اکبر رحمانیان معاون خلیل هم موج انفجار خورده. حاج اسدی دستور داد که بچه ها از خط اول عقب بکشند.تماس با مرتضی برقرار نمی شد که بگویند نیروهایش را عقب بکشد.گلوله وجب به وجب به زمین می نشست همان سه بار گرد به نوبت بالا و پایین شده و هرچه از دستشان بر می آمد در حق بچه‌ها کوتاهی نمی کردند. عراقی ها با لودر مسیر عبور تانک را درست کرده و از دژ رد شده به سمت خاکریز اول حرکت کردند. مرتضی با نیروهایش توی گندمزار جلوی تانک ها بودند.حاج اسدی دل نگران بود بیسیم مرتضی جواب نمی‌داد حاجی به یعقوب خرمی و عنایت روغنیان که بیسیم‌چی بودند گفت: «مرتضی را صدا بزن» میرداماد که سیدی روحانی بود آمده بود تا به حاجی سر بزند.فرماندهان کم کم دوره حاج اسدی جمع شده تا برای پاتک عراقی ها فکری کنند.حاج محمود ستوده معاون لشگر به ذهنش رسید که بروند بالای همان سنگر تانک و از آنجا مرتضی را صدا بزنند. ساعت ۳ عصر و حاجی هنوز ناهار نخورده بود. صالح برادر حاج اسدی رفت که ناهار بیاورد. حاج اسدی با میرداماد جلو شده و پشت سرشان حاج محمود و بیسیم چی با فاصله شروع به بالا رفتن کردند. روغنیان و حمید فرخی هم خودشان را به سنگر رساندند.حاجی طرح سنگر نشسته صدای خش خش بیسیم و« مرتضی مرتضی جعفر »گفتن لحظه قطع نمی‌شد. (بعد از عملیات مرتضی جاویدی به حاج اسدی گفته بود که من صدای شما را از بیسیم می شنیدم اما جرات نمی کردم جواب بدهم.لوله تانک عراقی ها بالای سرمان بود و ما لا به لای گندم زار مخفی بودیم اگر کوچکترین تکان میخوردیم گردان فجر اسیر یا قتل عام می شد.) عنایت الله روغنیان و میرداماد دوطرف حاجی و بعد از آن حمید فرخی نشسته بودند.جلال خیلی زود با موتور از خط برگشت حسین ایرلو و کرامت رفیعی هم با موتور حسین رسیدند. موتور ها را پایین سنگر گذاشته و خودشان یکی یکی بالا رفتند.چند دقیقه بعد تویوتا هم لرزید و ساله با دو بشقاب برنج از شیب سنگر بالا آمد.سنگر جا برای ۱۰ نفر نداشت حاج اسدی و حاج محمود تعارفی کرده و مشغول شدند.بقیه هم نشستن به اظهارنظر کردند که گردان ابوذر از چه مسیری باید بیاید که در دید عراقی‌ها نباشد تا بتواند جایگزین گردان فجر شود. این کار باید در تاریکی شب انجام می‌شد.حسین و کرامت برای نشستن مشکل داشتند کرامت روی زانو در سنگر نشسته و حسین هم دست گذاشت روی شانه‌اش و نیم خیز ایستاد. بدن حسین بیرون سنگر بود. گلوله ای چند متر پایین تر از سنگر خورد و سنگر را لرزاند. جلال داشت وضعیت خط را توضیح می داد. صالح بلند شد و روبروی جلال نشست.هنوز کاملاً جاگیر نشده بود که ناگهان همه جا لرزید. صدای انفجار مهیبی بلند شد و گوشت و خون و دود و خاک قاطی شد. بعدش همه چیز در سکوت فرو رفتن کسی چیزی شنید و نه کسی چیزی میدید.شاید کسی نبود که چیزی بشنود. اولین صدای که آمد صدای صلوات بود. میرداماد بلندبلند صلوات می فرستاد.تا گرد و خاک کمتر شد زیر شانه های حاج اسدی را گرفته و در حالی که سرفه می کرد و او را از زمین بلند کرد. حاجی زخمی شده بود بوی باروت می‌آمد و سوختگی.کف سنگر پر از دست و پا و پوتین و خون بود هر طور بود حاجی را از سنگر بیرون برد ‌. لباس حاجی پر از خون بود. گلوله تانک به حسین ایرلو و کرامت رفیعی خورده و تکه های بدنش آن همه جا پاشیده بود.صالح تکانی خورد. نور خورشید به صورتش پاشید. چشم باز کرد. دنبال حاج اسدی می گشت.تا بلند شد سرش به تیراهنی خورد که خم شده بود و سرش گیج رفت و نشست کف سنگر. تفسیر سنگر سریع افتاده بود کنار بدن ها.موج انفجار شکل سر را به هم ریخته بود. بلند شد سر را برداشت و با دستش فشارش داد که حجمش درست شود. نشد .موج انفجار جمجمه را له کرده بود. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * صدای ناله ای آمد. فرخی تکان نمی‌خورد. بدن حاج محمود و خرمی افتاده بود روی روغنیان. از جا بلند شد کمرش تیر میکشید. تکه های بدن ایلای تیرآهن ها و تراورزها فرو رفته بود. دنده های یکی از بچه ها بود. بدنش لرزید.آمد آن را بیرون بکشد لبه استخوان تیز بود و دستش زخم شد. صدای ناله آمد فکر کرد روغنیان است. دستش را گرفت که از زیر بدن محمود بیرون بکشد. یک مرتبه رها شد و کف سنگ برخورد زمین. ترسیدن دست روغنیان از بدن جدا شده و توی دستش مانده بود. داده بلندی زد و از سنگر بیرون دوید. حاجی پشت سنگر هم نبود. برگشت به سنگر. دیواره سنگر فروریخته بود. پای افتاده بودم در بلندش کرد کتانی آبی پایش بود. یادش آمد که حسین کتانی آبی پوشیده بود. رفت بالای سر جلال که خوابیده بود: «جلال پاشو به بچه ها را ببریم بیرون» جلال جواب نداد.سرش داد زد: پاشو جلال پاشو بریم خبر بدین ماشین بیاد بچه ها را ببریم اورژانس. او را از سنگر بیرون کشید :جلال سوئیچ موتور را بده برم ماشین بیارم» دستگرد در جیب شیب تند بود و نتوانست سنگینی بدن را تحمل کند و با هم سر خوردند پایین. تا اینکه رسیدن دید جلال تکان نمی خورد. سر گذاشت روی قلبش نمیزد. چند تا از بچه ها که از دور انفجار سنگر را دیده بودن نفس نفس زنان رسیدند به قتلگاه. (حاج محمود ستوده جانشین،جلال کوشا جانشین اطلاعات لشکر،کرامت رفیعی از مسئولین طرح عملیات لشکر،عنایت الله روغنیان بیسیم‌چی فرمانده لشکر ،حسین ایرلو فرمانده واحد تخریب لشکر،حمید فرخی مسئول آموزش نظامی لشکر،در این سنگر به شهادت رسیده و حاج اسدی هم مجروح شد. با زخمی شدن خلیل مطهرنیا و حاج علی اکبر رحمانیان مسئولین اصلی لشکر شهید و زخمی شده و از طرف قرارگاه دستور عقب‌نشینی لشکر المهدی صادر شد. 🌿🌿🌿🌿 آن گلوله توپ ستون لشکر المهدی را در هم شکسته و باید از نو ساخته می‌شد. کاکا علی حالا شده بود همه امید بچه های تخریبچی.شده بود سبحان دار گروه و باید آنها را خوب هدایت می‌کرد.زیر بار شهادت حسین و حمید و بچه‌ها داشت کمرش خم می شد اما باید محکم می ایستاد.تکلیف عملیات که روشن شد نفسی تازه کرده و تا فرصتی پیش آمد جمع و جور کرده و راهی شدند.باید خیلی جاها می رفتند هر شهر و روستایی که یکی از شهدای تخریب چی بود باید سر میزدند. برای تجلیل از حسین هم به قرچک ورامین رفتند.در آنجا برای حسین سنگ تمام گذاشته و مراسم باشکوهی گرفتند و کاکاعلی سخنرانی کرد و خاطرات زیادی از حسین گفت. آنجا همه با هم دست به دعا برداشتند و از خدا خواستن تا همه مثل حسین شهید بشوند. کاکا علی به مادر حسین گفت: «مادر جان این بچه ها همه بچه های خودت هستند .همه حسین های شما هستند در حقشون دعا کن و از خدا بخواه که راه حسین را ادامه بدهند» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * کاکا علی خاطرهای از حسین تعریف کرد و گفت: باحسین مین خنثی می کردیم اما از هم فاصله داشتیم.یک بار صدای انفجاری از همون جایی که حسین داشتم این خنثی می کرد با دود و گرد و خاک به هوا بلند شد.با ترس دویدم و دیدم حسین روی زمین دراز کشیده بلند شد نشست خندید و گفت:«یک مین ضد تانک تله شده بود از زمین بلندش کردم که خنثی کنم متوجه شدم تله شده.امانش ندادم پرتش کردم آسمون و خوابیدن روی زمین که بالای سرم منفجر شد. خدا حسین را حفظ کرده بود و آسیبی ندید. مینی که یک تانک را به هوا می فرسته کنارت منفجر بشه و آسیبی نبینی عجیبه.!! با تعجب گفتم: تو چطور سالم در رفتی؟! گفت: علی جان من اینطور ها شهید نمیشم من باید تکه تکه بشم .باید فقط تکه ای از بدنم پیدا بشه. خدا رحمت کنه حسین رو به آرزوش رسید همان طور که دوست داشت آخرش هم فقط قطعه ای از پاش پیدا شد.حسین آرزو داشت مثل امام حسین شهید بشه .من فکر می کنم به نوعی حسین به آرزوش رسید و تکه ای از بدنش در شهری در شد.حالا حسین یک قبر شش گوشه داره یعنی در شش قبر دفن شده تکه‌هایی از حسین همراه بدن حمید فرخی در آباده دفن شده .تکه هایی از او در جهرم در مزار جلال کوشا و عنایت الله روغنیان مدفونه. و تکه هایی همراه حاج محمود و کرامت رفیعی به فسا رفته. یک پا هم از او مانده که در بهشت زهرای تهران دفن شد.حسین دعا می کرد که در راه اسلام تکه پاره بشه که شد شادی روح سید حمیدرضا و حسین و دیگر شهدا صلوات بفرستید. ستون‌های محکم از گروه تخریب افتاده بودند.آدم‌های مهمی شهید شده بودند که ثمره زحمت های چند ساله گروه بودند.بچه‌های تخریب چی می گفتند تنها کسی که می تواند گروه را به روزهای اوجش برگرداندو این کشتی طوفان زده را به سلامت به ساحل برساند فقط ناخدا علی است. کاکاعلی بعد از شهادت حسین فرمانده واحد تخریب شد. او مدام دلش برای حسین و سید حمید و بچه‌ها تنگ می‌شد و شبها در خلوت خودش به یادشان گریه میکرد یادش نمی رفت که به مادر حسین نامه بدهد یا به او سر بزند. وقتی به قرچک ورامین به خانه حسین می‌رفت مادر حسین خوشحال می گفت:علی آقا وقتی که به خانه ما می آید انگار حسین آمده در خواب میبینم که حسین اومده خونه چند روز بعد تو می آیی. همیشه حسین از جبهه برام نامه میداد حالا که تو نامه میفرستی احساس می‌کنم نامه حسین .