✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمیگرفت و همیشه با مداد مینوشت. روزی نوهاش پرسید: چرا به این اندازه، مداد را دوست دارید؟ پدربزرگ گفت: سه ویژگی در مداد است، که در خودکار نیست.
نخست: مداد این فرصت را میدهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی بردی، زود با پاککن آن را پاک کنی. خدا هم به انسان فرصت میدهد که اگر اشتباهی کرد سریع توبه کند تا گناهش پاک شود.دوم: در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است؛ و برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است.
ویژگی سوم مداد این است که یک خودکار، شاید جوهر داخل لولهاش خشک شود و تو را گول بزند و زمان نیازت ننویسد ولی مداد، مغزش خشک نمیشود و هرگز تو را فریب نمیدهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمیگذارد. اگر با خدا رو راست باشی، خدا نیز با تو رو راست است و هرگز در سختیها و مشکلات تو را تنها نمیگذارد.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#یک_آیه، یک پند
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِّن دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ...
ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﺯ ﻏﻴﺮ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﻣﺤﺮم ﺭﺍﺯ ﻧﮕﻴﺮﻳﺪ ; ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﻭ ﻓﺴﺎﺩﻱ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻤﺎ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻧﻤﻰﻛﻨﻨﺪ ; ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻱ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺯﻳﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
(آل عمران/١١٨)
🔹🔸🔹
وقتی با کسی درد دل میکنی و رازهات رو میگی مثل اینه که بهش یه چک سفید امضای بدون تاریخ میدی تا هروقت هرجور خواست ازش استفاده کنه!
پس مراقب باش که حرف دلت رو با کی و کجا میزنی.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#اجتناب_از_عقب_گرد
🔷️ بی جهت عقب گرد نکنید
بعضی حافظان قرآن ، وقتی در بین حفظشون خللی وارد میشه،به ذهنشون میرسه که برگردند دوباره حفظ کنند
یا اینکه مثلا اون جزء رو از اول حفظ کنند
یا فلان سوره رو از اول حفظ کنند
و..
🔹️ ولی این باعث عقب افتادگی میشه و تجربه نشون داده اگر ادامه کار رو جدی و محکم پیش برند بقیه ی محفوظات هم با یه برنامه ریزی درست، حل میشه
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#حجاب
🛑 کار فرهنگی زیبا و جالب راننده محترم اسنپ در مشهد مقدس
خدا قوت به همه رانندگان باغیرت کشور
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
💠 #حدیث_روز 💠
🔰 هفت پاداش روزه برای خدا
💎پيامبر صلياللهعليهوآله:
ما مِنْ مُؤْمِنٍ يَصُومُ شَهْرَ رَمَضَانَ احْتِسَاباً إِلَّا أَوْجَبَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَهُ سَبْعَ خِصَالٍ أَوَّلُهَا يَذُوبُ الْحَرَامُ مِنْ جَسَدِهِ وَ الثَّانِيَةُ يَقْرُبُ مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الثَّالِثَةُ قَدْ كَفَّرَ خَطِيئَةَ أَبِيهِ آدَمَ وَ الرَّابِعَةُ يُهَوِّنُ اللَّهُ عَلَيْهِ سَكَرَاتِ الْمَوْتِ وَ الْخَامِسَةُ أَمَانٌ مِنَ الْجُوعِ وَ الْعَطَشِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ السَّادِسَةُ يُطْعِمُهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ طَيِّبَاتِ الْجَنَّةِ وَ السَّابِعَةُ يُعْطِيهِ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بَرَاءَةً مِنَ النَّار
✍️ هیچ مؤمنی نیست كه ماه رمضان را فقط به حساب خدا روزه بگیرد، مگر آنكه خدای تبارك و تعالی هفت خصلت را برای او واجب و لازم گرداند:
۱. هر چه حرام در پیكرش باشد محو و ذوب گرداند.
۲. به رحمت خدای عز و جل نزدیك میشود.
۳. (با روزه خویش) خطای پدرش حضرت آدم را میپوشاند.
۴. خداوند لحظات جان كندن را بر وی آسان گرداند.
۵. از گرسنگی و تشنگی روز قیامت در امان خواهد بود.
۶. خدای عز و جل از خوراكیهای لذید بهشتی او را نصیب دهد.
۷. خدای عز و جل برائت و بیزاری از آتش دوزخ را به او عطا فرماید.
📚 خصال شیخ صدوق، ص ۳۸۶
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔖 این داستان: دَمشون گرمه ها🙃
📖 برگرفته از آیه ۲۰۷ سوره بقره
💌 #به_قول_خدا | #رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
ضمن عرض سلام و ادب و با آرزوی قبولی طاعات شما عزیران همراه
مسابقه آنلاین (مطالعه کن جواب بده)
ب زودی در کانال قرآن کتاب زندگی اجرا خواهد شد
با ما همراه باشید🟩
همراه با جوایز نقدی و غیرنقدی👌⭐️
سوالات تستی و تشریحی مسابقه از مطالب درج شده ماه رمضان در کانال قرآن کتاب زندگی خواهد بود
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قسـمت_ســے_و_دو با قاطعیت بهش نگاه کردم... –این من نبودم که تحقیرتو
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚
#قسمت_ســـے_و_سـہ
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم...
–خیلی سخت بود؟...
–چی؟...
–زندگی توی غربت...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم...
–خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش
بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون...
–کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله
دارم و ازش عقب ترم ... خیلی...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و
جواب استخاره رو درک نمی کردم...
.
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم
گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی
چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر
روز با روز قبل فرق داشت...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و
محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه
صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد...
–سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد...
–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم...
این بار مکث کوتاه تری کرد...
–البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید...
نویسنده: شهـــید سید محمد طاها ایمانــے
داستانــے ڪاملا واقعــــے برگرفته از زندگــے شهید سید علے حـــسینـــے
راوے: زینب السادات حســینــے «دختر شهید»
ادامه دارد...
1_3948469865.mp3
8.58M
🎤 #مناجات
جان مولا علی
بگذر از گناه من
با صدای آشنا و دلنشین
محمدعلی کریمخوانی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi