قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــدون تــــو هـــــرگــــز♥️⃟📚 #قسمـــت_یازدهمــ اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خون
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگـــز♥️⃟📚
#قســـمت_دوازدهمـ
با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش
زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود...
چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد...
–برو بگو یکی دیگه بیاد...
بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش
داد زدم...
–میزاری کارم رو بکنم یا نه؟...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت...
–خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم...
–برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم...
علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ...
اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون
یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود...
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بلاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه...
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل
کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود...
–فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه
اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم...
–تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم
... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه...
و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخالق با محبت و آرامش علی شده بودم
…
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران
راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست
به چیزی بزنه و نه جایی بره...
بلاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این
بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...
دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی
پیش نیاد...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس
ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده...
–بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد...
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به
شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای
گفت...
–جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ...و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴 سبک راه کارهای خدا غلط اندازه
دیدی #خدا برای نجات حضرت موسی چه راهکاری به مادرش نشون داد؟! گفت برای این که بچهت کشته نشه بندازش تو رود! کسی ندونه فکر میکنه خدا هم میخواد موسی رو بکشه نه این که حفظش کنه.
کلا سبک کار خدا تو طراحی راهکارها این مدلیه!
راهکارش برای رفاه اقتصادی انفاق، خمس، زکات، ایثار، گذشت، اطعام، مهمونیدادن و مواساته!
راهکارش برای لذت بیشتر جنسی، چشم پوشیدن، عفت داشتن، رابطهی آزاد نداشتن با نامحرم و این چیزهاست.
راهکارش برای بزرگ شدن و عزیز شدن، تواضع و فروتنی و پوشاندن خوبیهای خوده!
راهکارش برای داشتن دنیای باحال، زهد در دنیا و پرداختن به آخرته!
میبینی؟! کلا سبک راهکارهای خدا غلطاندازه. خدای ما همون خدای مادر موسی است و همچنان در طراحی راهکارها از عنصر غافلگیری و غلطاندازی استفاده میکنه. هنوز هم که هنوزه به سختی میشه دست خدا رو خوند.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
📖با اتمام داستان «من میترا نیستم»
📚این بار داستان |تنها میان داعش| مهمان کانال ما میشود
داستان تنها میان داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق است که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد ...↻
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی .... قابل ذکر است آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است . . .
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
رمان #تنها_میان_داعش به قلم : فاطمه ولی نژاد
از ۲۴ اسفندماه روز چهارشنبه حوالی ساعت ۹:۳۰ شب در کانال بارگزاری خواهد شد
سپاس از حضور ارزشمند و معنوی شما همراهان گرامی ☺️
╲\╭┓
╭🌺🍃
┗╯\╲﷽
💎 اثبات مثبت اندیشی
مراحل هفت گانه قانون جذب در قرآن:
نمونه بارز قانون جذب در قرآن سوره مبارکه حمد است که برعکس بسیاری از سوره ها این انسان است که با خداوند صحبت می کند.
1⃣ ابتدا با نام پروردگار شروع میکنیم؛
«بِسْمِ اللّهِ»
2⃣ سپس او را شکر می گوییم و سپاسگزار می شویم؛
«اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ»
3⃣ از او به نیکی یاد می کنیم که بخشنده و مهربان است؛
«الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»
4⃣باور داریم همه چیز از آن اوست شکی در آن نیست؛
«مَالِکِ یَوْمِ الدّینِ»
5⃣ خلوص و ارادت خود را به او ابراز می نماییم؛
«اِیّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعِینُ»
6⃣ اصل درخواست را مطرح می کنیم؛
«اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ»
7⃣ جزئیات درخواست را نیز مطرح می کنیم؛
«صِراطَ الَّذینَ اَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ…»
این نشانه خود کافیست تا ما کلیه امور جهان هستی را با آموزه های قرآن بسنجیم و با رعایت همین هفت اصل اگر در کلیه خواسته هایمان اعمال نماییم، بدون شک قانون جذب را توانسته ایم اجرا کنیم و به نتیجه دلخواه برسانیم.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگه جامعه فاسده...
👤حاج آقا قرائتی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🔊🔊🔊
نظر سنجی کانال قرآن کتاب زندگی
در سال 1401🎲
اعضای محترم کانال #قرآن کتاب زندگی🔸🔸🔸
نظرات شما عزیزان برای ما ارزشمند و مهم است، لطفا به کانال خودتان صادقانه رای دهید 🗯
♦️عالی ▫️1
♦️ خیلی خوب ▫️2
♦ خوب ◽ 3
♦️متوسط ▫️4
♦️ضعیف ▫️5
⛔️جهت شرکت در نظر سنجی لطفا عدد مورد نظرتان رو به
همراه نام ؟
نام خانوادگی؟
به
آیدی ما ارسال فرمایید📩
@Mohmmad1364
🌈 به 2👉 نفر از شرکت کنندگان در نظر سنجی بسته فرهنگی قرآنی اهداء خواهد شد💥
⏱زمان شرکت در نظر سنجی تا پایان اسفند ماه 1401
از نظرات و پیامک های شما انرژی مثبت دریافت میکنیم
منتظرتان هستیم😊
#نکات_طلایی_حفظ
#خودآزمایی
✅✅حافظ عزیز
خودت را محک بزن
هرروز محفوظات خود را مورد پرسش و آزمون قرار بده. 👌👌😳😳
چجور؟
✅ بعد از هر بار مباحثه با یار هم مباحثه ای از یکدیگر جز خوانده شده را پرسش نمایید.
✅ با نرم افزار های آزمون مثل آزمون حفظ و..
✅ یک یار برای پرسش از محفوظات داشته باشید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
⭕️ نمونه ای از امر به معروف هاى جاهلانه و غلط
🔻يكى از آقايان خطبا نقل مى كرد كه :
مردى در مشهد اصلًا با دين پيوندى نداشت؛ نه تنها نماز نمى خواند و روزه نمى گرفت، بلكه به چيزى اعتقاد نداشت، يك آدم ضد دين بود.
🔻ما مدت زيادى با اين آدم صحبت كرديم تا اينكه نرم و ملايم و واقعاً معتقد و مؤمن شد و روش خود را بكلى تغيير داد؛ نمازش را مى خواند، روزه اش را مى گرفت،
🔻كارش به جايى كشيد كه با اينكه ادارى بود و پست حساسى هم در خراسان داشت، مقيّد شده بود كه نمازش را با جماعت بخواند.
مى رفت مسجد گوهرشاد پشت سر مرحوم آقاى نهاوندى، لباسهايش را مى كَند، عبايى هم مى پوشيد. در جلسات ما هم شركت مى كرد.
🔻مدتى ما ديديم كه اين آقا پيدايش نيست. گفتيم لا بد رفته است مسافرت.
رفقا گفتند: نه، او اينجاست و نمى آيد؛ حالا چطور شده است كه در جلسات ما شركت نمى كند، نمى دانيم.
🔻بعد كاشف به عمل آمد كه ديگر نماز جماعت هم نمى رود. تحقيق كرديم ببينيم كه علت چيست.
اين مردى كه آنطور به دين و مذهب رو آورده بود، چطور يك مرتبه از دين و مذهب رو برگرداند؟
🔻رفتيم سراغش، معلوم شد قضيه از اين قرار بوده است:
اين آقا چند روز متوالى كه رفته نماز جماعت و در صف چهارم پنجم مى ايستاده،
🔻يك روز يكى از مقدس مآبهايى كه در صف اول پشت سر امام مى نشينند و تحت الحنك مى اندازند و نمى دانم مسواك چه جورى مى زنند و هميشه خودشان را از خدا طلبكار مى دانند،
در ميان جمعيت، در موقع نماز، از آن صف اول بلند مى شود مى آيد تا اين آدم را پيدا مى كند روبرويش مى نشيند و مى گويد:
آقا! مى گويد: بله. يك سؤالى از شما دارم.
بفرماييد: شما مسلمان هستيد يا نه؟
🔻اين بيچاره درمى ماند كه چه جواب بدهد. مى گويد: اين چه سؤالى است كه شما از من مى كنيد؟
🔻مى گويد: نه، خواهش مى كنم بفرماييد شما مسلمان هستيد يا مسلمان نيستيد؟
🔻اين بدبخت ناراحت مى شود، مى گويد من مسلمانم؛ اگر مسلمان نباشم، در مسجد گوهرشاد در صف جماعت چکار مى كنم؟
🔻مى گويد: اگر مسلمانى، چرا ريشت را اينطور كرده اى؟
🔻از همانجا سجاده را برمى دارد و مى گويد: اين مسجد و اين نماز جماعت و اين دين و مذهب مال خودتان. رفت كه رفت.
🔻اين هم يك جور به اصطلاح نهى از منكر كردن است، يعنى فراراندن و بيزار كردن مردم از دين.
براى مخالف تراشى، براى دشمن تراشى، چيزى از اين بالاتر نيست.
▪️مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى(حماسه حسینی ۱و۲)) ؛ ج17 ؛ ص249-با ویرایش جزئی -
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi