🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#پرسش_و_پاسخ
سوال شما : آیا میشه دوره رو در راه و جاده و ... انجام داد؟
پاسخ : بله ولی..
🔹️ اولا باید اون محدوده مرور رو اول توی ده درس خوب و با تمرکز تلاوت کرده باشید که مسلط و جا افتاده باشه
🔹️ ثانیا مثلا اگر دوره شما جزء ۱ و ۲ هست ، جزء ۱ داخل مسیر خونده بشه و جزء ۲ با تمرکز ، و در نوبت بعدی ، جزء ۲ داخل مسیر خونده بشه و جزء ۱ با تمرکز که جایگاه آیات و صفحات و ... کمرنگ نشه
🔹️ ثالثا حواستون باشه خوندن قرآن در مسیر و هنگام انجام کارهای دیگه خدایی نکرده باعث حادثه نشه..
خوبه بدونیم که برای مرور، همیشه نباید منتظر یه جای دنج و خلوت و پر از آرامش باشیم ، بلکه میشه تمرکزمون رو تقویت کنیم...
#نکات_مهارتی
🔷️
📚
@goranketabzedegi
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
سوره اعلی(1).mp3
2.27M
🎵 انتشار ترتیل سوره مبارکه اعلی (برای اولین بار )
🎶 مقام بیات (با اشاره به درجات بالای مقام بیات)
🔹️از امام صادق (علیه السلام)نقل شده: - هرکس سوره: سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَی را در نماز واجب یا مستحبّی بخواند، در روز قیامت به وی گفته میشود: «از هر دری که مایل هستی، وارد بهشت شو».
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۸، ص۴۴ و ثواب الأعمال، ص۱۲۲
🌐آموزشی
📚
@goranketabzedegi
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
مغرور که شدی به گورستان برو؛
آنجا آدم هایی زیادی خواهی یافت
که هر کدام
زمانی فکر می کردند
دنیا بدونه وجود آنها نمیچرخد ...
ⓙⓞⓘⓝ↡
📚
@goranketabzedegi
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_20 هنوز طراوت آب به تن گلدان ها مانده و عطر شب بوها در هوا می رقصید
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_21
از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت
سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی دریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره
بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی برد که میان بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد
روی پهلویم کز کرده و بی اختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم
خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید
مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم بیداری دخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :»میتونم بیام تو؟« پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :»بفرمایید!« و او
بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی
میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از
اتاق بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به
هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید شما شوهرتون رو دوست دارید؟طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش می لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم ازش خبری دارید؟ از خشکی چشمان و تلخی
کلامش حس میکردم به گریه هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :»دوسش دارید؟« دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم من امروز از اینجا میرم! چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی خواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم تورو خدا
دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!« یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید کجا میخواید برید؟ شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم
شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید من کی از رفتن حرف زدم؟ نگاهش میدرخشید و دیگر نمی-خواست احساسش را پنهان کند که مردانه به میدان زد از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حاال بذارم برید؟« دلم
لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید...همین!« باورم نمیشد با اینهمه نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی ام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :»می ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!احساس ته نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هوایی ام شده اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه ها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سخت تر صدایش را می-شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :»من رفتم دیدمش، اما
مطمئن نیستم!گیج نگاهش مانده و نمی فهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل
چشمانم به نفس نفس افتاد باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را
مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید خودشه؟چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به
نقطه ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگهایم بند آمده که مصطفی
دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشی ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب هایم میخندید و از چشمان وحشت زدهام اشک می پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب های لرزانم قطره ای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
✒️ ★
ادامه دارد
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
✍پست معرفتی
💠 خدا جبران می کند ...
🔹اسم خدا جبار است . جبار یعنی جبران میكند . اگر یك معامله با خدا كردی خدا جبران میكند.
🔻از یك چیزی بگذریم . حالا غیبت كرده ، حلال... من گذشتم. مگر نمیخواست كه آبروی تو را بریزد؟
🔘آمدند پهلوی یك بزرگواری گفتند :غیبت تو را كرده، گفت: حلال به او گفتند آقا به او بگو چرا غیبت كردهای؟ گفت : ول كن این وقتی كه غیبت میكرد میخواست آبروی من را بریزد ، آبروی من دست این نیست، دست خداست خدا جبران كرده یك نفر خواسته آبروی من را بریزد خدا به اندازه پنج هزار نفر به من آبرو داده وقتی این رقمی جبران میكند من چرا با این دعوا كنم؟
☑️همه برادرها خواستند كه یوسف نباشد خدا خواست كه یوسف باشد.
همـه مشركین مكه ریختند خانـﺔ پیغمبر سحرگاه كه پیغمبر را بكشند خدا پیغمبر را با تار عنكبوت حفظ كرد.
وقتی خدا این رقمی جبران میكند ما چرا وحشت داشته باشیم.
🔶استاد قرائتی - درس هايی از قرآن
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
یا ایها الذین امنوا علیکم انفسکم ...105 مائده
ای کسانیکه ایمان آورده اید برشما باد مراقبت از نفس خودتان...
