.
أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسافَةِ...
در غفلت اگرچه رفت عمرم از دست
تا رحمت تو هنوز هم راهی هست
هر کوچکنندهای که آید سوی تو
هم مقصد و هم مسافتش نزدیک است
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#دعای_ابوحمزه
#ماه_مبارک_رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اجرای قطعه دلنشین حب الحسین توسط حامد شاکرنژاد در برنامه محفل
"•┈┈••✾••┈┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
✨﷽✨
✍شهید آیت الله دکتر بهشتی:
«یک عده برای اینکه روزه به آنان فشار نیاورد، اولا به جبران زمانی که غذا نمیخورند، چایی نمینوشند و سیگار نمیکشند، در فاصله افطار تا سحر آنقدر میخورند، میآشامند و سیگار میکشند که نالان میشوند؛ دستگاه هاضمهشان هم ناراحت است.
از طرفی شبها نمیخوابند تا بتوانند روز را بخوابند و روزه فشار نیاورد؛ یعنی بعد از طلوع فجر میخوابند تا غروب! برای نماز ظهر و عصر از خواب بیدار میشوند و نماز ظهر و عصر را چنان میخوانند که السلام علیکم نماز عصر با افطار مقارن باشد. روزهای که انسان از افطار تا سحر بخورد، صبح هم بخوابد تا غروب، هیچ ثمری برای انسان ندارد.
حقیقت روزهداری در عین اینکه فرمانبرداری و اطاعت از امر خداست، باید برای مسلمانان تمرین روحیهی پایداری و استواری در مسیر ایمان باشد. آنانی که حقیقت روزه را درک میکنند، نه تنها با روزهداری نیروی کارشان کم نمیشود، بلکه بیشتر هم میشود.»
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#نکات_طلایی_حفط
🌾 خط اول هر صفحه جزئی از صفحه قبل هست .
برای اینکه بعدها در انتقال یک صفحه به صفحه بعد مشکلی نداشته باشید
حواستان باشد که در حفظ جدید
خط اول صفحه بعد جزئی از صفحه قبل هست و حتما حفظ نمایید .
و اگر شد خط آخر صفحه قبل + خط اول صفحه بعد در حفظ جدید حفظ شود .
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
✍ ضرب المثل های ایرانی در آیات
🌸 از مكافت عمل غافل مشو
🌸 گندم از گندم برويد جو ز جو
فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ (٧)زلزال
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ (٨)زلزال
هر كس به اندازه ي ذره اي كار خير انجام دهد پاداشش را مي بيند
و هر كس هم كه كار شر و بدي انجام دهد نتيجه ي آن را خواهد ديد .
⚖
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
مطالب زیبا با آیات
لاٰ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ إِنَّ اَللّٰهَ تَوّٰابٌ رَحِيمٌ (١٢)حجرات
غیبت ممنوع
"کارل یونگ" معتقد بود ما نمیتوانیم صفتی را که در خود نداریم در دیگری تشخیص دهیم !
به عنوان نمونه اگر شما فردی را خودخواه میدانید ، مطمئن باشید شما هم میتوانید به همان اندازه خودخواهی نشان دهید ! چرا که ما نمی توانیم چیزی را درک کنیم بدون اینکه خود ، آن نباشیم...
" مولانا " در کتاب فیه ما فیه آورده است : اگر در برادر خود عیب می بینی ، آن عیب در توست که در او می بینی . عالَم همچون آیینه است که نقش خود را در آن می بینی آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچه از او می رنجی ، از خود می رنجی !!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴مجذوب گناه؛ کور میشود
✍ انسانی که جذب شهوات و گناهان بشود مثل بچهای که برای رسیدن به ظرف شیرینی حرکت میکند و از هوس رسیدن به آن شیرینی حواسش به پارچ آب، لیوان، ظرف چینی و ... نیست؛ میزند میشکند و به خودش آسیب میزند.
انسانی که مجذوب گناه شد، اینجوری است. نگاه نمیکند که بر سر راهش چه هست.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔖 این داستان: هشدار بعدی⏰
📖 برگرفته از آیه ۳۴ سوره عبس
💌 #به_قول_خدا | #رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
سه نوع آدم وجود دارد:
1." مسموم کننده ها " یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید...
2."سر به راهها" یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن...
3."الهام بخش ها" یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند.
ما باید الهام بخش باشیم و خودمان را با افراد الهام بخش احاطه کنیم،
و با آنها معاشرت بیشتری داشته باشیم
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قسمــت_بیست_و_هشتم دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ..
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگـز♥️⃟📚
#قسمـت_بیست_و_نهم
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم
... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم
…
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد
... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد...
–من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای
معناداری روی صورت شون بود...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم...
–اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح
بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه...
خندید ... سرش رو آورد جلو...
–مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی...
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من
چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم...
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه
.
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد...
–واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که
داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه...
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به
چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که
واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم
بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم...
سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
–چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست...
گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید...
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم...
–حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست...
و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک
شده بود...
پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم
خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد...
–چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت...
–در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه...
–دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
ادامه دارد...