eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
82 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنگامی که برادران یوسف می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید. برادرانش تعجب کردند و گفتند: برای چه می خندی؟ یوسف گفت: فراموش نمی کنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم: کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم... خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم.... 📒هزار و یک عبرت👇👇👇 ب خدا وصل ک شوی آرامش وجودت را فرا می گیرد آرامش نصیب دلهایی می‌شود ک با خداهستند🌷 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💖 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 کانال قرآن کتاب زندگی
🌸🍃روز پرستار برهمه مدافعان سلامت تبریک و تهنیت باد 🌸🍃
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.» ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ ... با ما همراه باشید😊 @goranketabzedegi
🔷️🔷️🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️ 🔹️ حتما دیدیم بعضی افراد برای اینکه بخوابند جای راحت و آرام و بی سر وصدا و... باید براشون فراهم باشه ولی افرادی هستند که روی سنگ هم خوابشون میبره.. ⚠️ دقت کنیم.. ما هم میتونیم به جای اینکه همیشه دنبال جای ساکت و راحت برای انجام برنامه هامون باشیم روی تمرکزمون کار کنیم که در صورت نبودن فضای دلخواه ، بازهم از برنامه مون عقب نیفتیم و کیفیت کار حفظ بشه.. همیشه همه چیز اونطور که ما دوست داریم نیست...!! 🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️🔷️🔷️
zekr j1.pdf
1.8M
چند صفحه ابتدایی کتاب «ذکر مبارک»
مصحف آموزشي تفسير و مفاهيم قرآن کريم • منبع برای آموزش کوتاه مدت تفسیر قرآن کریم در یک سال • منبع آموزشی برای آموزش تفسیر و مفاهیم قرآن کریم به حافظان قرآن
قدم های کوچیک درسی😌🚪 ⏰هر روز 5 دقیقه زودتر از دیروز از خواب بیدار شو 📚هرروز 5 تا تست بیشتر از روز قبل بزن ⏰هرروز 15 دقیقه بیشتر از روز قبل درس بخون 📚هرروز15دقیقه کمتر از دیروز توفضای مجازی باش ⏰هرشب 5 دقیقه زودترازشب قبل به رختخواب برو •هرروز فقط یه قدم کوچیک بردار و نتیجشو آخر ماه ببین، لازم نیست کارهای سنگین و سختی رو انجام بدی فقط اجازه بده "زنجیره ی عادت" در تو نمایان بشه --------📚📚📝📖📙📔📕📗--------
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# ولادت حضرت زینب(س)/ روز پرستار مسابقه طرح به همین مناسبت فرخنده قابل توجه عزیزانی که نامشان همنام حضرت زینب س میباشد جهت شرکت در طرح اسوه نام نام خانوادگی سن استان خود را به آیدی ما ارسال فرمایند @Mohmmad1364 زمان شرکت تا ساعت ۱۲ شب روز پنج شنبه ۱۰ آذرماه ۱۴۰۱ توجه !! بامعرفی و اطلاع به اعضای خانواده و دوستان در نشر این مسابقه ما رو همراهی فرمایید
پنج قورباغه در یک برکه زندگی می کردند، یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد. . . - سؤال: «چه تعداد قورباغه باقی می ماند؟» - جواب: «پنج عدد!» - «چرا؟» - «چون تصمیم گرفتن، انجام دادن نیست.» | نکته:👌 تفاوت برنده با بازنده در عمل و بی عملی است. هرگاه کسی طرحی را ارائه کند، می بینید که ده نفری قبل از او به این طرح فکر کرده اند، فقط به آن فکر کرده اند.
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
💠| یــادت باشد  #Part_11 ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشی
💠 یــادت باشد  @Part_12 با هم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمید پیام دادم که زود تر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم . تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد، دلم غنج رفت. امروز روز وعدهٔ ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان، ماه مصادف با میلاد امام هادی (ﷺ). دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند. حمید برای ناهار خانهٔ ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم. وقت زیادی نداشتیم. باید زودتر بر میگشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر ومادرش برود. جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد وگفت:"ای ول دست فرمون. حال کردی عجب راننده ای هستم. برات شوم‌آخری پارک کردم !"ツ #•♡• •♡• ادامه دارد.....