مطالب زیبا با آیات
لاٰ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ إِنَّ اَللّٰهَ تَوّٰابٌ رَحِيمٌ (١٢)حجرات
غیبت ممنوع
"کارل یونگ" معتقد بود ما نمیتوانیم صفتی را که در خود نداریم در دیگری تشخیص دهیم !
به عنوان نمونه اگر شما فردی را خودخواه میدانید ، مطمئن باشید شما هم میتوانید به همان اندازه خودخواهی نشان دهید ! چرا که ما نمی توانیم چیزی را درک کنیم بدون اینکه خود ، آن نباشیم...
" مولانا " در کتاب فیه ما فیه آورده است : اگر در برادر خود عیب می بینی ، آن عیب در توست که در او می بینی . عالَم همچون آیینه است که نقش خود را در آن می بینی آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچه از او می رنجی ، از خود می رنجی !!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴مجذوب گناه؛ کور میشود
✍ انسانی که جذب شهوات و گناهان بشود مثل بچهای که برای رسیدن به ظرف شیرینی حرکت میکند و از هوس رسیدن به آن شیرینی حواسش به پارچ آب، لیوان، ظرف چینی و ... نیست؛ میزند میشکند و به خودش آسیب میزند.
انسانی که مجذوب گناه شد، اینجوری است. نگاه نمیکند که بر سر راهش چه هست.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔖 این داستان: هشدار بعدی⏰
📖 برگرفته از آیه ۳۴ سوره عبس
💌 #به_قول_خدا | #رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
سه نوع آدم وجود دارد:
1." مسموم کننده ها " یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید...
2."سر به راهها" یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن...
3."الهام بخش ها" یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند.
ما باید الهام بخش باشیم و خودمان را با افراد الهام بخش احاطه کنیم،
و با آنها معاشرت بیشتری داشته باشیم
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قسمــت_بیست_و_هشتم دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ..
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگـز♥️⃟📚
#قسمـت_بیست_و_نهم
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم
... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم
…
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد
... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد...
–من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای
معناداری روی صورت شون بود...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم...
–اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح
بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه...
خندید ... سرش رو آورد جلو...
–مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی...
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من
چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم...
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه
.
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد...
–واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که
داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه...
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به
چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که
واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم
بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم...
سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
–چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست...
گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید...
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم...
–حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست...
و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک
شده بود...
پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم
خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد...
–چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت...
–در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه...
–دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
ادامه دارد...
#تلنگرانه👌😐
همیشه "اینستاگرام " یــا " تلگرام "...
رو چِـک میــکنـیم....
تــا " پیــام هایی " رو که فرستاده شدن
رو بــخـونــیم.....
امــا یـــه بــار " قــــرآن " رو بـــاز نمیکنیم ،
تــا " پــیام هایی " رو کــه " خـــدا " واسمون فرستــاده رو بخـــونیم....
" مــا " را چه می شود ....!
#خدایا_عاقبت_ما_را_بخیر_کن(😔)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت👇
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_17 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_18
در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!»
از توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه داعش نزنه!»...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅چرا زیباتر از قرآن در این عالم نیست؟
👈 کسی که قرآن رو نازل کرده، خودش زیبای بینهایته...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
✨﷽✨
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
همانا ابلیس که به زمین فرو آورده شد گفت: خدا مرا در زمین فرستادی و مرا رانده شده قرار دادی،
پس برای من خانه ای قرار بده،
خداوند فرمود: ⇦ حمام (خانه ی توست)
گفت برای من جایی برای نشستن قرار بده،
خداوند فرمود: ⇦ بازارها و محل جمع شدن مردم در راه ها
گفت برای من غذایی قرار بده ،
فرمود: ⇦ آنچه اسم خدا بر آن برده نشود.
گفت برای من نوشیدنی قرار بده،
فرمود: ⇦ هر مست کننده ای
گفت برای من موذنی قرار بده،
فرمود: ⇦ غنایی که با نی نواخته می شود
گفت برای من یک چیز خواندنی قرار بده،
فرمود: ⇦ شـعــر
گفت برای من نوشته ای قرار بده،
فرمود : ⇦ خال کوبیدن
گفت برای من سخنی قرار بده،
فرمود: ⇦ دروغ
گفت برای من فرستاده ای قرار بده،
فرمود: ⇦ کهانت(غیب گویی از روی ستاره ها)
گفت برای من توری برای شکار قرار بده،
فرمود: ⇦ زنــان
📚 احادیث الطلاب حدیث ۹۸۴
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
هدایت شده از دیوار سراسری
#چالش👇
#سفره_هفت_سین | #سفره_افطار | #روزه_اولی_ها #شبهای_قدر
#سوژه_ماه_رمضان
لینک کانال جهت شرکت در مسابقات بزرگ ایران زمین👇
https://eitaa.com/joinchat/293208415C4cf8e5dd86
با ۲۶ جایزه نقدی برای ۲۶ نفر برتر به ارزش دو میلیون تومان 😍
فرصت ارسال تا پایان ماه مبارک رمضان 👏
شماره ۴۳۶۵
فاطمه از اصفهان
آیا میدانید که:
😍شش توصیه پیامبر گرامی اسلام به حضرت علی علیه السلام چه بود؟
⚡️ای علی!
ششصد هزار گوسفند میخواهی یا ششصد هزار دینار
🌈 یا ششصد هزار جمله؟
عرض کرد : ای رسول خدا ششصد هزار جمله.
پیامبر (که کلامش عصاره وحی است) فرمودند: ششصد هزار جمله را شش جمله جمع میکنم
ای علی!
١_ هرگاه دیدی مردم به فضایل و مستحبات میپردازند، تو به کامل کردن واجبات بپرداز
٢_ هرگاه دیدی مردم سرگرم دنیا هستند، تو سرگرم آخرت باش
٣_ هرگاه دیدی مردم به عیب های دیگران میپردازند، تو به عیب های خودت بپرداز
۴_ هرگاه دیدی مردم به زیادی عمل می پردازند، تو به خالص کردن عمل بپرداز
۵_ هرگاه دیدی مردم به آراستن دنیا میپردازند تو به آراستن آخرت بپرداز
۶_ هرگاه دیدی مردم به خلق متوسل میشوند تو به خالق متوسل شو.
#میزان الحکمة ج٣
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
✍ آشکار نمودن گناه
در آیه ۱۹ سوره نور میخوانیم: " إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ... ""کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان شیوع یابد عذاب دردناکی برای آنها در دنیا و آخرت است."
جالب اینکه آیه میگوید: این دوست داشتن گرچه به مرحله عمل نرسد موجب عذاب دردناک خواهد بود، این تعبیر بیانگر نهایت تأکید در پرهیز از شیوع گناه است.
اگر خواهان جامعه سالم هستیم، یکی از راههای آن پوشانیدن گناه است تا گناهان بزرگ شمرده شوند و عادی نگردند.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
ملّتِ بیسواد،
زاده نمیشود، ساخته میشود!
بیسوادی ربطی به معلومات و تحصیلات ندارد!
بیسوادی یعنی: شبکهی محبوب اجتماعی را که باز میکنی، تمام صفحات پُر باشد از روزمرگیِ آدم معروفها، مسخره بازیِ معروف نماها، قضاوتهای بی سرو ته، و توهینهای شرمآور!
نه از مطالب آموزشی خبری باشد،
نه از چهار کلام حرف حساب!
بیسوادی یعنی: توی صفحه و روی پروفایلت بنویسی "به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد" و کمی آن طرفتر، مادرت از بی توجهیات بغض کرده باشد!
بیسوادی یعنی: مسیرِ تمامِ لباس فروشیها و آرایشگاههای شهر را از حفظ باشی، اما حتی یکبار هم گذرت به کتابفروشی نیفتاده باشد ...
این بیسوادی مُدرن دارد فرهنگمان را از ریشه میخُشکاند،
حواسمان هست؟!
#پندآموز
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#میدونستی
دو کلمه تو قرآن هست که اصلش فارسیه
«أباریق» و «إسْتَبرَق»
اینو همه قبول دارن 👌
👈اما بعضیا گفتن 20 تا کلمه فارسی تو قرآن داریم
👈بعضیم گفتن 18 تا
👈بعضیا هم گفتن 19 تا
✅بعضی از کلماتی که اختلافیه ایناس👇
تنور، زنجبیل، جهنم،سرادق، سندس، بیع، برزخ، مقالید، یاقوت، کنز، کافور، مِسک، قفل، دینار، سجل...
📚الاتقان
📚مجمع البیان
📚کشاف
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#نکات_طلایی_حفظ
#تثبیت_محفوظات
💡💡💡💡نکته نکته 💡💡💡💡
🔖🔖 حافظان عزیز
از مرور محفوظات خوب ، هنگام تثبیت محفوظات ضعیف غافل نشوید .
✍ متاسفانه برخی از حافظان وقتی که میبینن برخی از محفوظاتشان ضعیف شده است شروع به تثبیت آن قسمت ها می کنند
اما در عین حال برنامه ای برای مرور خوب ها ندارند. 🙁🙁
و به تدریج محفوظات خوب هم ضعیف می شوند .
همیشه یادمان باشد
هر زمان که برنامه ای برای حفظ داریم به همه محفوظات توجه شود چه خوب چه ضعیف. 👌👌👌👌
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگـز♥️⃟📚 #قسمـت_بیست_و_نهم برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شد
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگـز♥️⃟📚
#قســـمت_ســے
یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم...
–دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا
کنی؟...
اشک می ریختم و سرش داد می زدم...
–واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟...
پریدم توی حرفش...
–باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم
…
چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود...
–توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟...
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم...
–باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم...
–پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از
اینجا برو ... برو...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم...
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و بی جون بودم...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... ۴۶ تماس بی پاسخ از دکتر دایسون...
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد
…
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در
ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود...
در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با
حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام...
–با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری...
این رو گفت و بی معطلی رفت...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود...
–از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری...
نشستم روی مبل ناخودآگاه خندم گرفت....
بزرگترین آزمون ایمان زمانی است؛
که وقتی چیزی را میخواهید
و به دست نمیآورید،،،
با این حال قادر باشید که بگویید:
خدایا شکرت!🌿
#شکر_خدا
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_18 در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_19
به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن سردار سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!» تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
حال عباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند.
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!»
سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ یا قمر بنی هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
چشمان محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را حسن بگذاریم.
ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد