دو تا گنجشک بودن..
یکی داخل اتاق ،
یکی بیرون پشت شیشه
گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت: من همیشه باهات میمونم.......قول میدم!
و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد........!!
گنجشک کوچولو گفت :من واقعأ "عاشقتم" !! اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!! امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت شیشه اتاقم "یخ زده" اون هیچوقت نفهمید ......گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !
حکایت بعضی ماهاست .......... خودمونو نابود میکنیم، واسه "آدمای چوبی" کسانی که نه ما رو میبینن ، نه صدامونو میشنوند..
ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ :
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ.
#پندآموز
https://eitaa.com/goranketabzedegi
#قدر_دانی
دیدی خدا وقتی میخواد از کاراش حرف بزنه میگه
اَنزلنا👈 نازل کردیم
اَرسلنا👈 فرستادیم
بَشّرناو.... مژده دادیم
✅ همیشه واسطه ها رو در نظر میگیره
اما من
🔰بعد سالها تلاش دانشگاه قبول میشم
🚫میام میگم خب بالاخره قبول شدم
✍آخه بی معرفت واسه این قبولی تو
🔹ی پدر و مادر از جون مایه گذاشتن
🔸معلمانی برات زحمت کشیدن
🔹دوستانی همراهیت کردن
🔸بالاتر از همه خدا بهت هوش و توان و توفیق داد
✴️اقلا اگه نمیگی
«به لطف خدا و زحمت دیگران، من هم قبول شدم»
لااقل قدردانشون باش تو ذهنت.
https://eitaa.com/goranketabzedegi
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انگیزشی
+ چرا قرآن حفظ کنیم❓❓
- ظرف قدیمی و کهنه و بی ارزش تو خونه داری❓...
پاسخ استاد مهندسی رو گوش کن👆🏻
❌نشانه های سفیه(بیخرد و سبک مغز)❌
🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
1⃣ دین گریز است 🛑
وَمَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفسَه
ﻭﻛﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻳﻴﻦ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺭﻭﻱ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻮﺩ ، ﺟﺰ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ [ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﻲ ﺍﺭﺯﺵ ﻛﻨﺪ ﻭ ] ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﺩﺍﻧﻲ ﻭ ﺳﺒﻚ ﻣﻐﺰﻱ ﺯﻧﺪ ؟(بقره ١٣٠)
2⃣ بهانه جو 🛑
سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَن قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﻣﺮﺩم ﺳﺒﻚ ﻣﻐﺰ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ [ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ، ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻛﻌﺒﻪ ] ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ ؟(بقره ١٤٢)
3⃣ کشتن فرزندان خود 🛑
قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلَادَهُمْ سَفَهًا بِغَيْرِ عِلْمٍ
ﻗﻄﻌﺎً ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺳﺒﻚ ﻣﻐﺰﻱ ﻭ ﺟﻬﺎﻟﺖ ﻛﺸﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺯﻳﺎﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ.(انعام١٤٠)
4⃣ حرام کردن حلال خدا بر خود 🛑
وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺴﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﺍم ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺯﻳﺎﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ ; ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﻛﻪ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ .(انعام١٤٠)
🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
https://eitaa.com/goranketabzedegi
💌 #ڪــلامشهـــید
در ڪوچه و خیابان سرتان
را بالا نگیرید و با صدای بلند
در جلوی نامحرم صحبت نڪنید.
سعی ڪنید سر به زیر باشید.
با نامحرم زیاد و بیدلیل حرف نزنید،
ڪه حیا و عفت از دست میرود.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری💛
https://eitaa.com/goranketabzedegi
__꧂🌸✨჻
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸___
✨჻🌸🍃﷽
👌 #داستان زیبای وتمثیلی اعتماد به خدا👌
🌹ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ السلام ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
🐜ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
👈ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ......
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ!!!
☀️ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ .......
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
⁉️ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
🐜ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
📖خداوند چه زیبا فرمود:
✨وَما مِن دابَّةٍ فِي الأَرضِ إِلّا عَلَى اللَّهِ رِزقُها ...
🌱هیچ جنبندهای در زمین نیست مگر اینکه روزی او بر خداست!...🌱
☘سوره هود، آیه ۶☘
این زیبارو که میبینید "هامنگبرد" هستن
کوچکترین پرنده دنیا که تنها 2 سانتی متر طول دارد و به راحتی بر روی شاخه ای به باریکی مداد زندگی کند. از جمله نکات جالب در مورد این پرنده رکورد بال زدنش است که ۸۰ بار در ثانیهست
حقیقتا زیباست
جالب است #بدانیم
✍معارف قرانی
🔴🍃عاقبتهاراببینیم وعبرت بگیریم🍃🔴
🔴🍃ببینید عاقبت تکذیب کنندگان را
۱۳۷ آل عمران و۱۱انعام و۲۵زخرف
🔴🍃ببینید عاقبت مجرمین را....۸۴اعراف
🔴🍃ببینیدعاقبت فساد کنندگان را.
۸۶اعراف و۱۰۳اعراف و۱۴نمل
🔴🍃ببین عاقبت ستمگران را.
۳۹یونس و۴۰قصص
🔴🍃ببین عاقبت آنان را که به تذکرات خدایی توجه نکردند.۷۳یونس وصافات
🔴🍃ببینیدعاقبت مشرکین را........۴۲روم
🔴🍃ببیینیدعاقبت مجرمین را.......۶۹نمل
🔴🍃ببین عاقبت توطئه گران را كه ما آنها و قومشان را نابود كردیم.۵۱نمل
https://eitaa.com/goranketabzedegi
⁉️دیدین بعضیا رو
💠وقتی که حرف از پایبندی دقیق به نماز و روزه و دین و اخلاق میشه، میگن: ای بابا اینقدر سخت گیری نکنین، خدا هم اینقدر سخت نمی گیره که شما سخت میگیرین!!
➖ اما
☑️ خیلی از همین آدما وقتی که پای ازدواج فرزندشون پیش میاد
➖ اگه موضوع خواستگاری دخترشون باشه
‼️ توی سطح در آمد و دارایی های داماد و مبلغ مهریه
➖ و اگه موضوع ازدواج پسرشون باشه
‼️ نسبت به انتخاب دختر به اصلاح هم شان و درخور با خانواده شون
⚠️اونچنان سخت گیری می کنند که باید ازشون پرسید: یعنی در این موضوع، خدا اینقدر سخت گرفته که شما مجبور شدین سخت بگیرین؟!!
👈خدا که در قرآن گفته، اصلا در مورد ازدواج نگران مسائل مالی نباشید
✅مثلا در آیه 32 سوره نور، این مفهوم را به ما منتقل میکنه که از ترس فقر (مسائل مادی) ازدواج را به تاخیر نیندازید، چون خدا کسانی که ازدواج می کنند را به فضل خودش بی نیاز می کنه
☀️همیشه اونایی که به خدا اعتماد می کنند و طبق راهنمایی های خدا زندگی می کنند، زندگی شون شیرین و راحته
❌و اونایی که طبق ملاک های دیگه، مسائل زندگی شون را تنظیم می کنند، زندگی را به خودشون سخت می کنند.
🔷شاید شما هم دیده باشید کسایی را که با سادگی ازدواج می کنند و زندگی با دوام و شیرینی دارند
♨️ و اونایی که با کلی وسواس و سخت گیری و ریخت و پاش، ازدواج می کنند اما بعد از یکی دو سال از هم جدا میشن
👌یادمون باشه که راهنمایی های خدا، همش برای خوشبختی خودمونه و سخت گیری های مادی خوشبختی نمیاره
👇عاقل بی سواد
من یک پدری داشتم، خدا همه اموات شما و ما را بیامرزد. گاهی یک حرفهایی میزد که من میماندم. به او گفتم: خانه ما گرانتر است یا خانه حاج عمو؟ پدر و عموی ما هردو تاجر بودند. گفتم: خانه ما گرانتر است یا خانه او؟ پدرم سواد نداشت، گفت: هرکدام از خانهها که عبادت خدا در آن بیشتر باشد. من خجالت کشیدم. سواد ندارد ولی بهتر از من میفهمد.
یکبار گفتم: این همه باغچه... کنار خانه باغچه داشتیم. در این باغچه این همه درخت است یکی میوه نمیدهد. اه، گفت: در این خانه این همه آدم میخوابد، یکی نماز شب نمیخواند، اه... یعنی هروقت یک چیزی میگفتم، او سواد نداشت و من هم باسواد بودم، همیشه کم میآوردم. یکبار به او گفتم: حاجی، گفت: بله. گفتند: چه میکنی؟ گفت: اشتباه. گفتند: اشتباه نکن. گفت: امروز نمیفهمم، فردا میفهمم که امروز اشتباه کردم.
🔴فکر نکنیم حالا که حکومت مصر دستمان است «أنا ربکم الاعلی».
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تـو هــرگــز♥️⃟📚 داســـتانـے ڪامـلا واقعـــے از زنــدگـےِ شــہید سیــد عــلــے حـــسینـ
♥️⃟📚بــــــدون تـــــو هرگـز♥️⃟📚
#قسمـــت_دهمـــ
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با
فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...صدای زنگ در بلند شد ... در رو که
باز کردم ... علی بود...
علی چهل ساله من ... مثل یه مرد شصت ساله شده بود ... چهره شکسته ... پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که
می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم
هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو
…
–بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...علی با چشم
های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم
خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم...
–مریم مامان ... بابایی اومده ...علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی
تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و
بلند شدم...
–میرم برات شربت بیارم علی جان ...چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی
بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین
شکل می گذشت ...بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده
بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من.
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی
نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه
اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...
پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون
وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن
امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ...
همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود...
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی،
نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون
طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع
شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا
داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می
کرد...