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
مولوی در داستانی می نویسد: شخصی همواره دعا می کرد و با ذکر نام اللَّه دهانش را شیرین می ساخت. شیطان به صورت فردی ناصح به او گفت: این همه دعا و ذکر می کنی و نام اللَّه بر زبان جاری می سازی، آیا تا به حال پاسخ نیز شنیده ای؟
حتی یک جواب از بارگاه الهی به تو نرسیده است.
چرا این قدر سماجت و پر رویی در برابر خداوند از خود نشان می دهی!
او نیز دلشکسته شد و راز و نیاز و نیایش خود را تعطیل کرد و دعای شبانه را به خواب تبدیل ساخت. در عالم خواب حضرت خضر علیه السلام را در یک بوستانی سبز دید. حضرت خضر علیه السلام به او گفت:
فلانی! چرا از ذکر حق فرومانده و از گذشته خود پشیمان شده ای؟ او پاسخ داد: من چون پاسخ و لبیکی از سوی حضرت حق در نیافتم، بیم آن دارم که از رانده شده گان درگاه الهی باشم.
گفت لبیکم نمی آید جواب
زآن همی ترسم که باشم ردّ باب
حضرت خضر علیه السلام از سوی حق تعالی به او پیام داد که: آن همه اللَّه گفتن و سوز و دردت، همان لبیک ماست. بالاترین لطف ما به تو همان جذبه و کشش به سوی حق است که در درگاه ما بمانی.
گفت آن اللَّه تو لبیک ماست
و آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست
ترس و عشق تو، کمند لطف ماست
زیر هر یا ربّ تو لبیک هاست
با ما در فضای مجازی همراه باشید🌐
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
حرف مردم مانند:موج دریاست اگرمقابلش بایستی خسته میشوی
واگر با آن همراهی کنی غرق میشوی
قرار نیست که همه آدمها شما را درک کنند آنها حق دارندنظردهندوشما کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید
📚
@goranketabzedegi
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
☘☘☘
#نکته_حفظی
بعد از اینکه مرور هر قسمتی را انجام دادید
⬇️⬇️
🔹قرآن را باز کنید و تمام جاهایی را که مشکل داشتید از روی قرآن تصحیح کنید .
🔹ابتدای صفحات آن جزء را چند بار از ابتدا به انتها وچند بار از انتها به ابتدا تکرار کنید تا صفحات در ذهن شما فایل بندی ومنظم شود .
🔹مشخصات آن جزء را به یاد بیاورید مثلا تعداد سوره هایی که در آن جزء وجود دارد آیه ابتدایی وانتهایی و .....
🌺
📚
@goranketabzedegi
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
عمه سادات سلام علیک 💚
پرنده ای محضِ گردیدن در صحن و سرات نمیخواهی ؟
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
📚
عرض تبریک ویژه بر همه دختران پاک و خواهران قرآنی کانال آموزشی
♻️♻️♻️به بهانه دهه کرامت و به یمن روز دختر و ولادت حضرت معصومه س خواهران عزیزی که نامشان بنام نام مبارک ....[#معصومه #فاطمه #محدثه ] میباشد جهت شرکت در قرعه کشی و دریافت هدیه ب آیدی ما مراجعه نموده و نام و نام خانودگی خود را ارسال فرمایند
آیدی ما
@Mohmmad1364
◇◇◇ب 3 برگزیده جوایزی اهدا خواهد شد
زمان شرکت در طرح و ارسال مشخصات تا 10 خردادماه 1402 ♧ مصادف با ولادت حضرت امام رضا علیه السلام
امورفرهنگی قرآنی
کانال قرآن کتاب زندگی🟩
📚
@goranketabzedegi
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_21 از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_22
شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می شنیدم در انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خالصه میشد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی می کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :»بعضی شیعه های حمص رو فقط به خاطر اینکه تو خونه شون تربت کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه ها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا 91 تا دختر شیعه رو...« و غبار غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت تکفیری ها در حق ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :»اگه دستشون بهتون برسه...« و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :»دکتر گفت فعلا تا دو سه ماه نباید تکون
بخورید که شکستگی دنده تون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به
این برادر سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!« و خودم نمی-
دانستم در دلم چه خبر شده که بی اختیار پرسیدم :»بعدش چی؟« هنوز در هوای نگرانی ام نفس میکشید و داغ بی کسی ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :»هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم
برگردید ایران پیش خونواده تون!« و نمیدید حالم چطور به هم ریخته که
نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه
را کشید :»ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش
هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم
ریخت، اونم به بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال
و ناموس مردم رو غارت میکنن!« از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب
نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو
که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم :»من ایران جایی رو ندارم!« نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :»خونواده تون چی؟ محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد :»تا هر وقت
خواستید اینجا بمونید!« انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و این همه احساسم در دلش جا نمیشد که قطره ای از لب هایش چکید :»فعلا خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.« و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع
زندگی اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی درمحافظت از حرم حضرت سکینه بود و معمولا وقتی به خانه می رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود. لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم می لرزید و خواب از سرم میپرید. مادرش به هوای زانو درد معمولل از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!« رنگ های انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل های ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود...
ادامه دارد
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