من قبول می‌کنم و خوشحال میشم تو هم پسرمی برام بوی حسینم را میدی. کاکاعلی جلوی دوستان خیلی صمیمی خودش را رها می‌کرد و در فراق حسین و سید حمیدرضا و بچه ها گریه میکرد. حاج کاظم شبیری می گوید:کاکا علی با شهید ایرلو و رضازاده علاقه خاصی به هم داشتند یک علاقه‌ای که شاید غیرقابل وصل باشد خصوصیات اخلاقی و روحیاتش آن زیاد به هم نزدیک بود و همین امر باعث می‌شود که اینها به همدیگر وصل باشند به نظرم این خلوص و اخلاص هر کدام از اینها بود که اینطور همدیگر را درک می کردند. در عملیات بدر کاکاعلی در فلافل آقچه شهید ایرلو و رضازاده آنقدر ناله و گریه کرد که چهره سرخ شده و صدایش گرفته بود.اینقدر دل شبها وقت و بی وقت برایشان گریه می کرد که از حال می رفت اما کسی نمی دانست فقط چند نفر شاهد سوختنش بودند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * کاکاعلی یک لباس خاکی داشت که چند جای سوراخ های ریزی شده بود و بعضی وقت ها آن را می پوشید. یکی از بچه ها یک بار با ناراحتی به او گفت: کاکا علی این لباس با این سوراخ ها در شان شما نیست.لب بجنبانید تا یک دست لباس تکاوری از اون عراقی‌های با حالش بیارم بپوشید .این چیه که میپوشی؟! کاکا علی چپ چپ نگاهش کرد و او ادامه داد:ببین کاکاعلی خیلیا از این لباس پلنگی عراقی یا پوشیدن چه عیبی داره تو هم یه دست بپوش دیگه .حروم که نیست .ماشالا بهت هم میاد» آهی کشید و گفت: این لباس خاکی سوراخ سوراخ رو با لباس ژنرال های دنیا هم عوضش نمیکنم. این برای من تقدس داره» و آرام با دستش لباس را نوازش کرد. طرف گفت: بابا تقدس مقدسش کجا بود!! یک گونی با چهار تا سوراخ» اخماش رو توی هم کشید و با ناراحتی گفت: «دیگه به این لباس نگو گونی ها!!. اصلا تو میدونی قضیه این لباس چیه؟ مال کیه؟ اصلا حکایتش چیه؟ این لباس برای من بوی بهشت می ده! بوی حسین میده! حسین ایرلو..» سکوت کرد و گوشه چشمانش خیس شد و آرام ادامه داد: «این لباس مال حسین آقاست .حسین آقای ایرلو. قبل از اینکه شهید بشه ,دادش به من. از حسین همین به من رسیده. برا تنم گشاد بود. دادم درستش کردن. اما گفتم به این سوراخهاش کاری نداشته باشند. اینا جای ترکش‌های که به بدن حسین خورده بود دلم که براش تنگ میشه لباسشو میارم و میپوشم آروم میکنه سبک میشم. 🌿🌿🌿🌿 بعد از هر عملیات به محض اینکه فرصت گیر می آورد وسیله‌ی دست و پا کرده می‌رفتند سرکشی از خانواده شهدای برازجان کازرون لامرد فسا جهرم شیراز... می گفت: بگذارید پدر و مادر شهدا حرف بزنند. اون های لیاقت داشتند که افتخار پدر و مادر شهید بودن را پیدا کردند به این دلیلی حرف‌هایی می‌زنند که خیلی به دردمون میخوره» بعد از انفجار پل بدر به شهادت بچه ها رفته بودن دیدار با خانواده شهیدان «محمود و حمیدرضا زنده باد »که حمیدرضا در عملیات انفجار پل به شهادت رسیده بود. کاکائو صحبت کرد و گفت :خداوند در زندگی بشر به دلیل طریقه خلقتی که کرده لازم است که بشر حتماً از جانب خداوند امتحان شود.این بنای امتحان در خلقت کل بشر بر اساس رابطه هر فرد با خداست .مثلا در کلاس درس هر فرد بر مبنای سطح سواد و درس خواندنش امتحان می شود.حال یک نفر که اهل درس نباشد چندان به امتحان اهمیت نمی‌دهد و این امتحان گرفته می‌شود که هر فرد برای خودش ثابت شود در چه سطحی است.شاگرد درسخوان و باهوش سعی می‌کند که امتحاناتش سخت تر گرفته شود تا آبدیده تر شود و فردا که وارد دانشگاه شد نمره اول شود.در زندگی هم همینطور از خداوند روز اول خلقت بشر همه چیز را بر مبنای لیاقت تقسیم کرده و این نعمتی است که از جانب خداوند که هرکس به او نزدیکتر است امتحانش سخت تر است» بعد از پدر شهیدان زنده باد صحبت کرد و جمله گفت که در تاریخ واحد تخریب ماندگار شد و همه انگشت به دهان ماندند.او گفت :«هر پدری دلش می خواد که آرزوی بچه هاشو براورده کنه،یکی خونه میخواد یکی شوق میخواد یکی زن و بچه ها.بچه های منم آرزوهاشون شهادت بود منم دعا کردم و کمک کردم که به آرزوشون برسن .خوشحالم خیلی هم خوشحالم الهی شکر..» بعد از خداحافظی با خانواده شهید در اتوبوس شروع کرد و تشکر از بچه ها و گفت: «این کار شما باعث شد که خانواده شهید تسکین پیدا کنند وقتی دیدن اینهمه رزمنده از جبهه بلند شدن برای دیدن اونها اومدن روحیشون عوض شد این سنت را حفظ کنید سرکشی و دید و بازدید ای که اسلام گفته همینه.تجدید روحیه میشه خانواده شهدا که جای خود دارند.اگر مادر بزرگ یکی از بچه های تخریبچی هم از دنیا رفت نگیرد یک پیرزن ای بوده و از دنیا رفته بریده خانه اون شخص و دلجویی کنید.این تسکین ارزش این خودش باعث بزرگی اون شخص در خانواده و فامیلش میشه به خانواده احساس می‌کنند که تنها نیست و دوستاش براش ارزش قائل اند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * بعد هم رو به محمد بلاغی و صادق شبیری کرد و گفت: کاکا ممد حواسش باشه که شهدای قدیمی فراموش نشن هم به خانواده شهدای جدید سر بزنیم هم به قدیمی ها،کاکا صادق یادش باشه که جانبازانی که قبلاً زخمی شدند و دست و پاشون قطع شده فراموش نشن .به هر بهونه ای که شده بهشون سر بزنید به هر بهانه ای آنها را دور هم جمع کنید آخر جلسه یا اول جلسه نون و پنیر ای هم بدین،۴ تا کلمه باهاشون حرف بزنید و بهشون روحیه بدین اگر لازمه سخنران خوبی دعوت کنید تا سخنرانی کنه،مداح خوبی باشه تا مداحی کنه،برنامه اردوی تفریحی چیزی برنامه ریزی کنید تا بچه ها در مرخصی ها دور هم جمع بشن ‌.بچه های هر شهر و روستا این کار را بکنند و به هم سر بزنند. 🌿🌿🌿🌿 کاکا علی برای رفتن به میدان مین آداب خاصی گذاشته بود.وضو و دو رکعت نماز قبل از ورود به میدان و دعا .کم‌کم این رسم بین تخریبچی ها جا افتاد که اول نماز و سجده و دعا بعد میدان مین. یک میدان مین کشف کرده بودند به عمق ۳ کیلومتر. شب قرار گذاشتند که بروند شناسایی اش کنند. آن شب هم بعد از این مقدمات بسم اللهی گفته و وارد شدند.ردیف سیم خاردار اولین را رد کردند مین والمر را هم پشت سر گذاشته و دوربین دید در شب را کشیده و اطراف را دید زدند. از دور یک چیز های سیاه رنگی به چشم می‌آمد که معلوم نبود چی هست ‌. کاکا علی رفت که معلوم کند یک ساعت طول کشید تا برگشت نفسی چاق کرد و گفت: بچه ها این یه چیز جدیده اینا بشکه های پر از مواد آتش زا است. گمونم غیر نفت یا بنزین! چاشنی هم براش گذاشتند وقتی منفجر میشه احتمالاً آتش زیادی داره و منطقه روشن میشه. فردا صبح مراتب به قرارگاه گزارش شد. اسمش را هم باش که فوگاز گذاشتند. طریقه بکارگیری و روش خنثی کردنش هم گزارش شد.از آن پس بچه های قرارگاه کاکاعلی را به عنوان اولین کاشف و خنثی‌کننده بشکه فوگاز شناختند. خط مشترک با ارتش داشتند .یک شب یکی از سرباز های ارتش را فرستادند که همراه کاکاعلی باشد.مقداری در تاریکی جلو رفتند و کاکاعلی تاکید کرد که باید دولا دولا راه بروی تا تیر نخوری. سرباز دولا دولا راه رفتن تا کمرش درد گرفت. کاکاعلی نگاهت پشت سر از یک سرباز راست راست راه می آید.ایستاد و آرام به او تذکر داد که اگر تیر بخوری من تو را عقب نمیارم و همینجا ولت می کنم پس خم شو و احتیاط کن. چند دقیقه بعد سرباز یادش رفت.چند بار که تکرار شد کاکاعلی اوراترساند و گفت: اگر این دفعه راست راست راه بیا یه تیر میزنم به پات..!! سرباز ارتشی از ترس کاکاعلی بدون اینکه چیزی بگوید خودش را در یک گودال خمپاره پنهان کرد. کاکاعلی که یواش یواش جلو می رفت متوجه سیاهی شد که سمت راستش ایستاده با خودش گفت: گیر عجب سرباز خیلی افتادما.بذار بترسونمش.» و دستش را کنار گوش هایش گذاشته و به طرف او را از خودش صدای وحشتناکی در آورد و به طوری که سیاهی از ترس پا به فرار گذاشت و به سمت عراق شروع کرد به دویدن. کاکا علی پشیمان شد و بلند داد زد: اخوی بیا.. نرو میدان مین. اسیر میشی» هیچی سیاهی رفت که رفت و برگشت اعصاب از دست این بچه خورد بود داشت فکر می‌کرد که حالا به ارتشی‌ها چه بگوید .در همین فکر بود که ناگهان یک سیاهی از گودال پرید بیرون و گفت: سلام. کاکا یک عدم به عقب برگشت دقت کرد دید همان سرباز است. تمام معادلات ذهنی اش به هم خورد. گفت..تو مگه طرف عراقیا نرفتی؟! سرباز با ترس و لرز گفت :نه من ترسیدم تیر به پام بزنی اومدم توی این گودال! _پس اون که من ترسوندمش کی بود ؟!نکنه عراقی بود؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * کاکاعلی به محض اینکه احساس می‌کرد یک مقدار روحیه بچه‌ها به خاطر کار زیاد یا شهادت دوستانشان ضعیف شده برای برگرداندن روحیه آنها یا مسابقه کشتی و و فوتبال و والیبال راه می انداخت یا دست به کارهای عجیبی می‌زد.یک روز گرم تابستان تدارکات چند تا هندوانه درشت به واحد تخریب داده بود و به هرکس یک قاچ بزرگ و شیرین هندوانه رسید.همه هندوانه ها را خوردند و پوستش را جمع کرده و کنار گذاشتن.کاکاعلی صحبت‌هایش را شروع کرد و اول با نصیحت های برادرانه و درد دل های دوستانه و بعد هم از حضرت زهرا حرف زد و بچه ها گریه کردند. همه چیز که تمام شد کاکا علی گفت: «خوب وقتشه که یک تفریحی هم بکنیم» و دستور جنگ داد.یکباره بچه ها به سمت پوست هندوانه ها حمله کردند و هر کی هر کی را بزنه شروع شد.کسی به کسی رحم نمی‌کرد و با هر چی زور که در بازیهایشان بود با پوست هندوانه همدیگر را می زدند.درصدای هرهر و کرکر خنده هایشان به آسمان هفتم می رسید که یکی از بچه ها دوید و یک تنگ پلاستیکی قرمز رنگ را پر از آب کرد و از پشت روی کاکا علی. ۱۵ دقیقه بعد جنگ آب و پوست هندوانه تمام شد.از زور خنده افتاده بودند روی زمین و قیافه های هندوانه ایراپن دیگر نشان می دادند و تفریح می کردند.بچه ها تا چند روز راجع به آن ۱۵ دقیقه شیرین تر از هندوانه حرف می زدند و می خندیدند.بعد از جنگ هندوانه یکی از بازی‌ها را کنار کشید و گفت: «برادر من یک چیزی به ذهنم رسیده» کاکا علی گفت :در خدمتم کاکا. گفت ببخشید کاکاعلی من فکر می‌کنم این شوخی ها برای هیبت فرماندهی شما خوب نیست و فکر کنم شما نباید این قدر با بچه ها قاطی بشین اینا فردا موقع عملیات دیگه حرف شما را گوش نمی دهند.این کار را از هیبت فرماندهی شما چند میکنه اصلا به نظر من شما باید در اتاق فرماندهی بمونید و خیلی جدی و رسمی در جمع بچه ها بیاین این را به خاطر خودتون میگم.حیف فرماندهی مثل شما اینقدر قاطی نیروهای زیر دستش بشه. به هر حال ببخشید این نکته مدتی بود ذهنم را مشغول کرده و گفتم بگم خدمتتون. کاکا علی او را در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید و دستش را گرفت و شروع کرد به قدم زدن. در حالی که از جمع بچه‌ها دور میشد گفت: برادر خوبم از تو ممنونم که عیب مرا دور از جمع بچه ها به من تذکر دادید این خیلی کار خوبیه خدا بهت خیر بده.اما متکای گلم عرض کنم که همه این رزمنده ها از لحاظ مقام در نزد خدا از من بهتر ن.من واقعاً خجالت میکشم که بخوام بر این بندگان خوب خدا فرماندهی کنم یا دستوری به آنها بدم.اینم که میبینی خدمت به این بزرگوار هاست که خدا به من توفیقی داده که نوکری بهترین بنده هاشو بکنم.ببین برادر این حادثه گروه هستند شهید در بین شان هست جانباز هست مجاهد فی سبیل الله هم هست.عملیات بعدی معلوم میشه که هیچ کار است خدا ما را نوکر دوستان خودش قرار داده.الحمدلله اینها اولیا الله هستند من هم احساس می‌کنم خدمتگزاری این بنده های خوب خدا هستم. این مسئولیت فرماندهی هم وظیفه شرعی که بر دوش من گذاشته اند نه بیشتر نه کمتر. این وظیفه منو از این بچه‌ها بالاتر نمیبره. من کوچیکه همه اینها هستم دعا کن حق کسی را ضایع نکنم. خیلی کار سختیه این مسئولیت آدمو پیر میکنه. اما در مورد این نکته که شما برادرانه به برادر خود تذکر دادی من یک مطلبی خوندم. حالا نمیدونم از سلمان بود یا ابوذر. تردید از منه. در مورد حضرت امیرالمومنین که گفته بودند با وجود اون هیبتی که حضرت داشتند،ما با ایشان راحت بودیم و حرف می‌زدیم و شوخی و خنده هم می‌توانستیم بکنیم.شما هم برای ما دعا کن که همه کارهامون برای خدا باشد که با شوخی جدی. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * یک سنگر ده ،دوازده نفری داشتند که روزی یکنفر شهردارش می‌شد و نظافت و غذا گرفتن و شستن ظرف ها با او بود.ملک او حتی خود کاکاعلی هم روزی که نوبتش بود شهردار میشد.اما چند تای بودند که به اصطلاح خودشان زرنگی کرده و از زیر کار در می رفتند.خبر به کاکاعلی رسید شب همه را جمع کرد و شروع کرد به نصیحت کردن‌. اولش هم با یک مطلب دیگر شروع کرد تا بعد به مطلب اصلی برسد: «توجه داشته باشند برادر ها که در پاکسازی مسئله مهمی که هست همون مسئله نظم هست.در این باره مثالی می‌زنم اوایل کار تخریب بود . در اوایل کار تخریب بود در پاکسازی میدان مین اطراف خرمشهر یکی از برادرها رفت روی مین.بعد دو نفر دیگر از بچه‌ها با برانکارد دویدند که این را بردارند و بیاورند بیرون. از قضا یکی از آن دو نفر رفت روی مین.آمدن برانکارد دیگری آوردند و حسابی شلوغ کاری شد. با دیدن دوتا پای قطع شده وحشت‌زده شدند و یک نفر دیگر هم رفت روی مین. در یک روز بر اثر بی احتیاطی و عجله و دستپاچگی ۴ نفر رفتند روی مین.چون یک نفر نبود که برای بچه‌ها توضیح بده که اگر یک نفر رفت روی مین بقیه باید چه کار کنند.همه چیز از نظم شروع میشه .اگر نظم بود ،اگر انجام تکلیف بود, همه چیز درست میشه. همین سنگر را ببینید اگر یک روز نظم در اون نباشه. اگر یک روز شهردار سنگر نظافت نکنه .ظرف نشوره چی میشه؟ همه چی به هم میریزه یکی از چیزهایی که باید رعایت کنید تقواست. هر کاری می کنید اگر سر پست می ایستید و نگهبانی میدید،اگر می گویند برو میدان باز کن اگر می گویند آموزش بده. آموزش ببین. خادم الحسین باش،فرمانده دسته باش،در تدارکات باش.هرجا که می گویند فقط یک نفر است که تو را کنترل می کند و آن هم خداست. یعنی اگر کسی بیاید جبهه و خدا را ناظر ببینند موفق است.این که همه چیز را می بیند خودش هم محاکمه میکنه و جزا و ثواب میده. خیال می کنی حالا مثلاً فلان این دیگر گذشت؟! او تا آخر دنیا هم کاری به کارتو ندارم شد هر کسی سرش به کار خودش است ولی آن کسی که باید ببیند خود خداست.تو فکر کردی کلاه سر کی گذاشتی ؟؟الله کلاه سر خودت گذاشتی خودت ضرر کردی! گفتم حالا هم می‌گویم شیطان از یک چیز کوچک شروع می کند یعنی اگر خواست شما را به گناه بیاندازد یکباره نمیگوید نگاه حرام کن یا بگوید نماز صبح را نخوان یا بیا اعمال حرام انجام بده،یواش یواش از یک چیز کوچک شروع می‌کند و به آنجا ها می کشاند.گناه از خیلی کوچک شروع می شود شما خیال می کنید اینها که به فساد بزرگ کشیده شدند روز اول اینطوری بوده اند؟! می گویند یک روز حضرت رسول صلی الله با اصحاب در یک بیابان بودند. حضرت فرمود من بیاورید برای آتش. گفتند نیست! فرمود: هرکس برود هر مقداری بود بیاورد. از خواب رفتند و هر کس مقدار هیزم جمع کرد.بعد که روی هم ریختن آتش بزرگی درست شد حضرت فرمود گناه از کوچک شروع می‌شود جمع می‌شود و شعله بزرگ به وجود می‌آورد.درسته که خداوند گفته که تا طلوع آفتاب هم میشود نماز صبح خواند این از مهربانی اوست.اما خیال می کنی حالا که به نماز جماعت صبح نمیرسی مشکلی نیست!؟ نه شیطان کم کم نفوذ می کند در نماز جماعت صبح بعد از نماز جماعت ظهر و یواش یواش همه نماز جماعت ها را از ات می گیرد. انواع تاثیرات نماز از تو گرفته میشود. مثلا حتی می‌کند دست و پایت را می‌بندد بعد می بینی در میدان مین،زیر آتش نمی توانیم خود تنها بیایی این طرف خاکریز نمی‌توانی رفیق زخمی ات را کول کنی بیاوری. یعنی خودت را به خطر نمی اندازد که رفیقت را بیاوری.اگر امروز وقت شستن ظروف و پتو جمع کردن گذشت نداشته باشی, چطور فردا می خواهی بروی گلوله بیاوری؟! کلاه خود را قاضی کن امروز یک ظرف نمی‌شود یا پتوی افتاده دست نمی‌کنی جمع کنی. براتون میگم این طوری از انشالله که هیچ وقت این طوری نباشد،ولی اگر خدای ناخواسته اینطوری شد و تا حاضر نشدی پتوی دوستت را جمع کنی, خب چطور فردا زیر آتش گلوله دشمن وقتی که زخمی است می‌خواهد او را کول کنی و بیاوری؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * نگذارید از این راه های کوچک محبتتان از بین برود. این سفره وحدت که می‌اندازید به خاطر این است که الفت و محبت درست شود و مودت داشته باشید یا مثلاً می گویند نگهبان دم درب های ناراحت می‌شوی بد اخلاقی می کنی؟ چه خیال کردی که اینطور بی احترامی می کنی ؟وقتی مقام این بچه‌ها معلوم می‌شود که عکس هایشان را روی دیوار می زنند. آن وقت متوجه می شوید که آن ها که بودند! شمس کی بوده ؟جمشیدی کی بوده؟ ولی حالا چرا لباست آن شکل هم است و در یک صفحه هستید نمی فهمید هر کس به هر مقداری احترام گذاشت به احترامش می گذارند.ای برادر ای که حوصله نمیشه طبق وظیفه‌ای که برای همه توی سنگر مشخص شده نظافت کنی.رزمنده ای که امروز حال نداری ظرف بشوری و برای غذا گرفتن تنبلی می کنی.آقای شهردار تنبل ،شهردار بی‌حوصله، مطمئن باشه شب عملیات هم اگر رفیقت زخمی شد حوصله ات نمیشه اونو بیاری عقب!اگر دوست طراحی شد و حال نداری جسدش رو بیاری عقب!این تنبلی ها بدبختت میکنه فردا حوصله نمازخواندن هم نداریم پس فردا حال دعا کردن هم نداریم اینو بدون که عیبی در اون هست یک اشکالی تو کارت وجود داره که اینطوری میشی. به فکر خودت باش خودت رو بدبخت نکن به داد خودت برس. خب ببخشید خسته تان کردم .آنهایی که خوابشون گرفته یک صلوات بفرستند. 🌿🌿🌿🌿 دلنوشته کاکاعلی.. باید کار را برای خدا انجام داد باید رضای خداوند را در نظر گرفت. باید تصمیمی مردانه با عزم جذب مومنانه و صادقانه گرفت.باید برای خدا کار کرد .باید سعی کرد خداگونه شویم نه اینکه تقلیدی باشد.باید خدا را در نظر داشته و مابقی را اورا بعد دیگران را.. چرا از اینکه دیگران بهتر باشند حسادت می کنی؟چرا خود را بیشتر از آنچه هستی نشان می دهی؟! چرا سکوت نمی‌کنی و به خود تاکید نمی کنی؟چرا چیزی می‌گویی که نباید بگویی؟چرا در خود تقوا نداری؟چرا شکر نعمات را نمی کنی؟چرا وقتت را به غفلت می گذرانی؟چرا در فهمیدن تلاش نمی کنی؟چرا ورزش نمی کنی؟چرا بر دانش نداشته است میبالی و بر دیگران منت می‌گذاری؟چرا برخورد صادقانه نمیکنی؟چرا مدام نماز شب نمی خوانی؟چرا احساس مسئولیت نمی کنی؟چرا به آنچه میدانی یا یاد میگیری عمل نمیکنی؟چرا به گذشته باز نمی گردید تا بدانی کجا بودی و کجایی؟چرا در مصیبت ها گریه نمی کنی؟چرا دخالت بیجا میکنی؟چرا می گویی آنچه را که عمل نمی کنی؟چرا اجوب خود را قبل از گرفتن عیوب دیگران قرار نمی دهی؟چرا به جای خود دیگران را بررسی می‌کنی؟چرا به جای خدا دیگری را هم صحبت گرفته‌ای؟چرا اینقدر پر حرفی می کنی؟چرا از گذشت زمان عبرت نمی گیری؟چرا کم فکر می کنی یا اصلاً فکر نمی‌کنی؟چرا از این دانشگاه استفاده نبرده ای؟چرا جلو افتادن دوستان را سرمشق قرار نمی‌دهی؟چرا روحیه ایثارگری نداری؟چرا در رفتن احساس سستی می کنی؟چرا در هر آن فکر فنای دنیا نمی کنی؟چرا زیاد مصرف می کنی؟ چرا ریا می کنی؟چرا برای خدایی شدن تلاش نمی کنی؟ چرا با خداوند انس نگرفتی؟چرا دعا را زیاد و باتوجه نمیخوانی؟چرا زیاد شوخی می کنی؟چرا تصمیم قاطع نمیگیری و بر نفس از پشت پا نمی زنی؟چرا در حال نظارت خدا باز گناه می کنی؟چرا آماده رفتن به دنیای ابدی نیستی؟چرا نامه اعمالت را نمی خوانی و در رفع سریع هات تلاش نمیکنی؟چرا به تذکرات داده شده عمل نکردی؟چرا تا به حال به علاج این چراها نپرداختی؟! عبدالعلی ناظم پور. هشتم فروردین ۱۳۶۸ربوط عین خوش ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * داشتند می رفتند جبهه که اتوبوس چند ساعتی بعد از شیراز در دشت ارژن پنچر شد. همه پیاده شدند که راننده لاستیک عوض کند.بچه ها رفتند به مغازه و دکه هایی که اطراف بود تا خرید کنند.شاگرد راننده یکی از اتوبوس‌ها که کنار بلوار نشسته بود و قیافه تابلوی داشت توجه کاکاعلی را جلب کرد. پسرک ۱۶ سالی داشت آستین هایش را چند دور برگردانده بود بالا. یقه باز زنجیر طلا توی گردن شلوار تنگ و چسبان. گاهی یک تکانی هم به خودش میداد و دوتا بشکن هم می‌زند و می‌خواند: «عزیز بشینه کنارم.. زعشقت بی قرارم.. به خدا طاقت ندارم» عالمی داشت برای خودش.کاکا علی هم یک راست رفت سراغش و نشست لبه بلوار و با او گرم گرفت. مشکل اتوبوس که حل شد بچه‌ها سوار شدند. عمو جلال داشت دنبال کاکاعلی میگشت. گفتند کاکا علی هنوز سوار نشده از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کرد دید کاکاعلی دارد با آن جوان روبوسی می‌کند و چفیه ای مشکی را هم انداخت گردنش و اومد سوار شد. یک ماه بعد کاکاعلی با عمو جلال رفته بودند اهواز که تلفن بزنند جهرم و احوالی از خانواده بپرسند.یک جوان که با لباس خاکی از آن ور خیابان دوید سمت شان و بی مقدم کاکاعلی را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن. کاکا علی او را نشناخت جوان گفت: من رو نمیشناسی؟! _قیافتون که به نظرم آشناست. _جاده نورآباد دشت ارژن یادتون نمیاد؟! شاگرد شوفر بودم توی راه ماشینتون پنچر شده بود. یادتونه  ۲۰ دقیقه باهام صحبت کردین؟!من به حرفاتون فکر کردم دیدم راست میگین خداییش حرفای شما رو هم اثر گذاشت دو هفته بعد شاگرد شوفر ای رو ول کردم یکراست اومدم جبهه. حالا نوبت کاکا علی بود که او را بغل کند و ببوسد. 🌿🌿🌿 در منطقه پنجوین مستقر بودند.شب نگهبان خبر داد که از دره روبه رو سر و صدا می آید. کاکاعلی آمد لب پرتگاه و گوش ایستاد. صدای جابجا شدن عراقی ها با ستونی از اسب و قاطر به گوش می رسید.دستور داد که مسئول خمپاره انداز را صدا بزنند تا یک گلوله منور شلیک کند. از خواب بیدارش کردم و او هم آمد و با چشمهای پر از خواب شانسی گلوله توی لوله خمپاره انداز انداخت. اما هرچه توی آسمان نگاه کردند و منتظر شدند روشن نشد و پس از چند لحظه از ته دره صدای انفجارش بلند شد. کاکا علی گفت :برادر گلوله جنگی نزن .گلوله منور بزن می خوام ببینم اون پایین چه خبره؟! مسئول خمپاره گلوله دیگری را توی حلقه خمپاره انداز انداخت و گوش هایش را با دست گرفت. چند ثانیه بعد همه به آسمان نگاه کردند تا منور روشن شود اما نشد. صدای کاکاعلی درآمد و تاکید کرد که: «ببین کاکا حواست را جمع کن گلوله منور بزن.. مُ.   نَ. وَ.  ر.    .. فهمیدی یا خودم بیام؟! مسئول خمپاره معذرت خواهی کرد و با خیالت تخت ایندفعه دیگه منو ره. و گلوله سوم هم پرتاب کرد اما آن هم منور نبود و صدای انفجار از ته دره بگوش رسید.کاکا علی با ناراحتی گفت :دست گلت درد نکنه !زحمت کشیدی! بسه دیگه! برو به خوابت برس!چند روز نخوابیدی کاکا؟!! فردا صبح زود با سر و صدای کاکاعلی بچه‌ها به سمت او دویدند و دیدند که تا صبح نخوابیده چون احتمال می‌داد که عراقی‌ها حمله کنند و حالا هم که هوا روشن شده با دوربین طویدره را نگاه می کند تا ببیند دیشب عراقی‌ها چه مرگشون بود. «آهای بچه ها بیاین معجزه خدا را ببینید!! الله اکبر از کار خدا نگاه کنید ...می بینید..؟!! سه تا گلوله ای که دیشب اشتباهی پرتاب شده بود دقیقاً خورده وسط ستون عراقی ها.. ما گلوله منور میخواستیم اما خدا گلوله جنگی...الله اکبر.!! بچه ها دوربین را از کاکاعلی گرفته و توی دره را نگاه کردند. انگشت به دندان شدند. هر سه تا گلوله خمپاره خورده بود وسط ستون عراقی‌ها که داشتند با اسب و قاطر سلاح و مهمات جابجا می کردند. کاکا علی گفت: حالا میفهمم معنی و ما رمیت اذ رمیت یعنی چه؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب ها عادت داشت دیرتر از همه بخوابد و زودتر از همه بیدار شود. آن شب در حین سرکشی به خط و سنگرها باران شروع به باریدن کرده بود.بچه‌های تخریب توی سنگر خواب بودند که کاکاعلی وارد شد و گفت: «یالا بچه ها . یا علی ..بلند شید بیاین کمک» همه بلند شدن در رفتن دنبالش کسی هم نپرسید کجا. صد متری آن طرف تر کوهی از گلوله توپ ۱۰۶ داشت باران می خورد. گفت: بچه ها گلوله ۱۰۶ یه جوریه که سریع رطوبت میگیره. کمک کنید اینا را ببریم یه جایی که بارون نخوره حیف خراب میشه. هیچ کس نگفت که ما را با ۱۰۶ چیکار. هیچ کس نگفت به ما مربوط نمیشه.کسی اسم سرما و باران هم نیاورد با اینکه خیلی ها لباس‌مناسب نداشتند اما همه چشم گفتند و گلوله‌های ۱۰۶ را بردند توی سنگر. هرچند این کار یک ساعت طول کشید هرچند هیچ کدام از بچه‌های قبضه ۱۰۶ نفهمیدند .هرچند زیر باران خیس خیس شدند ‌هرچند گلوله‌ها سنگین بود و کمرشان درد میگرفت اما انگار نه انگار... پارک تمام شد گفت؛ دستتون درد نکنه .درسته که گلوله ها مال بچه های ادوات و به ما مربوط نمیشه اما در واقع این گلوله ها مال بیت المال. مال همه مردم این مملکته.اگه بارون بخوره ممکنه خراب بشه و ما وظیفه داریم از اموال مسلمین که امانت دست ماست مواظبت کنیم. من دست همه شما را میبوسم. 🌿🌿🌿🌿🌿 راستش را بخواهید بعضی از بچه‌های تخریب خیلی اذیت می کردند.مخصوصن بچه‌هایی که سنشان کمتر بود به طوری که زمین و زمان از دستشان آسایش نداشت. وقتی شیطنت های شان گل می کرد دیگر کسی بگیره شان نبود.کار به جایی رسید که بعضی از بزرگترها آمدند و به کاکاعلی از دست شوخی های زیاد بچه ها شکایت کردند. اما برعکس انتظارشان کاکاعلی یک حرفی زد که همه جا خوردند. گفت:شما برای خودتون چی دارید میگید؟! این بچه‌ها حالا باید پشت میز و نیمکت مدرسه باشند! اینا که جاشون جبهه نیست کار جنگ و جبهه و تخریب برای اینا زوده! مگر اینا چند سالشونه؟! اینا حالا باید یه توپ دستشون باشه و دنبال تو بدوند. این لطف خداست که موجب بچه قد و نیم قد در اومدن اینجا و کار سخت نظامی انجام می دهند. شما مگه ندارید که بفهمید بچه باید اذیت کنه ،شوخی کنه باید فوتبال بازی کنه. کاکا باید فشار کار جنگ یه جوری تخلیه بشه. بذارید خودشونو تخلیه کنند. اینا از بچگی هاشون فاصله گرفتند و بزرگ شدند . این شما هستید که باید آنها را درک و تحمل کنید. شما بزرگتر اید و از شما توقع بیشتری هست.از اونا به اندازه شما توقع ندارم بچه هستند و به اندازه بچگیشون باید ازشون توقع داشته باشیم.اونا دارم مثل شما بزرگتر ها برخورد می کنند شما چقدر خودتونو کوچیک کردید که مثل آنها برخورد کنید؟!!به هرحال اول گذشت دوم گذشت سوم هم گذشت از خودتون بگذارید و باهاشون مدارا کنید به خاطر خدا... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * کاکا علی معتقد بود که یک رزمنده نباید دل بستگی داشته باشد تا هرگاه که لازم شد بتواند قید همه چیز را به راحتی بزند و از تعلقاتش دل بکند او اعتقاد داشت که رزمنده‌ای که لیاقت شهادت پیدا می کند روحش به سبک ترین حالت رسیده و کمتر این دلبستگی ها را دارد و در این مسئله خیلی روی خودش کار می کرد.او سعی می‌کرد خواسته‌ها و متعلقاتش برای خدا باشد و اگر خداوند چیزی را از او گرفت ناراحت نشود.شاید هم می‌خواست به آنها تمرین فرمان پذیری و اطاعت پذیری از فرمانده را بدهد و امتحانشان کند. خلاصه هر دلیلی داشت یک بار بچه ها را جمع کرد و گفت:کسانی که به این حرف اعتقاد دارند که اطاعت از فرمان ده اطاعت از امام است یادشان باشد از این لحظه به بعد برای بچه های تخریبچی خوردن چای ممنوع است» حرف حرف کاکاعلی بود و نباید روی زمین می افتاد این بود که بچه‌ها آمدند قند و چای و استکان ها و کتری های سیاه شان را تحویل دادند.شهید کاظم شعبه ای می‌گوید قرار و تعهدی که به حرفش داشتیم چای نمی خوردیم تا اینکه یک روز آقای همتی که مسئول تدارکات لشکر بود از من خواست که برای گرفتن مقداری و سایر تدارکاتی یک سر برم پیشش. رفتم دفتر چای گذاشت جلوم و تعارفم کرد. من که روی من شد قضیه را بگم مجبور شدم روزه چایم را بشکنم.چایی که خوردم به عذاب وجدان گرفتار شدم مجبور شدم سراغ کاکاعلی بروم و به عذرخواهی وا کنم. کاکا علی سر را بالا گرفت نگام کرد و با لبخندی گفت:عیبی نداره کاکا حالا که با این صداقت جلو اومده من میبخشمت اما برو از خدا هم معذرت خواهی کن. شهید کاظم اکبری با تاسف سری تکون داد و در ادامه گفت:راستش را بخواهید سوختم اگر صد تا توی سرم زده بود بهتر از این حرفش بود. البته بعدها کاکاعلی با خیلیا به جای اعتیاد دارند و در حین عملیات سایت شرایطی پیش بیاد که چای گیرشون نمیاد و دچار سردرد و بیحالی بشن و این برای رزمنده عیبه. شاید هم آدم اسیر بشه و اینجا خبری از چای نباشه .این که برای تقویت اراده لازم آدم از کم شروع کنه که بتونه عادت های بد و بزرگ هم کم‌کم کنار بگذارد. 🌿🌿🌿 آرزوی بزرگ شهید حسین ایرلو این بود که پایگاه تخصصی مخصوص بچه های تخریبچی در شهر های پشت جبهه تشکیل دهد تا جذب و شناسایی نیروهای تخریبچی از آن طریق انجام شود.این آرزو در سال ۱۳۶۴ با کمک شهید ناظم پور و حمایت‌های حاجی عبداللهی قبل از عملیات والفجر ۸ در جهرم برآورده شد و در امامزاده خیابان عبرت پایگاه تشکیل یافت. از آن زمان بچه ها بیشتر با هم وصل شدند. گردان تخریب سخت ترین جای لشکر بود و آدم هایی با خصوصیات ویژه می‌طلبید. بعدش صبور نترس با ایمان مخلص..وقتی یک گردان رزمنده وارد فضای جبهه می‌شد فقط یکی دو نفر به واحد تخریب می رفتند.این بود که با توجه به خطرات کار تخریب، شهادت و مجروحیت از آن ناحیه دست و پا زیاد بود و باید نیروهای تازه‌نفس جایگزین شدند.وجود پایگاه تخصصی تخریب در شهرها می‌توانست تامین کننده نیروی تخریب چی لازم باشد. ابتدا جانباز شهید احمد کارگر فرماندهی پایگاه را به عهده گرفت.در آغاز کار خیلی مشکل بود اما به همت جلال جعفرزادگان ،شهاب صابر ،مسعود عضدی ،صادق شبیری، شهید کاظم شبیری، خلیل رستگار و خیلی از بچه های دیگر که مسئولیت ها را به عهده گرفتند پایگاه راه افتاد و تا کنون منشاء برکات فراوانی بوده است. گویی هنوز شهید حسینی لو و عبدالعلی ناظم پور فرمانده پایگاه سیدالشهدا هستند.کاکا علی خود را ملزم کرده بود که هرگاه به مرخصی آمد بیشترین وقتش را به بسیجیان پایگاه سیدالشهدا اختصاص دهد.و با برگزاری کلاس های مختلف آنها را با انواع مین و نحوه کاشتن یا خونسازی آن آشنا کند.از جمله تدبیر های او این بود که بچه‌ها را در کوه‌های اطراف جهرم به اردو ببرد تا کم‌کم دور ماندن از خانواده و نحوه زندگی گروهی و مشکلات آن را یاد بگیرند از برنامه‌های معنوی و تفریحی ورزشی هم استفاده کنند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * علی اصغر کلوانی روایت این اردو را اینگونه شرح می دهد: من از بسیجیان پایگاه حضرت سیدالشهدا و جزء گروه عقیل بودم.در آنجا رزمنده‌ها و پاسدارها می‌آمدند به ما در آموزش نظامی و عقیدتی می دادند و آخر کار هم ما را به اردو می بردند.مدتی هم فرمانده ما خلیل رستگار بود که ما را با گروه عقیل به اردوی منطقه خبر داد که در آنجا تیر اندازی کردیم و سه روز و سه شب مانده ایم. شب ها هم رزم شبانه بود.بعداً خودشان یک عملیاتی طرح‌ریزی کردند و یک عده عراقی شدیم و یک عده هم ایرانی که حمله کردیم و با عراقی ها جنگیدیم.شهید دوران دیر به ما آموزش نظامی یاد میداد و اگر کسی نمی تواند حرکت کند دو پایی می رفت توی شکمش. خودش با اسلحه سه تا معلق میزند و می‌گفت آدم نظامی باید همیشه آماده باشد. طوری سینه‌خیز می‌رفت که ما از او عقب می‌افتاد ایم.آخر دوره بود و شهید ناظم پور از جبهه آمده بود و یک شب هم او برای ما کلاس آشنایی با مین انفجارات و نحوه چیدن سیم تله گذاشت.مثل معلمی که خوب درس می دهد یک به یک به ما درس می داد و ما هم خیلی خوب یاد گرفتیم.او برای تشویق ما گفت که می خواهم یک اردوی دیگر بگذارم و شما را ببرم غار ورا.غار ورا در یکی از دره‌های کوه‌های حرم واقع است و جای بسیار زیبایی است که از سقف آن آب می چکد.ما بچه‌های گروه عقیل فصل پنج شنبه جمع شدیم که تعدادی از مردان میانسال و پیر مردهای مسجدی مثل پدر شهیدان حقیقت مرحوم رجبعلی نظری حاج هاشم صابری،حاج عباس شبیری پدر شهیدان شبیری،استاد محمد بنا حاج اسدالله قناعت پیشه،محمود عرفایی،حاج حسین ترابی خواه هم همراهمان آمدند.تا پای کوه با ماشین رفتیم و بقیه راه و سایر را برداشتیم و به سمت غار حرکت کردیم.در آنجا من حرکات شهید ناظم پور را زیر نظر داشتم که چگونه به پیرمرد ها احترام می گذاشت و زیر بغل شان را می‌گرفت و کمک می‌کرد تا از کوه بالا بروند.کوه خیلی حال و هوای خوبی دارد و به هر کس برای خواب یک کیسه خواب دادند اما از همان سر شب شهید ناظم پور رفته زبان آورد و جلوی غار آتش روشن کرد و تا نماز صبح بیدار بود ‌. نفهمیدیم غذا خورد یا نخورد خوابید یا نخوابید اصلاً استراحت کرد یا نکرد. ما که آنجا بودیم نفهمیدیم و ندیدیم.چون زمستان بود تا صبح بیضا می آورد و آتش روشن می کرد تا محیط غار گرم شود. می گفتیم بابا اینقدر خودت را عذاب نده.می گفت من آمده ام که فرمان شما ها را ببرم شاید خدا از من قبول کند. دعا خواندن نماز جماعت برگزار کرد غذا آماده کرد برای من و چای درست کرد.موقع برگشتن هم به پیرمرد هایی مثل خدا بیامرز و جذاب علی نظری که هفتاد و چند سال سن داشت کمک می کرد و زیر بغلش را می گرفت و او را پایین می برد و سوار مینی بوس کرد. واقعاً دلمان برای آن حال و هوا تنگ شده مخصوصاً برای شهید ناظم پور. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * هرچی مادر اصرار می‌کرد که بیا برات زندگی بگیرم بهانه می‌آورد که جنگه. اما این دفعه آمده بود مرخصی به مادر گفت: «حالا اگه میخوای دست بالا بزنی بسم الله» مادر به شوخی گفت حالا دیگه کی به پاسدار زنده وقتی می دادند که نخواستی حالا که دیگه پاسدارها زن نمیدن» خندید و با خنده گفت:« اگر جایی رفتی بگو بچه ام پول داره ..نگو پاسداره.. مادر و رویش را ترک کرد و گفت :دلشون هم بخواد !قربونت برن همشون .باهات شوخی کردم مادر» علی لحنش را از شوخی تغییر داد و گفت: «حالا خارج از شوخی مادر هر جا رفتیم حتماً بگو که پسرم پاسداره،رزمنده هست،مسئله اول هم براش جنگ،جنگ هم کشته شدن داره،زخمی شدن داره،اسیر شدن داره،اینا شرکت منه اگر با این شرایط موافق بودن زودی خبرم کن تا بیام. مادر خانواده خوبی را زیر چشم کرد و رفت و دختر را دید و پسندیده بود.علی آمد مرخصی پا شدند رفتند خانه دختر و نشستند حرف‌هایشان را زدند.وقتی خداحافظی کردن و رفتن از خانه دختر بیرون توی کوچه علی آرام سر کرد توی گوش مادر. و گفت: مادر جان برو یک جای دیگه .من اینو نمیخوام» ما در چشم‌هایش گرد شد و با ناباوری پرسید: اینکه خیلی خوب بود چی شد چه مشکلی داشت ؟ علی که نمی‌خواست مادر را ناراحت کند حرفش را در دهان پیچاند و گفت: مشکل که نه فقط یک سوال پرسید که به من برخورد» مادرمتعجب از این که چرا متوجه نشده گفت :چی گفت مادر جون؟ علی این بار با اطمینان بیشتری گفت:اون دختر خانوم از من پرسید که تو به اختیار خودت میری جبهه یا این که مجبورت می‌کنند؟ مادر که حسابی از دست علی گیج شده بود پرسید: خوب مادرجون این کجاش مشکل داشت؟علی در حالی که دست مادر را در دست گرفته بود و یواش یواش به سمت خیابان می‌رفت برایش توضیح داد و گفت:من که خیلی بهم برخورد مادر چونکه من نه به اختیار خودم به جبهه میرم و نه به اجبار کسی. من برای خدا میرم جبهه. کاری به جبر و اختیار ندارم .نه نظر خودم مهمه نه نظر دیگران. فقط نظر خدا برام مهمه.احساس کردم که ایشان با جبهه رفتن من مشکل داره اینه که سوال را پرسیده منم جواب منفی برو جای دیگه. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مادر علی رفت سراغ همسایه ها که با کمک  آنها یک دختر خوب و مورد پسند علی پیدا کند.   زن همسایه خانواده ای را معرفی کرد و به مادر علی پیشنهادش را  داد.مادر علی ترس داشت که نکند این هم با شرایط علی جور نباشد. برای همین دست نگه  داشت تا چند روزی بگذرد ببیند چه می شود. تا اینکه یک روز صبح بابای علی از خواب بیدار شد و  گفت :عذرا  دیشب من یک خواب جالبی دیدم. مادر علی گفت :خیر باشه ایشالله. چه خوابی دیدی؟ احمدآقا متفکرانه سری تکان داد و گفت :خواب دیدم سه تا خانم چادر مشکی وارد پذیرایی خونمون شدن. جلو رفتم و سلام کردم به خیالم که مهمون هستن خوش آمد گفتم و تعارف شان کردم.  نشستن اینجا کنار  این پنجره.  همش تو فکر بودم که اینها کی هستند و برای چی به خونه ما اومدن .طاقت نیاوردم و ازشون پرسیدم . دست راستی به خانومی که وسط نشسته بود اشاره کرد و گفت: ایشان حضرت فاطمه هستند .من خیلی خوشحال شدم که حضرت فاطمه به خونه ما اومدن و خوش آمد گفتم .بعدش گفت :این خانوم حضرت زینب هستن.  من بیشتر  ذوق زده شدم به حضرت زینب هم خوش آمد گفتم. و پرسیدم که خود شما که هستید؟ گفت :منم مریم مادر حضرت عیسی . به ذهنم افتاد که برای چه کاری به اینجا آمدند که خودش  ما برای مراسم عقد علی اومدیم. با تعجب گفتم: برا عقد علی؟ علی که هنوز زن  نگرفته .خانمی که حضر ت مریم بود گفت :انشاءالله . تعجب کردم اونا کمی که نشستن خداحافظی کردند و رفتند منم از خواب پریدم. مادرعلی در حالی که به شدت از این خواب احمد آقا شگفت‌زده شده بود با خوشحالی گفت: بگمونم گوش  شیطون کر، اگر از دختری که زن همسایه آدرس داده برا علی خواستگاری کنیم جور میشه . همان روز خوش و خوشحال با‌ زن‌همسایه رفتند که دختر را  دختر را  ببینند و پسندیدند و همان روز به علی نامه‌ دادند.  یک دختر را پسندیدم شما هم باید بیای و ببینی. شب علی آمد مادر خیلی تعجب کرد و گفت: به این زودی نامه ام بهت رسید؟ علی که از حرفهای مادر چیزی دستگیرش نشده بود گفت: کدوم نام مادر؟ ما اومدیم به خونه شهدا سر بزنیم حالا  بچه ها تو ماشین منتظرند که کارد و چنگال و بشقاب براشون ببرم هندوونه بخورن . مادر ماجرا را برای علی توضیح داد و علی را به فکر فرو برد مخصوصاً قضیه خواب  را وقتی شنید اشک از گوشه ی چشمش بیرون زد. مادر آمدن علی را به فال نیک گرفت و علی که به شدت به فکر فرو رفته بود با تاملی گفت  :امروز که داریم میریم به خونه یه  طرفای فسا سر بزنیم اما قرار بزار برا فردا ساعت چهار بعد از ظهر. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * فردا ساعت ۴ بعد از ظهر با مادر و مادربزرگ و خواهرش رفتند خانه دختر که مثل خودشان زندگی ساده‌ای داشتند. توی حیاط روی تخت نشستند و مادر و مادربزرگ مقدمه‌چینی کرده و سر رشته کلام را به علی سپردند. او هم با نام و یاد خدا و مقدمه‌چینی کوتاهی اصل حرف هایش را زد: «من پاس دارم از دار دنیا هیچی ندارم الان هم مهمترین کارم جنگه ممکنه توی جنگ مجروح بشم. ممکنه اسیر بشم ممکن شهید بشم قول نمیدم اما تلاش می‌کنم که دخترتون رو خوشبخت کنم» به دل خانواده عروس نشسته بودند همه راضی بودند و می گفتند آقا داماد یک تکه نور است در روز فرصت خواستند برای تحقیق و مشورت. دو روز بعد جواب  بله بود. پدر و برادر ها  همه آمده بودند. معلوم بود که هردو خانواده تحقیقاتشان را انجام داده و فکر هایشان را یکی کردند.صد هزار تومان مهریه شان شد و بعدش هم قرار مدار بازار و خرید حلقه و انگشتر،خیلی مختصر و ساده. بعد هم آقا داماد رودخانه امام جمعه آقای آیت‌اللهی اجازه گرفت و قرار شد که آقا خطبه عقدشان را بخواند. یعنی بیست و هشتم مرداد ماه سال ۶۴ آمدند خانه آقا و آقای آیت اللهی خطبه عقد علی آقا و معصوم خانم را خواند و آخرش هم چند جمله نصیحت: «اول از همه خدا را در نظر بگیرید.محبت اهل بیت را چاشنی زندگیتان کنید تا نمک زندگیتان باشد در زندگی مشترک مبنا بر تفاهم طرفین و دوست داشتن و محبت است پس برای خدا همدیگر را دوست داشته باشید و در مشکلات همدیگر را کمک کنید.» زن گرفتن علی کفتر نشد و سه بار این جمله را جلوی همسرش به زبان آورد که: «خدا را شکر می‌کنم که  آن کسی را که میخواستم به من داد» این جمله بهترین هدیه ازدواجشان بود خدا یک هدیه خوب عبدالعلی داده بود آن هم یک همسر خوب و مهربان بود.یک هدیه خوب هم به معصومه خانم داده بود و آن هم خود علی بود. عبدالعلی ناظم پور زیباترین هدیه خدا بود برای معصومه خانم. اتاقی را که در خانه پدری برای زندگی علی در نظر گرفته اند و مدتی بعد با اصرار مادر دست همسرش را گرفت و آوردش خانه.ساده ساده یک واحد ولیمه ساده با چهار تا قوم و خویش نزدیک و چند تا از رزمنده ها. آرام و بی سر و صدا. گفت: از مادر شهدا خجالت میکشم که آرزوی داشتن عروسی بچه هاشون رو داشتند. سه روز نگذشته بود که پوتینش را کشید پاک مادربزرگ آمد سر راهش:مادر تصدقت بشم ننه جونی.. دردو بلات بخوره تو سرم.. حالا زوده تو تازه زن گرفتی» قبول نکرد مادر هم آمد کمک. گفت: جبهه به من نیاز دارد باید برم. اما همه دست به دست هم دادند که چند روزی بیشتر علی را نگه دارند. یک هفته بعد با چند جعبه شیرینی راهی جبهه شد. 🌿🌿🌿🌿 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * علاوه بر پادگان امام خمینی اردوگاه ۳۵ در فاصله ۳۵ کیلومتری اهواز یکی از مقرهای لشکر المهدی بود و بچه‌های تخریبچی هم برای خودشان بونی داشتند و کار آموزش نیروهای جدید را در اینجا دنبال می‌کردند. اردوگاه ۳۵ بنه تخریب ،جای استراحت نیروهایی که از خط بر می گشتند و محل نگهداری مهمات و مواد منفجره و زمین مورد نیاز هم بود. فرمانده تخریب باید به همه مقرهای تخریب سر بزند و اوضاع را کنترل کند و همین خاطر کاکاعلی به منزله برگشتن از مرخصی یا ماموریت به نیروهای زیردست در این مقرها سر می‌زد و مشکلاتشان را حل می‌کرد. آن روز با چند جعبه شیرینی وارد اردوگاه شد تا بچه ها با شیرینی ازدواج فرمانده دهنشان را شیرین کنند.بچه ها که مدتی بود فرمانده را ندیده بودند سر و صورتش را بوسیدند و شیرینی ها را هم پخش کردند و خوردند. فردا صبح عبدالمحمد مهدی پناه را صدا زد و گفت: «کاکا تویوتا را روشن کن بریم اهواز کار داریم» از بچه ها خداحافظی کرد و راهی اهواز شدن به ورودی اهواز کرد از سمت جاده خرمشهر که رسیدن ابتدا از محله فقیر نشین از عبدالمحمد خواست که چند دقیقه هم آنجا بایستد از ماشین پیاده شد و وارد یکی از کوچه ها شد.اینبار چندان بود که عبدالمحمد را سر کوچه کاشته بود و چند دقیقه بعد برگشت بود. کاکا علی از پیچ کوچه خرابات لاقی پیچید و عبدالمحمد هم طاقت نیاورد و در تویوتا را پس افتاد پشت سرش. از دور دید که جلوی خانه ایستاد و در زد و در و پیرمرد عربی آمد دم در و با کاکاعلی دست داد و سر و صورتش را بوسید.کاکا علی هم دست در جیبش و چیزی به پیرمرد داد و رفت چند خانه آن طرف تر که پیرزنی جلوی در نشسته بود.تا کاکاعلی مشغول بود عبدالمحمد سریع برگشتم تویوتا و منتظر شد تا برگردد. کاکائو تا برگشت سوار شد و گفت راه بیفت بریم.عبدالمحمد در ماشین را سمت خیابان اصلی قرار داد و سر صحبت را باز کرد و گفت :کاکاعلی یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟! گفت بپرس چرا ناراحت بشم؟! عبدالمحمد در حالی که ماشین را گاز میداد گفت :ببخشید من طاقت نیاوردم و پشت سرت اومدم ببینم کجا میری. کاکا لبخندی زد و گفت: خسته نباشی. عبدالمحمد گفت :هر دفعه نمی‌آمدم اما این بار نشد ببخشید. میگم مگه شما تازه ازدواج نکردی؟مگه خرجت بیشتر نشده؟مبل مجرد بودی مسئله اش فرق می کرد اما حالا قصه چیز دیگری است متاهل شدی و خرج داری. کاکا علی با تعجب نگاهم کرد و گفت خوب این ها به هم چه ربطی داره؟ عبدالمحمد سکوت کرده و ادامه نداد اما کاکاعلی ادامه داد و آدمیزاد اگر از مالش گذشت می تواند از جانش هم بگذرد. 🌿🌿🌿🌿 از جبهه برای همسر و مادرش نامه می نوشت معلوم بود به خانواده خیلی علاقه دارد اما یک چیزی بود که مجبور می‌کرد کار و دلش بگذارد و در جبهه بماند آن هم تکلیف شرعی. حرف امام و غیرتش برای حفظ دین و کشور و ناموس بود. تا فرصتی پیش می آمد و کارها سوار نشدم مرخصی می‌گرفت و می آمد خانه. سعی می‌کرد تمیز و مرتب به خانه بیاید باید دومی بود که به مرخصی می آمد خانمش گفت: یک خواهشی دارم ازت.. علی با لبخند گفت: بفرما حتما برات انجام میدم. معصومه خانم با لحن پر از التماسی گفت :اگه میشه وقتی برمیگردی با همون گرد و خاک های جبهه بیا خونه .با همان سر و وضعی که رفتی توی میدان مین .من اونجوری بیشتر دوست دارم. چشمهای علی پر از اشک شد معصومه خانم ادامه داد: یه خواهش دیگه هم دارم کمی خاک جبهه برام بیاری. چشمهای علی دیگر طاقت نیاورد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چند روز بعد معصوم خانم آرزویی را که دلش مانده بود بر زبان آورد و گفت: علی آقا من اگر یک چیزی ازت بخوام نمیگی نه؟ ولی خوشحال شده گفت :مطمئن باش اگه بتونم انجامش میدم و نه نمیگم. معصومه خانم با سرعت بیشتری گفت :دلم میخواد لباس سپاهی ترابیاری و بپوشید تا باهات عکس بگیرم. علی خنده اش گرفت و معصومه خانم گفت: باورت نمیشه اما من خیلی لباس سپاه و دوست دارم نمیدونم چرا نمی پوشی؟! علی گفت: مسئولیتش سنگینه. اما باشه چشم حتما به خاطر تو این کار رو می کنم. علی آقا عادت داشت وقتی به مرخصی هم می آمد خودش را به سپاه معرفی می‌کرد و اگر کاری هست انجام بدهد. فردا از سپاه که بر می‌گشت نایلونی هم توی دستش بود لباس سبز و مرتب. همسرش لباس را بوسید و گفت: «به به چه بوی خوبی میده میپوشیش؟!» عبدالعلی لباس را پوشید با ذوق گفت :چقدر بهت میاد ماشالله! و دوید و مادر را خبر کرد.مادر هم با خوشحالی آمد و هزار بار قربان قد بلند و رشید پسرش رفت و بوسیدش و دور چرخید. بعد از عکس گرفتن عبدالعلی می‌خواست لباس را در بیاورد که همسرش مانع شد و گفت یکم صبر کن مهمون داریم دلم میخواد اونا هم تو رو با این لباس ببینم بزار کمی تماشات کنیم. نمیدونی چقدر دوست دارم با این لباس ببینمت نمیدونم چرا نمیپوشیش. علیرضا لباس کشید و گفت این لباس لباس شهدا ضمن دیابت پوشیدنش روندارم لباس حسینی ایرلو ..لباس حاج محمود ستوده ..من کجا آنها کجا.. انگار یادآوری اسم حسین خاطراتش را زنده کرده بود و با همان لباس نشست کنار دیوار و دست گذاشت روی پیشانی. دلم برای حسین تنگ شده دلم برای سید‌حمید تنگ شده. شرمنده‌ام که اونا رفتند و من ماندم. کمرم بعد از آنها شکسته» همسرش نشست کنارش و سعی کرد دلداریش بدهد عبدالعلی ادامه داد: «میدونی این دنیا برام مثل قفس اینجا دل من میگیره دلم میخواد منم مثل امام حسین سر نداشته باشم اگر روزی منم رفتم ناراحت نشو انشاالله کربلا پیش امام حسین همدیگرو میبینیم» نشانه های شروع کرد به تکان خوردن و صدایش بلند شد .خانه گوشه آرامی بود برای خالی کردن عقده هایی که در گلویش مانده بود حالا شریکی هم برای گریه هایش پیدا کرده بود و تنها نبود. زهره محرمانه آن‌ها را مهمان مادر علی بودند هر دو تا خانواده و همه برادر خواهر ها دعوت بودند.دیدن عربی با لباس سبز سپاه و چشمگیری سفید برای همه جالب بود. سفره پهن شده عطر برنج دستپخت مادربزرگ همه جا پیچید.بچه‌ها در حیاط بازی می‌کردند و همه منتظر بودند که علی آقا تشریف بیاورند سر سفره. برای وارد اتاق شد آستین بالا بود و آب وضو از دستش می چکید. _ علی جونی همه منتظر تو هستم بیا سر سفره. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * علی آستینش را داد پایین لبخندی زد و گفت:«چشم !نمازم را بخوانم چشم» مادر بزرگ نگاهی به قد و بالای علی انداخت و گفت :«اول ناهار بخور مادر نمازت را بعدا وقت حالا همه منتظرند.» علی خنده تحویل مادربزرگ داد و گفت:بی بی جون اول همه باهم نماز میخونیم بعد همه با هم ناهار میخوریم .اینجوری خدا بیشتر راضیه! تا من از تو میگم همه وضو بگیرند» 🌿🌿🌿🌿🌿 به علت کار زیاد و انس و الفتی که بین بچه‌های تخریب چی بود مدت زمان ماندن بچه‌ها در جبهه خیلی طولانی می‌شد و باز دور آنها را به مرخصی می فرستادند. اوایل کار خود کاکاعلی ۶ ماه و ۹ ماه هم می‌ماند اما بعداً بچه ها را مجبور کرد که برای سرکشی به خانواده حتماً به مرخصی بروند.در مورد افراد متاهل حاج محمد بلاغی مأمور شد که برنامه‌ریزی کند تا آنها بیشتر مرخصی بروند و کنار خانواده باشند. کاکاعلی گفت :رسیدگی به امور خانواده خیلی مهم است خانواده را فراموش نکنید به جبهه اهمیت بدهید به خانواده هم اهمیت بدهید. بلاغی برنامه ریزی کرد و جدولی نوشته ماه پایانی سال ۱۳۶۴ بود و عملیات والفجر ۸ هم در پیش داشتند.اما زمان دقیق معلوم نبود بلاغی به جدولش مراجعه کرد و دید کاکاعلی مدت زیادی است که مرخصی نرفته آمد و گفت: کاکا نوبت شماست که بری مرخصی. سرش را خاراند و گفت: بوی عملیات میاد بزار تکلیف عملیات روشن بشه. بلاغی دستش را به هم گفت با خنده گفت :این خود تصویب کردیم مرد و قولش یا علی ساکت را بردار و برو .برو جهرم ما اینجا هستیم نگران نباش. خیلی محترمانه کاکاعلی را بدرقه کرد. زمان دقیق عملیات معلوم نبود .چند روز قبل از عملیات فرمانده لشکر از بلاغی احوال کاکاعلی را گرفت و هم قضیه مرخصی متأهلی را گفت. حاج اسدی خندید و گفت: باریکلا به بچه‌های تخریب! عجب برنامه خوبی !شما مواظب هر دو جبهه هستید. شب عملیات کاکاعلی مثل عقاب رسید و کارها را در دست گرفت .لشکر المهدی در جناح عملیات بود.یعنی آخرین لشکر چیده شده درخت و آن طرف خلیج فارس بود. سخت ترین جای اروند را به لشکر المهدی داده بودند .جایی که اروند و به دریا بود و به نمایش از همه جا بیشتر می‌شد.غواص ها باید ۱۲۰۰ متر شنا می کردند تا به ساحل عراق برسند. وظیفه تخریبچی ها برداشتن موانع بود که دشمن جلویشان کاشته بود.سیم کاردار نبشی آهن خورشیدی و هرچیزی که مانع ورود قایق به ساحل می شد. تخریبچی ها با لباس غواصی به آب زده و خودشان را به صاحب رساندند و چند ساعت طول کشید تا موانع را برداشتند. عملیات شروع شد و گردان فجر و کمی نتوانستند از اروند وحشی با آن سرعت زیاد و جزر و مد های وحشتناک مطرح شده و خط را بشکنند و دنیا را انگشت به دندان کنند. پشت سر آنها بقیه گردانها هم به خط زدند.کار تخریبچی ها تمام شده و گوش به فرمان بودند تا هر جا کار گیر کرد کاکائویی آنها را بفرستد تا گره را باز کنند. از همان روز اول عملیات پیشروی به سمت فوق و سایت‌های رادار شروع شد.انفجار تویوتای پر از مین و شهادت چند تا از بچه‌ها از حوادث عملیات والفجر ۸ بود ‌. تیری به کف دست سیدعبدالله بیژنی خورد اما هر کار کردند و برنگشت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در هر عملیات به هر گردان چند تخریبچی مامور می شود تا هر جا که به میدان می‌ن رسیدند معبر باز کنند.کاکا علی به آنها گفته بود که وظیفه شما این است که در گردان کاری که وظیفه تخریب چی هست انجام بدهید اگر طوری شد که هیچکاری نداشتید طبق نظر فرمانده گردان به کمک آنها بروید. در عملیات والفجر ۸ عمو جلال تخریبچی گردان ابوذر شد و بالاخره رسید آن لحظه‌ای که باید به کمک بچه های گردان می‌رفت.اطراف روستای بود و مسجد مناره بلندی داشت و اسمش را روستای زیر مناره گذاشته بودند که مقرر یکی از تیم‌های عراق بود. عراقی‌ها از بالای مناره بچه ها را می‌زدند و بچه‌ها از نخلستان تندتند خودشان را به سمت مناره می کشاندند. تیربار به جان بچه ها افتاده بود و همه را درو می کرد. شعبانعلی کریمی و جمشید ناسک و خیلی از بچه‌های دیگر هم اینجا تیر خوردند.فاصله تا عراقی‌ها ۳۰ متر بود سرعت نفوذ گردان ابوذر به حدی بود که عراقی‌ها دست و پایشان را گم کرده بودند. عمو جلال پشت نخلی پناه گرفته بود.تیر به تنهایی نقا می خورد و تکه های آن به اطراف می‌افتاد حاج داوود فرمانده گردان ابوذر داد زد: مناره را بزنید هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست که امام حسین را یاری بده بچه ها یک لبیک حسینی بگید و باهم حمله کنید» چند تا از بچه ها از پشت نقاب بیرون آمده و به سمت مناره دوید اما چند نفرشان تیر خورد ند. عمو جلال به هادی رحمانیان نگاه کرد که پشت نخل دیگری بود و گفت: باید بگیم فکر کن روز عاشورا است. بیا خودمون امتحان کنیم. دوباره صدای هل من ناصر حاج داوود بلند شد و هادی و موج الله لبیک گویان از پشت نخل بیرون پریدند. اما تیر به شکمشان خورده افتادن زمین. از شکم هادی خون بیرون می زد و زخمش سخت تر بود و عمو جلال. تیر کنار فانوس قرص خورده بود و عمیق نبود.بچه های گردان ابوذر تیربارچی عراق را زدند و از بالای مناره افتاد پایین.اما جلال دست گذاشت روی زخمش و خودش را کشید عقب کاکاعلی سر راهش سبز شد و گفت: چی شده اما جلال میلنگی؟! گفت.تیر خوردم کاکا خورده این جای شکم و کمرم در رفته. عمو جلال با دست فانوسقه را باز کرد و پیراهنش را بالا زد . کاکا خندید گفت: بیا برو به کارت برس مرد حسابی .اینم تیر که خوردی.؟هر وقت تیر خوردی و از جات بلند نشدی بگو تیر خوردم .خجالت بکشی این هم تیره؟! بعد از کوله پشتی باندی آورد. دور کمر جلال پیچید و گفت:با ما اینجا نیرو کم داریم تو هم خودتو به مجروحیت زدی که بری بیمارستان کمپوت بخوری..؟! از این خبرا نیست کاکا اگر نیرو به جات اومد میتونی بری. عمو جلال حس کرد دست کاکا علی شفاست .دردها یادش رفت و لنگان همراه هم برگشتند وسط معرکه جنگ. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * والفجر ۸ گردان حمزه توی محاصره افتاده بود.قرار بود تخریبچی ها دل را منفجر کنند اما به خاطر روشن شدن هوا نتوانسته بودند.همگی دماغ چسبیده بودند به خاکریز و داشتند خودخوری کرده و سیبیل شان را می‌دویدند که زیر گرد و خاک گلوله‌ها یک تویوتا پر از مواد منفجره پشت خاکریز ترمز کرد. کاکاعلی بود سرش از ماشین بیرون کرد و ناراحت داد زد: «چرا دل را منفجر نکردین؟! مگه نمی دونید بچه های مردم دارند تلف میشن؟!» گفتند: ببخشید کاکاعلی هوا روشن شد نتونستیم. عصبانی تر داد زد:«مگه ما برای هوا میجنگیم که اگر تاریک بود بجنگیم اگر روشن بود نجنگیم !ما یک تکلیف داریم کاکا .چه هوا روشن باشه چه تاریک باید به تکلیف مون عمل کنیم. حالا بی زحمت شما هم اینجا لالا کنید خودم منفجرش می کنم. و با ناراحتی به راننده اشاره کرد که حرکت کند.