✍ امیرالمومنین (علیهالسلام):
برای ادب کردن خود کافی است، از آنچه که در دیگران میبینی و نمیپسندی دوری کنی.
📚تصنیف غرر/ حدیث ۵۰۸۹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_29 در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_30
خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سید علی خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمهشب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
⚘با آرزوی قبولی طاعات و عبادات همشهریان عزیز⚘
📳 #پرداخت الکترونیکی زکات فطره/کفارات
شهرستان بستان آباد
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
1️⃣ #فطریه_عام
💳شماره کارت بانکی ۱۶۳۲-۵۰۰۵-۹۹۷۹-۶۰۳۷
🏧لینک مستقیم پرداخت الکترونیکی :
https://sana.emdad.ir/qr/gmvqz0hzeswn05pfm1qu
2️⃣ #فطریه_سادات
💳شماره کارت بانکی ۹۹۰۸-۵۰۰۵-۹۹۷۹-۶۰۳۷
🏧لینک مستقیم پرداخت الکترونیکی :
https://sana.emdad.ir/qr/gmxoghwip1lh6jc3a1g7
3️⃣ #کفاره_غیرعمد
💳شماره کارت بانکی ۸۱۷۲-۵۰۰۶-۹۹۷۹-۶۰۳۷
🏧لینک مستقیم پرداخت الکترونیکی :
https://sana.emdad.ir/qr/gmel8gacguuc2j9zgbwb
4️⃣ #کفاره_عمد
💳شماره کارت بانکی ۶۴۴۹-۵۰۰۷-۹۹۷۹-۶۰۳۷
🏧لینک مستقیم پرداخت الکترونیکی:
https://sana.emdad.ir/qr/gmro4rkpn6vnk75y8pwe
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺پیشاپیش عید سعید فطر مبارک🌺
#کمیته_امداد_امام_خمینی(ره)بستان آباد
❤️ خدایا اگر مرگم فرارسیده و کردارم مرا به تو نزدیک نکرده، اعتراف به گناهم را به پیشگاهت وسیله غذرخواهیام قرار دادم
📖 فرازی از دعای ابوحمزهثمالی
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
📢 تأمین خوراک و پوشاک همسر و فرزندان، به شکلی نیکو و بدون منت، وظیفه پدر خانواده است! ولی بشرطی که خانواده هم، مراعات جیبش را کرده و بیشتر از توان وی، اورا تحت فشار نگذارند
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ و َكِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ ۚ لَا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَهَا ۚ لَا تُضَارَّ وَالِدَةٌ بِوَلَدِهَا وَلَا مَوْلُودٌ لَّهُ بِوَلَدِهِ «233»
⚡️ترجمه:
و خوراك و پوشاك اين مادران، به وجهى نيكو بر عهده (پدر و) صاحب فرزند است. هيچ كس جز به قدر توانش مكلف نمىشود. هيچ مادرى به خاطر فرزندش و نيز هيچ پدرى به خاطر فرزندش نبايد دچار ضرر شود.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
☀️ #حــدیث_روز
🔔 سخنان بیفایده
✅ امام علی علیه السلام:
به سخنانی که شنیدن آنها بر درستی و پاکی تو چیزی نمیافزاید گوش مسپار.
📙 غررالحکم حدیث ۶۲۳۴
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
✨💝📖💝✨
🚫 #اصطلاحات_غلط
🚧 این قسمت: "حتماً..."
تو مکالمات روزمره زیاد این کلمات رو بکار میبریم:
🔹 "حتماً میام"
🔹 "حتماً انجام میدم"
🔹 "حتماً میگم"
🔹 "حتماً..."
☝️ در صورتی که قرآن میگه:
📖 وَ لاٰ تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فٰاعِلٌ ذٰلِکَ غَداً إِلاّٰ أَنْ یَشٰاءَ اَللّٰهُ وَ اُذْکُرْ رَبَّکَ إِذٰا نَسِیتَ (کهف/۲۳و۲۴)
👈 درباره هیچ چیز و هیچ کار، مگو که من آن را "حتماً" فردا انجام میدهم، مگر اینکه بگویی: "ان شاء الله" اگر خدا بخواهد. و اگر فراموش کردی، همین که یادت آمد، پروردگارت را یاد کن.
🔹 حتی امام صادق (ع) فرمود:
"در نوشتههای خود نیز «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» را فراموش نکنید."
(مثل نامهها، پیامکها، اساماسها و ....)
🔹 روزی امام صادق (ع) دستور داد نامهای بنویسند، هنگامی که نامه را بدون «إن شاء اللّٰه» دید، فرمود:
"چگونه امید دارید که این کار به سامان برسد؟"
📚 تفسیر نور الثقلین.
🔹 پیامبر اسلام (ص)، در حالی که مرگ یک امر حتمی است، هنگام ورود به قبرستان میفرمود:
«وَ اَنا اِن شاءَ الله بِکُم لاحِقون»
"اگر خدا بخواهد ما هم به شما ملحق خواهیم شد."
📚 تفسیر کشف الاسرار.
✅ این نکته هم حواسمون باشه، که منظور از گفتن «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» فقط لقلقه زبان نیست، بلکه خدا میخواد همه لحظات زندگی رو به یادش باشیم، و بدونیم که همه کارها فقط به خواست او👆 انجام میشه.
#معارف_قرآن
#اشتراک_حداکثری
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺نماهنگ همخوانی عربی بسیار زیبا
🌖ویژه ماه مبارک رمضان
"سَأَلنا اللّهَ في رَمَضان"
⭕️بازخوانی استدیویی تواشیح بهیادماندنی سوری از منشد ابوالجود
🔸با اجرای:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🌉در کنار پل های تاریخی خواجو و سی سه پل اصفهان
#ماه_رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
┈┈••✾❀💦﷽💦❀✾••┈┈•
✍️ #استادفاطمی_نیا :
از صبح که پا میشه؛ فلان کس چی گفت، فلان کس چیکار کرد، فلان روزنامه چی نوشت..
ول کن!
روایت داریم که اغلب جهنمی ها، جهنمی زبان هستند...
فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند. نه!
یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم...
▩ امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند :
اگر هر چه را که می شنوی بگویی، دروغگو هستی!
▣ سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت، با اشاره مریض شفا میداد...
از آیت الله بهاءالدینی راز سید سکوت را پرسیدم!
با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند :
"درِ آتش را بسته بودند..."
▩ علامه حسن زاده آملی :
تا دهان بسته نشود، دل باز نمیشود
و تا عبدالله نشوی، عندالله نشوی
آنگاه از انسان اگر سَر برود،
سِر نرود
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
اطلاعیه ..... مسابقه آنلاین ضیافت .... ویژه ایام ماه مبارک رمضان ۱۴۰۲ شرایط مسابقه ... 🟢مرحله او
ثبت نام مسابقه ضیافت تا عید سعید فطر ادامه دارد....
با شرکت کنندگان محترم بعد از ماه مبارک رمضان با هماهنگی قبلی تماس گرفته خواهد شد
چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ:
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ:
همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا...
استاد ﮔﻔﺖ:
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ."
یاد بگیرید هیچ وقت زیر بار حرف زور نروید...
آن استاد کسی جز دکتر حسابی نبود!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi