🔴چند توصیه عالی از مرحوم آیت الله کشمیری برای ماه مبارک رمضان
۱- کشتی رؤیایی رمضان سوار بر امواج دریای «اشک» به ساحل نجات می رسد! از خدای سبحان در این ماه خصوصاً اسحار سحرآمیز آن اشک و گریه درخواست کنید.
۲- از ابتدای ماه رمضان باید هدفگذاری شما “لیلة القدر” باشد که جان رمضان است. در این خصوص، سخن زیاد است؛ لکن، «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز» فقط سعی کنیم شب قدر در ما واقع شود نه در ماه!
۳- این ماه ماه «ربیع القرآن» ماست. در این بهار قرآنی هرروز یک آیه را انتخاب کنید و تا افطار به طور متناوب تلاوت و در پیرامون آن تدبر نمایید. امید است دم دمای افطار آن آیه برای شما پرده از رخسار بردارد!
۴- در سراسر ماه رمضان توجه شما به روزهدار حقیقی و انسان کامل یعنی امام عصر نباید قطع شود
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قسمت_ســے_و_یڪ برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحب
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚
#قسـمت_ســے_و_دو
با قاطعیت بهش نگاه کردم...
–این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست...
عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...
–شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ...
بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که
... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن...
شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده...
من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از چهار سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود...
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو
پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 1
سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم
... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود....
از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم می برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم
عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه
نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو
ریخت...
–مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
ادامه دارد....
قبل از پاسخ دادن به سوالات
ديگران مدتے سكوت كن!!
تا پاسخ بهتری بيابی ...
سكوتت در خاطر هيچكس
نخواهد مانداما پاسخت را
هميشه به خاطر خواهند سپرد!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_21 در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_22
در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
دختربچهای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه!»
از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای داعش شهر را به هم ریخت.
از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
.
إِلهِي رَبَّيْتَنِي فِي نِعَمِكَ وَإِحْسانِكَ صَغِيرًا وَنَوَّهْتَ بِاسْمِي كَبِيرًا
از لطف مرا به این جهان آوردی
با نعمت و نیکیات مرا پروردی
از خوبی تو چه گویم ای خوبترین؟
بد بودم و تو به من محبت کردی
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#دعای_ابوحمزه
#ماه_مبارک_رمضان
🕊•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•🕊
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
گاهی فقط باید روی ی آیه تمرکز کرد
خودش با آدم صحبت میکنه
باور کنید اینطوره
ما میخونیم که این سوره تموم شه این جزء تموم شه
یا حواسمون به ادای درست حرکات و کلماته
به محتوا فکر کنیم
محتوای قرآنه که هدایته
نه حرکات و سکناتش
اونها هم مهمن اما فقط برای حفظ شدن محتوا
ی کم از الفاظ عبور کنیم و با محتوای قرآن انس بگیریم
مثلا
✅توی عبادت کیفیت مهمتر از کمیته
قرآن میگه:
✴️... لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا (ملک2)
تا شما را بیازماید که چه کسی بهترین عمل را دارد
نگفت
✴️لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أکثر عَمَلًا 🚫
تا شما رابیازماید که چه کسی بیشترین عمل را دارد
✅زیادی عمل مهم نیست
عمق عمل مهمه👌
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
❌یــکے از مشــــکلات حــفاظ
مـــرور با قـــرآن باز📖 هسـت
❌کـه گـاهاً با گـذاشتن انگشت در بین قرآن هست
✅حفـاظ عزیز و سـخت کوش اگر میخواهید که مـــرور و زحماتتون بازدهی بالایی داشته باشه پــس سعـــی کنـــید درمــواقع تحویل،تثبیت ،مرور..
قرآن را از دســــترس خــــود دور نگـــه دارید
💯پـس حافظ عزیز انگــــشت مبارک را از بین قــرآن بردارید.
چرا؟؟؟؟🤔🤔
چون دائم باز کردن قرآن، شما را در مرحله حافظه کوتاه مدت قرار میدهد
برای همین خـــستگــی زودتـــر به سراغتان می آید و از ادامه مــرور جــا مــی مــونید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
💬 «وقتی از همهجا آب فوران کرد، یعنی کشتی میتونه حرکتشو شروع کنه...»
📺 فیلم آب از آتش روایتی از زندگی شهید صیاد شیرازی در اصفهان
🔶 جمعه ۱۸ فروردین ساعت ۲۱ از شبکه افق، تکرار روز بعد ساعت ۱۳:۳۰
پست #فرهنگی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمیگرفت و همیشه با مداد مینوشت. روزی نوهاش پرسید: چرا به این اندازه، مداد را دوست دارید؟ پدربزرگ گفت: سه ویژگی در مداد است، که در خودکار نیست.
نخست: مداد این فرصت را میدهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی بردی، زود با پاککن آن را پاک کنی. خدا هم به انسان فرصت میدهد که اگر اشتباهی کرد سریع توبه کند تا گناهش پاک شود.دوم: در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است؛ و برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است.
ویژگی سوم مداد این است که یک خودکار، شاید جوهر داخل لولهاش خشک شود و تو را گول بزند و زمان نیازت ننویسد ولی مداد، مغزش خشک نمیشود و هرگز تو را فریب نمیدهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمیگذارد. اگر با خدا رو راست باشی، خدا نیز با تو رو راست است و هرگز در سختیها و مشکلات تو را تنها نمیگذارد.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi