#یک_آیه، یک پند
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِّن دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ...
ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﺯ ﻏﻴﺮ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﻣﺤﺮم ﺭﺍﺯ ﻧﮕﻴﺮﻳﺪ ; ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﻭ ﻓﺴﺎﺩﻱ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻤﺎ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻧﻤﻰﻛﻨﻨﺪ ; ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻱ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺯﻳﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
(آل عمران/١١٨)
🔹🔸🔹
وقتی با کسی درد دل میکنی و رازهات رو میگی مثل اینه که بهش یه چک سفید امضای بدون تاریخ میدی تا هروقت هرجور خواست ازش استفاده کنه!
پس مراقب باش که حرف دلت رو با کی و کجا میزنی.
@goranketabzedegi
مغز انسان نمیتواند جمله ی مثبت را از منفی تفکیک کند ‼️
👈 به جمله ً منفی ً زیر توجه کنید:
" لطفا به فیل قرمز فکر نکنید "
ذهن شما اکنون به چه چیزی فکر می کند؟ بدون شک ذهن شما اکنون در حال فکر کردن به فیل قرمز است.
⁉️ به نظر شما اگر به کودکی گفته شود:
👈 دست مرا ول نکن
👈 به پریز برق دست نزن
👈 امروز با بچه ها در مهد دعوا نکن
⁉️ چه پیغامی در مغز او مخابره میشود؟
همه این جملات در ذهن او مثبت برداشت شده و گویی که به او دستور داده اید که این کار را انجام دهد، در واقع در فرمان دادن باید به کودک گفته شود چه کاری باید انجام دهد نه اینکه چه کاری نباید انجام دهد.
بنابراین با کودک خود اینگونه سخن بگویید:
- به جای مخالفت نکن ؛ بگو کاری که گفتم را انجام بده
- به جای فحش نده ؛ بگو حرف خوب بزن
- به جای دستم را ول نکن؛ بگو دستم را محکم بگیر
- به جای ندو ؛ بگو آرام راه برو
@goranketabzedegi
💕گرگی داخل طویله شد و برهای سفید را خورد، گوسفندان سیاه خوشحال شدند،
بعد یک برۀ سیاه را هم خورد، سفیدها گفتند خدا را شکر که گرگ عادلیست،
و گرگ همچنان مشغول اجرای عدالت، میان گوسفندان است…
📚
@goranketabzedegi
🍁🍁🍁تکنیک تصویرسازی
🌷🌸قبل از حفظ قرآن تصویر صفحه را در ذهنت ثبت کن
🌷🌸دقت کن صفحه سمت راست قرآن است یا چپ
🌷🌸دقت کن هر آیه کجای صفحه قرار گرفته است
🌷🌸دقت کن آیه بالای صفحه ، پایین صفحه یا وسط صفحه آمده است
🌸🌷برای هر صفحه باید یک تصویر در ذهن حافظ ثبت شود
🍃🌹پس حافظ کل قرآن 604 تصویر از صفحات قرآن در ذهن خود دارد
☘️✨🍀هنگام مرور آیات بدون باز کردن قرآن تمرکز کن ،تصویر صفحه را مجسم کن ،جایگاه ایه را در ذهن پیدا کن ،و تلاوت کن
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
زندگی به من یاد داده
برای داشتن آرامش و آسایش
امروز را با خدا قدم بر دارم
و فردا را به او بسپارم...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
💠 #حدیث_روز 💠
💎 اینگونه باید روزهدار باشیم
🔰امام صادق عليهالسلام:
🔷إذا أصبَحتَ صائما فَلْيَصُمْ سَمعُكَ و بَصَرُكَ مِنَ الحَرامِ، و جارِحَتُكَ و جِميعُ أعضائكَ مِنَ القَبِيحِ، و دَعْ عَنكَ الهَذْيَ و أذَى الخادِمِ، و لْيَكُنْ علَيكَ وَقارُ الصِّيامِ، وَ الزَمْ ما استَطَعتَ مِن الصَّمتِ و السُّـكوتِ إلاّ عن ذِكرِ اللّه ِ و لا تَجعَلْ يَومَ صَومِكَ كَيَومِ فِطرِكَ
✍ هرگاه روزه گرفتى، گوش و چشمت را از حرام روزه بدار و همه اعضا و اندامهايت را از زشتى و پُرگويى و اذيّت كردن خدمتكارت فروگذار.
بايد وقار روزه در تو باشد و تا مى توانى خاموش باش، مگر از ذكر خدا و روزى كه روزه دارى با روزى كه روزه ندارى يكسان نباشد.
📚 بحارالأنوار: ۹۶/۲۹۲/۱۶
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬موضوع: تعجب ارواح از نیامدن برخی آشنایان به بهشت برزخی.
🎙 سخنران:حجة الاسلام والمسلمین هاشمی
#هاشمی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴چگونه بلعم باعورا سپاه موسی را شکست داد ؟
حضرت موسی و قوم بنی اسرائیل به نزدیکی های شهر شام وبیت المقدس رسیده بودند ،این سپاه آماده نجات مردم مظلوم از دست حاکمان ظالم بودند.که بزرگان شهر از عابد بد طینتی برای جلوگیری از پیشروی لشگر موسی کمک میگیرند ،بلعم باعورا پیشنهاد میدهد که برای بر زمین زدن سپاه موسی ،ترفند آزادی پوشش و ازادی روابط با نامحرم را اجرا کنند .و باعث شیوع فساد در لشگر موسی شوند.همان پروژه زن زندگی آزادی خودمان را اجرا کردند ،که اتفاقا با اجرای این طرح کم کم فساد گسترده شد تا جایی که دامان فرماندهان لشگر موسی را گرفت .در نتیجه مظلومان آزاد نشدند و ظالمان بر سر کار ماندند ومومنان شکست سختی خوردند .
در سوره اعراف خداوند درباره عاقبت بد بلعم باعورا که مثل سگ هار است،صحبت کرده است .
◀️آری دشمن هر وقت مومنان را در آستانه پیروزی های بزرگ دیده است با گسترش فساد وفحشا آنان را بر زمین زده است .و این عملیات اصلی سازمان های جاسوسی دشمن در کشورهای هدف بوده است.
منبع :علامه مجلسی، بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۷۵.
اعراف ۱۷۵،۱۷۶
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
حواسم هست توی دلت چی میگذره(: "
قوتِ قلبمه✨
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_19 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و ت
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_20
از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد لبیک یا حسین شلیک کرد.
در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرازهای زیبای قرآن
تلاوت خاشعانه دلربا بسیار زیبا وتاثیر گذار
الشیخ #استاد_محمد_شحات_انور_رحمهالله
سورة الواقعة
مُّتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ۱۶
اهل بهشت به گونۀ متقابل و رو برو بر این تخت ها تکیه می زنند تا با هم صحبت کنند، اُنس بگیرند و از نعمت ها بیشتر لذّت برند.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
"پنج راز طلایی آرامش"
-قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد.
-مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
-از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم.
-کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم.
-دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی، راه موفقیت مرا تنگ کند...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
# لطیفه های قرآنـــــــــی
👇
مردي قطعه زميني در مجاورت زمين شخص ديگري داشت و هر سال،
بخشي از زمين را ضميمه ي زمين خود مي ساخت. روزي صاحب زمين اولي
به دومي گفت: علت نقصان و کاستي زمين چيست؟ 🤔
دومي: مگر نشنيده اي که خدا مي گويد:
او لم يروا انا نأتي الارض نقصها من اطرافها...:آيا نديديد که ما پيوسته به
سوي زمين مي آييم و از اطراف (وجوانب)آن کم مي کنيم!؟
اولي گفت:پس علت افزوني زمين تو چيست؟
دومي:{...ذلک فضل الله يؤتيه من يشاء...}؛اين فضل خداوند است،به هر
کس(و شايسته ببيند)مي دهد.
اولي:آخر چرا زمين تو هر سال بيشتر مي شود و زمين من کم؟
دومي:{يا ايها الذين آمنوا لا تسالوا عن اشياء إن تبد لکم تسؤکم...}؛اي
کساني که ايمان آورده ايد !
از چيزهايي نپرسيدکه اگر براي شما آشکار گردد،شما را ناراحت مي کند.
😄😝
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
#اسرار
♻️چرا در قران زیاد نام حضرت موسی برده شده⁉️
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
2️⃣بنی اسرائیل
این جماعت در دنیا گرائی و بهانه اوری مثال زدنی هستند
🔴چرا که بیشترین نعمات الهی به گواه قرآن مال آنها بوده
🔴بیشترین انبیا هم برای همین ها آمده
در عین حال....👇👇👇👇
🔴بیشترین نافرمانی و بهانه اوری هم به اسم آنها ثبت شده😥😥
✅داستان بنی اسراییل و بهانه هایشان بهترین الگوبرای ایجاد یک روحیه ی اطاعت پذیری از حق است 👏👏
✍ادب از که آموختی از بی ادبان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#پوستر | ز نامت کرامت بجوشد
◽ما را نشاندهاند سر سفرهٔ کریم
یکباره خواندهاند سر سفرهٔ کریم
▫️طراح گرافیک: محمد شکیبا
▫️طراح نوشتار: مجتبی حسنزاده
⬇️
#امام_حسن_مجتبی | #ولادت | #رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔖 این داستان: حرام است!
📖 برگرفته از آیه ۲۲ سوره فرقان
💌 #به_قول_خدا | #رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگـز♥️⃟📚 #قســـمت_ســے یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که ب
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚
#قسمت_ســے_و_یڪ
برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد...
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود...
–با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟...
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بلاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
–واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه...
–از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه...
–من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم...
–پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم...
آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون...
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود...
چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه...
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد...
گوشیم زنگ خورد... دکتر دایسون بود...
–دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان...
رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای...
–چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون
بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم
...حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟...
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم...
–احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ...چطور دم از احساس می زنید؟...
–اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید...
کمی صدام رو بلند کردم...
–نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به ۶۰۰۰ سال از میلاد
مسیح می گذره ...شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حال چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید
دکتر دایسون ... زنده شون کنید...
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نگاهش جور خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره...
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم...
–شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟...
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد...
–زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود...
چند لحظه مکث کرد...
–چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها
حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#ساز و کار تربیت
⬅️ کنترل و تذکر بیش از حد به کودک و نوجوان، تأثیر معکوس داشته و اعتماد به نفس آنها را از بین می برد.
🔸والدین باید مقتدرباشند، اقتدار یعنی آنقدر خوب ومهربان باشی که فرزندت تحمل ناراحتی ات را نداشته باشد.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_20 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_21
در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد