بسم الرب الشهدا
جݩگِنـرممثلخُمپآره۶۰💣
نہصـدادارهنہسوت🔇
فقطوقتےمتوجہمیشۍڪہ
دیگہرفیقٺنہمسجدمیادنہهیئت!
جۅاناݩانقـݪابۍ
چــڔافکـ ـرمٻکننــد
شہادٺٻعڹۍزۅدݒـ🕊ــرزدݩ؟!
خۅۺابہحـاڶعاݪِـݥ۶۰سـاݪـ ـہ
#اسٺـادمطہــرۍ🌸🌱
دلمان را پشت وابستگیهای دنیوی دفن نکنیم...؛
این دݪـ♥️ـــ #نور میخواهد...!🥀
🔰روز جمعه 5 اردیبهشت مصادف با شهادت برادر عزیزمان #شهید_تورجی_زاده
🌸#شهید_تورجی_زاده خیلی دوست داشت بعد از شهادتش زیاد برایش فاتحه بخوانند.
🌸#شهید_تورجی_زاده میگفت دوست دارد بعد از شهادتش هر کاری برای مردم انجام دهد .
🌸ان شاءالله در اولین قدم برای شهید ترک گناهان ماست. که مطمینن دل شهید از ما خوشنود میشه.
🌸و ان شاءالله از این فرصت استفاده کنیم و هر کار ثوابی انجام میدهیم آن را هدیه به روح بلند #شهیدمحمد_تورجی_زاده کنیم.
و از شهید بخواهیم هر آنچه که به مصلحت ماست خداوند برامون بوجود بیاره.
#صلواتی جهت شادی روح برادر عزیزمان #شهید_تورجی_زاده .
#شهیدانه🌹🍃
🔰 #محمد گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(سلام الله علیها) است. من هم فرمانده گردان یا زهرا(سلام الله علیها) هستم...
🔰صبح 5 اردیبهشت، یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود. محمد را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود.
🔰یکی از دوستانش از شهادت #محمد بسیار ناراحت بود. شب در خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود. لباس فرم سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانی تر شده بود.
🔰از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
🔰محمدرضا تورجی زاده در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در آغوش گرفتم..😍
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
تولدت مبارک برادر بسیجیم😍♥️
حمید سیاهکالی مرادی
.
در شفاعت، شهدا دست درازی دارند
عکسشان را بنگر چهره ی نازی دارند
ما به یاد آوری خاطره ها محتاجیم
ورنه آنان به من و تو، چه نیازی دارند؟
#شهید_مدافع_حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#سلام
#صبحتون_شهدایی
#مصطفی_ردانی_پور
#کتاب
مصطفی عاشق 📖📖📖کتابخوانی بود از هر فرصتی برای خواندن کتاب استفاده میکرد...
من و مصطفی باهم میرفتیم مغازه کفاشی 🥾👞و اونجا کنار دست میرزا کار میکردیم....
هرچه به مصطفی میگفتم نیاد سرکار ولی او اصرار داشت کمک خرج مادر باشد... ولی حتی سر کار هم از خواندن کتاب غافل نمی شد....
ی روز میرزا به مصطفی گفت برو چرم ها رو بذار تو حوض آب💧💧 تا حسابی خیس بخورند
میرزا منو صدا زد گفت پسر جان تو به درد کار میخوری و مصطفی به درد درس خواندن میخوره گفتم چرا؟؟
نگاه کردم دیدم مصطفی نشسته لب حوض تو گرمای تابستان با اینکه عرق میکرد کتاب دستش بود
لب حوض نشسته روی چرم که داخل حوض آب بود....