راننده گذاشتن ۱۰۱ تا ماشین آمد حرکت کنند چند تا از بچه ها غیرتی شده پریدن جلوی ماشین و آن را متوقف کردند و بلافاصله درش را باز کرده دست کار را گرفته از ماشین پایین کشیدن دشت و خودشان پریدند بالا و سری در را بستند و ماشین حرکت کرد. بقیه بچه ها هم دویدند و خودشان را چسباندن به ماشین و هر جایش که امکان داشت آویزان شدند.ماشین گاز داد و همه چیز توی گرد و غبارها محو شد. یک ساعت بعدش منفجر شده گردان حمزه را از محاصره نجات دادند. 🌿🌿🌿🌿 تویوتا پر از خرج آذر برای انهدام عراقی‌ها باید به خط می‌بردند. هوا تاریک بود و نمیشد چراغ روشن رفت.کاکاعلی ماشین را نگه داشت پرید روی کاپوت ماشین و گفت: حالا حرکت کن فقط نگاهت به دست من باشه با اشاره دست راهنماییت می کنم. ۱بچه ها خواستم مانع از جذب شوند ترسیدن در تاکسی چیزی بخورد اما قبول نکرد و از روی کاپوت شروع کرد به راهنمایی کردند تا مسیر را گم نکند. بالاخره به سلامت به سنگر رسیدند و مواد را خالی کردند. فردا صبح زود گفت: عموجلال بجنب خلیل(مطهرنیا) بی‌سیم زده که عراقی‌ها دارند از جاده دریاچه ماهی میان جلو باید جلوشون مین بکاریم بجنب. منطقه باز بود و عراق تیر مستقیم میزد رفتند و تند تند تا عراقی ها برسند مین کاشته و آماده شدند که برگردند مقر.خیلی خسته شده بودند کاکاعلی دور و برش را نگاه کرد و گفت: «جلال باید بچه‌های گردان همینجا باشند بریم یک سر بهشون بزنیم و خسته نباشید بگیم برای روحیه من خوبه» جلال که خسته بود و فکر کنم همین دوروبرا باشند اما خسته نمیشه بزاری برای بعد؟!» کاکا علی محکم به کمر جلال زد و گفت :شاید اون وقتی که تو میگی هیچ وقت پیش نیاد. شاعر میگه امشبی را که درآنیم غنیمت شمریم.. شاید ای دل نرسیدیم که بچه‌های گردان ابوذر.. بیا بریم اما جلال این قدر وقت برای خوابیدن پیدا کنید که خسته بشی بالاخره یک روز این سفره جمع میشه اونوقت همه پشیمون میشیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * رفتند سمت بچه های گردان.چند تا از بچه ها در نوک خط در فاصله ۵۰ متری عراقی ها درگیر بودند. خط خیلی خطرناکی بود. دولا دولا پیچیدند سمت خاکریز جلو. مسعود سرور تا شناخته شان به شوخی چند تیر به سمتشان شلیک کرد. جلال گفت: بفرما تحویل بگیر کاکاعلی اینم پذیرایی.بابا اینا که نیاز به روحیه ندارم یکی باید به ما روحیه بده. کاکا علی خنده ای کرد و رفت سمت مسعود و دیگر بچه‌های گردان و همدیگر را بغل کردند .بچه‌ها که از دیدن کاکاعلی سر شوق آمده بودند و ریختن دورش و شروع کردند به شوخی کردن. نیم ساعتی آنجا بودند .کوله پشتی هایشان را خالی کردند روی یک چفیه کمپوت، آبمیوه ،کیک ،نقل ،خرمای قصب ،خارک بند شده. حال می داد دو قدمی عراقی‌ها با این قیافه هایی که زیر گرد و خاک و دود باروت که فقط چشم های شان پیدا بود. بچه‌های گردان جایشان را با هم عوض می‌کردند تا هم از عراقی‌ها غافل نشوند و هم به کاکاعلی برسند. هم تیر می زدند هم تیر می آمد. آخرش برای خداحافظی همدیگر را محکم بغل کردند. در برگشت عمو جلال داشت به کاکاعلی فکر می‌کرد.دیده مین مین گذاری یک ساعت پیش و شناسایی زمین و محاسبه اینکه چند نوع مینی باید کاشته شود و چند نفر نیرو و چه کسانی باید بیایند و چطور برویم و چطور برگردیم همه اش با کاکا علی بوده.تازه از همانجا با بیسیم فرمانده لشکر و گردان ها هم ارتباط داشت و ذهنش درگیر بود و فرمانده تخریب به لشکر باید حواسش به همه جای خط باشد و بفهمد دارد چه اتفاقی می افتد. حالا همه اینها یک طرف باید حواسش به روحیه نیروهای خودش هم باشد.تازه دارد با این همه مشغله به نیروهای گردان هم سر میزند. بعد به خودش نگاه کردکه فقط خستگی کاشتن مین و پیاده روی داشت ولی کاکاعلی جسم و روحش درگیر کار بود.نگاهی به قامت کشیده کاکاعلی کرد و ماشالله گفت و زیر لب صلوات فرستاد. 🌿🌿🌿🌿 در فاو عراق زیاد فشار می‌آورد.کاکا علی هم بچه‌ها را برداشت و برد نزدیکی‌های اروند که مین بکارند. گفت سهم هر نفر ۵۰ متره. مین‌ها هم باید تله بشن. دل سیدمحمدعلی موسوی لرزید و عبدالله باقری تازه کار بودند و امشب هم شب اول این بود که آمده بودند مین بکارند. سید اعتراض کوچکی هم کرد و گفت : ۵۰ متر زیاده. کاکا علی شنید آمد و طرفش و گفت: بسم الله بگید و شروع کنید خدا کمک می کنه اگر تمام نشد خودم میام کمک. داشت روز می شد و آنها نصف هم مینها را نکاشته بودند. تله کردن مین در تاریکی شب کار سختی بود.مشغول بودند که احساس کردند روبرویشان یک سیاهی روی زمین نشسته ترسیدند و تکان نخوردند.سیاهی کم کم نزدیک شد و صدایشان زد دیدن کاکاعلی است که تند تند از روبرو مین می‌کارد و به سمت شان می آید. کار را که تمام کرد پیشانیشان را بوسید: «خسته نباشید کاکا !قربون دست و بازو تون. دستتون درد نکنه یه وقت فکر نکنید اینجا غریبین؟!اینجا سن و سال مطرح نیست. همه مثل هم هستند هر وقت کاری داشتید کاکاعلی در بست در خدمت شماست» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * فردا عراقی ها تک زدند اما به میدان مین دیشب برخورده و نتوانستند جلو بیایند. عراقی‌ها پشت میدان مین زمینگیر شده و خلیل مطهرنیا و حاج اسدی آمدند مقر تخریب و از زحمات کاکاعلی و بقیه بچه ها تقدیر و تشکر کردند و گفتند که قرارگاه دستور داده که به این دریاچه نمک و جاده فاو ام القصر کانال بزنند.قرار بود بچه‌‌های لشکر ۳۳ از این طرف بچه های لشکر ۲۷ هم از آن طرف کانال بزنند تا به هم برسند. از فردا صبح کار شروع شد .زمین خیلی سفت بود و آتش دشمن هم شدید بود و کار پیشرفتی نداشت. یک روز دیدند کاکاعلی دارد یک کارهایی می کند. مقداری خرج گود و نیترات با چاشنی انفجاری برداشت و آمد قسمت جلوی کانال جایی که بچه‌ها نوک تیز کلنگ را در دل سخت زمین میزند. گفت: اجازه بدین من طرحم و امتحان کنم.بعد کلنگ برداشت و در بدنه کانال حفره ایجاد کرد و مواد را در آن کار گذاشت.بعد فیتیله را کشید. چند متر آن طرف‌تر بچه ها را هم از کانال دور کرد و آن را آتش زد. همه منتظر بودند صدای انفجار که بلند شد بچه‌ها بیل به دست به طرف محل انفجار دویدند. صدای الله اکبر از کانال به آسمان بلند شد و موفقیت آمیز بود. اندازه یک روز که با دست کانال بزنند زمین کنده شده بود صدای تکبیر و شادی بچه ها به آسمان بلند بود همه خوشحال بودند و کار را در آغوش گرفتند.آنها تاول دست هایشان را به او نشان می دادند و گفتند:« دیگه تا اول تموم شد. دیگه تاول تموم شد. زنده باد تخریبچی !زنده باد کاکاعلی» بچه های لشکر المهدی تند تند روزها کانال می زدند و شبها خاکش را از کانال خارج می کردند خبر به قرارگاه رسید یکی به آمدند برای بازدید کانال آنقدر بزرگ بود که تویوتا داخلش رفت و آمد می‌کرد.از فردا طرح کاکاعلی در همه جبهه ها فراگیر شد. 🌿🌿🌿🌿 محرم بود. نماز که تمام شد کاکاعلی بلند شد میکروفون را برداشت و بغض توی گلویش را ریخت بیرون و گفت: «بچه ها هر کدام از ما که شهید شدیم بچه ها میان و جنازه را با برانکارد برمیگردونن عقب تا دست دشمن نیافته و حیوونای بیابان تکه پارش نکند. آمبولانس میاد و ما را میبره معراج شهدا .اسم مون را می‌نویسند روی لباسمون تا گم نشیم .شماره پلاک و اسم شهر را می‌نویسند و با احترام ما را می‌برند میزارن توی کانکس مخصوص حمل جنازه شهدا و می‌برند شهرمون. دوستان خبر میشن و یکی میان دیدنمون گل میارن ،گلاب میارن، پرچم میارن، عکسمون رو قاب می‌گیرند، اعلامیه چاپ می‌کنند و کم کم به خانواده خبر میدن با عزت و احترام با سلام و صلوات تابوت رو میزارن روی دوش و حسین حسین گویان سینه می زنند .زیر دست پدر مادرامون را می‌گیرند خواهر برادر هامون رو دلداری میدن و با عزت و احترام در گلزار شهدا دفن می‌کنند. برامون مراسم ختم می گیرند .هر که از راه میرسه تسلیت میگه و قوم و قبیله و دوست و آشنا میان برا عرض تسلیت و فاتحه خوانی. «اما بچه‌ها امامتون حضرت حسین را تشنه سر بریدند، پسر فاطمه را تیغ و نیزه زدن، بدن مبارکش را انداختن روی خاک بیابون ،بدن مبارکش اسب استخوانهای مبارکش را شکستند اونقدر که گوشتهای بدنش باشن و خاک صحرا مخلوط شد.بچه ها اون پسر رسول خدا بود، پسر علی بود، عزیز فاطمه بود ،عزیز خدا بود. سرش رو زدن روی نیزه توی شهرها توی کوچه ها به سرش زنگ می‌زدن. زن و بچه‌اش روح سوار شتر های برهنه کردند و در بیابان ها بی آب و غذا چرخاندند. کسی برای حسین ختم نگرفت .کسی زیر دست زن و بچه داغدارش و نگرفت. کسی براش فاتحه خوانی نکرد. بچه پیغمبر بود ولی تشییع جنازه ای نداشت. بچه علی بود اما زائری نداشت.. کسی به مادر و خواهر شما توهین نمیکنه و شلاق نمی زنه. اما زینب را با شلاق زدند.به دخترتون سیلی نمیزنن اما رقیه را سیلی زدند.کسی دست و پای پسرتون را با زنجیر نمیبنده اما دست و پای امام سجاد را با زنجیر بستند.جلوی خانواده به لب و دهنتون چوب نمی زنند اما جلوی چشم خانواده‌اش چوب خیزران زدند به لب و دندانش. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