#بندگی
✅تو خوب باش خداهمه جوره هواتو داره،حتی بعد مرگت.
💢مگه نشنیدی وقتی قابیل، هابیلو کشت،
خدا ی کلاغی فرستاد تا به #قابیل یاد بده چجوری دفنش کنه.
✴️فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ
📜(مائده31)
✅میبینی خدا حتی راضی نشد جسد بی جان #هابیل رو زمین بمونه.
شاعر میگه:
🔹این همه لطف خواجه از بندگی مَجاز ماست.
🔸اَر به حقیقت این بود خواجه به ما چه ها کند.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
📖تفسیر قرآن کریم با داستان📖
✳️ خدا کافی است
🍃أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ🍃
🍂ﺁﻳﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺵ [ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ] ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ ؟🍂(زمر : ۳۶)
✅ كسى كه خدا را دارد همه چيز دارد
✍ نوشته اند: (يعقوب صفارى) (مؤ سس سلسله صفاريان) بيمار شد اطبا براى معالجهاش جمع شدند هيچكس از عهده برنيامد.
يعقوب گفت: اگر در گوشه و كنار، مرد خدایى را سراغ داريد كه پيش خدا آبرو داشته باشد بياوريد.
گفتند: (سهل بن عبداللّه شوشترى) زاهد مشهور چنين است، دنبال سهل رفتند نيامد بالاخره به هر خواهشى و تمنایى بود او را آوردند،
سهل كنار بستر يعقوب نشست و گفت: آيا میخواهی خدا ترا شفا دهد؟ در حالى كه چقدر آه و ناله مظلومان پشت سرت بلند است.
يعقوب گفت: چه كنم؟ سهل پاسخ داد محبوسين را آزاد كن،
يعقوب دستور داد زندانيان را آزاد كنند، سهل گفت: تو به بندگان خدا ظلم میکنی آن وقت اميد دارى خدا ترا ببخشد و شفايت دهد بيا و از گذشتههایت توبه كن.
بالاخره يعقوب را به توبه و استغفار واداشت آن وقت دست را به دعا بلند كرد و گفت: اى خدایى كه يعقوب را از ذلت گناه نجات دادى از اين بستر بيمارى نيز او را نجات بده.
نوشتهاند يعقوب در همان مجلس از بستر بيمارى برخاست، امر كرد طبق زر براى سهل بن عبداللّه آوردند،
سهل گفت: كسى زر میخواهد كه خدا را نداشته باشد كسى كه خدا را دارد همه چيز دارد.
📚 داستانهایی از آثار و بركات علما
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🌹انواع دوست در قرآن🌹
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
1⃣ مگسی 🦗
لن یخلقوا ذبابا(حج ۷۳)
✴️روایت : مردم ۳ دسته اند : عالم و متعلم و مگسی که از این طرف به آن طرف میرود و حزب باد است (ارشاد ج ۱ ص ۲۲۷)
✔️نتیجه : همیشه نقطه ضعف ها رو میبیند . مگس همیشه روی چیز های بد مینشیند.
2⃣ مورچه ای 🐜
قالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مساکنکم
(نمل ۱۸)
✔️نتیجه: زندگی بدون رشد و تکامل . مورچه همیشه درجا میزند.
3⃣ عنکبوتی 🕷
کمثل العنکبوت(عنکبوت ۴۱)
✔️نتیجه: دوستی سست و بی ریشه
4⃣ زنبوری 🐝 ✅
اوحی ربک الی النحل(نحل ۶۸)
✴️روایت : شیعتنا بمنزله النحل(خصال ص ۶۲۵)
✅نتیجه دوستی زنبوری : یخرج من بطونها شراب ... فیه شفا للناس(نحل ۶۹) پر فائده و شفا هست و همیشه نقاط ضعف رو نمی بیند.
🌺
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🌺 دستورالعمل های علمای معاصر در باب لحظه تحویل سال:
🔸 علامه آیت الله حسن زاده آملی (ره):
1⃣ قبل از سال تحویل، غسل به نیت
قرب به انسان کامل عصر انجام دهید
2⃣ وبعد مصحف شریف سوره یس را مقابل خود بگشایید .
3⃣ نوزده بسم الله الرحمن الرحیم
4⃣ چهارده صلوات
5⃣ و هفت مرتبه حمد وسه مرتبه توحید را بخوانید.
وتا لحظه تحویل سال
6⃣ دعای تحویل سال
یا مقلب القلوب....
7⃣ وبعد از سال تحویل دعای فرج الهی عظم البلا را تلاوت کنید
🔹مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی:
ایشان همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که ۳۶۵ مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و برای اینکه این دعاها، تا لحظه تحویل سال تمام شود، از یک ساعت قبل از اعلام عید، شروع می کردند و مشغول خواندن این دعای شریف بودند.
و بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل می کردند تربت امام حسین علیه السلام باشد.
یعنی حضرت استاد در دو روز از سال، مقید بودند که اوّلین چیزی که می خورند، تربت امام حسین علیه السلام باشد؛ یکی عید فطر بود که در ابتدای روز با تربت، افطار می کردند، و یکی هم نوروز که بعد از تحویل سال، کمی از آن را میل می کردند.
🔸 توصیه آیت الله جوادی آملی حفظه الله:
بهترین چیزها در موقع تحویل، خواندن این دعا، با توجه به معنی است: «یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبّر الّیل و النّهار یا محوّل الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال». ای خدایی که همه چیز در دست تو است، سال خوشی به همه ما عنایت فرما
در لحظه تحویل سال باید به این نکته توجه کنیم که خودمان به دور شمس دین و قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) بچرخیم، نه این که تنها به این اکتفاء کنیم که زمین به دور خورشید بچرخد؛ زیرا این امر به خودی خود بلوغ نیست.
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بدون تو هـرگــز♥️⃟📚 #قســمت_هفدهمـــ –زینبم ... دخترم... هیچ واکنشی نداشت... –تو رو قرآن نگا
♥️⃟📚بـــدون تــو هـــرگـــز♥️⃟📚
#قســمــت_هجــدهمـــ
...کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی
صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من
پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن
...تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل
خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه ۱۴ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد
... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام
کارهای خونه رو هم کرده بود ...هر روز بیشتر شبیه علی می شد ...نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که
تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...از مدرسه که
اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی
اتاق و در رو بست....
.
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها...
بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره...
–مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه
...اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید...
تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ...
هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...کنار اتاق،
تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد...
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود
... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش
آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بلاخره مهر دهنش شکست ...- دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو
برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از
حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو
انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ...
حتی نمی تونستم پلک بزنم ...بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم..
.
گاهی واقعا اصلا نمی فهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش
اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بلاخره من بزرگش نکرده بودم
...وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد
... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...هر جا پا می گذاشت ...
از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ...
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...سال 77 ،70 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود
که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد
...مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ...پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید.هر سفارت خونه برای
سبقت از دیگری.. پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد...
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرض کنید قیامت نیست...
👤حجت الاسلام قرائتی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_5 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دست
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_6
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....
با عرض سلام خدمت تک تک اعضای کانال
قـــــرآن کتابــــ زندگی 📚
از اینکه در سال 1401 همراه کانال بودید بسیار سپاسگزار هستم امیدوارم تونسته باشم لحظاتی از عمر شریف شما رو در کنار سفره قرآن بیارم
در واپسین لحظات سال برای همه شما عافیت در دو سرا و توفیق دوستی با قرآن و اهل بیت را خواهانم 🌷
در زمان تحویل سال بنده حقیر را از دعای خیر خود محروم نفرمایید
خادم القران و خاک پای شما
محمــــــــــد محمــــــــدی 🙏
روزگارتان قرآنی♻️
فعالیت کانال قرآن کتاب زندگی همزمان با ماه مبارک رمضان شروع خواهد شد ☺️
به زبان ترکی ...👍
تانری دان هاموزا جان ساغلیغی آرزی ائدیرم ...از خداوند برای همه شما سلامتی تن آرزومندم