🍃💐🍃💐🍃💐
#نکته_حفظی
«وما بینهما»
تا حالا دقت کردین در آیاتی که این کلمات رو دارند. 🧐
سوره فرقان ایه ۵۹
الذی خلق السموات والارض وما بینهما.....
سوره سجده۴
الذی خلق السموات والارض وما بینهما.....
سوره قاف ۳۸
ولقد خلقنا السموات والارض و ما بینهما....
❇️🔹❇️🔹❇️🔹
فقط همین سه تا سوره هستند که ما بینهما رو داریم ✔️✔️
در ارتباط با این آیات در سوره های اعراف، یونس، هودوحدید هم هست که «وما بینهما» ندارند.
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🔊🔊🔊
نظر سنجی کانال قرآن کتاب زندگی
در سال 1401🎲
اعضای محترم کانال #قرآن کتاب زندگی🔸🔸🔸
نظرات شما عزیزان برای ما ارزشمند و مهم است، لطفا به کانال خودتان صادقانه رای دهید 🗯
♦️عالی ▫️1
♦️ خیلی خوب ▫️2
♦ خوب ◽ 3
♦️متوسط ▫️4
♦️ضعیف ▫️5
⛔️جهت شرکت در نظر سنجی لطفا عدد مورد نظرتان رو به
همراه نام ؟
نام خانوادگی؟
به
آیدی ما ارسال فرمایید📩
@Mohmmad1364
🌈 به 2👉 نفر از شرکت کنندگان در نظر سنجی بسته فرهنگی قرآنی اهداء خواهد شد💥
⏱زمان شرکت در نظر سنجی تا پایان اسفند ماه 1401
از نظرات و پیامک های شما انرژی مثبت دریافت میکنیم
منتظرتان هستیم😊
🔴لطایف حکیمانه🔴
♦️شماره ۱۲
🔸استادی باشاگرد خود از میان جنگلی میگذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار آمدهای را از زمین برکند.
🔹جوان دست انداخت و به راحتی آن را از ریشه خارج کرد. پس از چند قدمی که گذشـتند، به درخت بزرگی رسـیدند که شاخههای فراوان داشت.
🔸استادگفت:«این درخت را هم از جای برکن.»
🔹جوان هرچه کوشید، نتوانست.
🔸استادگفت: «بدانکه تخم زشتیها مثل کینه،حسـد و هر گناه دیگر هنگامی که در دل اثر گـذاشت، ماننـد آن نهال نورسـته است که به راحتی میتوانی ریشه آن را در خود برکنی، ولی اگر آن را واگـذاری، بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعمـاق جانت ریشه زند. پس هرگز نمیتوانی آن را برکنی و از خود دورسازی».
نگاهِ نو.mp3
2.37M
💐 #درس_اخـــلاق
💥 نگاهِ نو!
💯 فرمولی که محبوبیت ما در قلبِ دیگران را تضمین میکند!
#استاد_شجاعی
https://eitaa.com/goranketabzedegi
💠🔹💠
#ضرب_المثل_ها
🌺لِکُلِّ نَبأٍ مُسْتَقَر🌺
هر خبری را وقت معینی اسـت.
«سوره ي انعام، آیه ي ۶۷»
🌸هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.🌸
https://eitaa.com/goranketabzedegi
همسرت رو سه جا میتونی بشناسی:
۱. ﺗﻮی ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎﺷﻪ
۲. ﺗﻮی ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ خونواده اش باشند
۳. توی جمعی که بهترین دوستاش هستند
ﺍﮔﻪ ﺗﻮی ﺍﯾﻦ 3 ﺟﺎ تنها نموندی
بهترین دوستت هست!
اما یه حالت چهارم ھم تبصره میزنیم:
توی شادی هاش یه قدم برو عقب و چیزی نگو...
اگه خودش جاتو خالی دید و صدات کرد مطمئن باش بهترین همراه هست برات...
کسی میگفت:
وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز زن و نه روز مرد بلکه روز انسان است
#الهی_قمشه_ای
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴 فال بد يكى از خرافاتى است كه در قديم بوده و امروزه نيز در شرق و غرب هست و هر منطقه و قومى به چيزى فال بد مىزنند. اسلام آن را شرك دانسته و با جمله «الطيرة شرك» بر آن خط بطلان كشيده و كفّارهى آن را توكّل بر خداوند دانسته است.
«كفارة الطيرة التوكل»
🔵 فال بد آثار شومى دارد، از جمله: سوء ظن به افراد، ركود در كارها، تلقين شكست و احساس حقّارت. بدترين آن، فال بد به مقدّسات و اولياى الهى است
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــــــدون تـــــو هرگـز♥️⃟📚 #قسمـــت_دهمـــ شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... ا
♥️⃟📚بــدون تــــو هـــــرگــــز♥️⃟📚
#قسمـــت_یازدهمــ
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه، رفتم جلوی در استقبالش، بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ،دنبالم اومد توی آشپزخونه ،
چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم، من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم
بهش ،خنده اش گرفت ..این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
–علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم...
–ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید...
–قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته
...رفت توی حال و همون جا ولو شد...
–دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم...
–راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ...دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ
بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
–اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن...
–جدی؟ لای چشمش رو باز کرد...
–رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
–پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده
مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت...
–بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که
بلاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم...
–آخ جون ... بلاخره خونت در اومد ...یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب
و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم...
–مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود...
–چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
–چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت
... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم
اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود.
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلی من
... منم مجنون اون ...روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح
... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...من گاهی به خاطر
بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم
علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس
کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این
وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود...
#نکته
1⃣ #برنامه_ریزی دقیق و منظم:
⚪️ یکی از مهم ترین و ضروری ترین وظایف حافظ قرآن تنظیم یک #برنامه_روزانه ی دقیق و حساب شده است.
🌸 وقت و شرایط مناسب را انسان باید برای خودش به وجود آورد نه اینکه منتظر فرصت ها بنشیند.
🍃 بی تردید افراد موقعیت های مختلف دارند و نمیتوان در این باره وقت و ساعت مشخصی را به همه توصیه نمود.
🍃 برنامه حفظ هر فردی اختصاص به خودش دارد و هیچکس را نمیتوان با برنامه ی دیگری تمرین داد.آن چه مهم است داشتن \"برنامه\" است و چگونگی آن بستگی به روحیات افراد دارد.
🍃 در برنامه ریزی نباید از این نکته غافل شد که پس از مدتی شخص حافظ که چند جز از اجزا قرآن را در حافظه دارد محتاج است تا محفوظات خویش را هر روز مجددا مرور و تکرار نماید تا گذشت زمان خدشه ای بر تسلط وی بر محفوظاتش وارد نیاورد.
2⃣ انتخاب قرآنی واحد و مناسب حفظ قرآن :
⚪️ انتخاب قرآنی واحد باعث تمرکزی بیشتری در حال حفظ خواهد شد.از این رو حفظ از استحکام بیشتری برخوردار خواهد بود چرا که در موقع حفظ تصویر و شکل کلی آیات در ذهن نقش میبندد.
🌸 اگر از قرآن واحد استفاده شود در یاد آوری محفوظات موثر است.
🔴 و عدم رعایت این نکته باعث به هم ریختن محفوظات میشود.⛔️
3⃣ انتخاب تلاوت ترتیل مناسب :
⚪️ استماع ترتیل که (با رعایت کامل قواعد تجوید و وقف و ابتدا تلاوت گردیده ) قبل و بعد از حفظ علاوه بر برخورداری از اجر معنوی دارای فواید بسیاری است از جمله:
1_ با استفاده از نوار ترتیل قاری،حافظ قرآن با ؛
_ اعراب صحیح کلمات،
_ لحن عربی
_ حرکات و حروف مدی
_ تجوید عملی
_ مواضع وقف و ابتدا
_ و به مرور زمان با نغمات و آهنگهای قرآنی .
✓ آشنا می شود.
2_ نوار ترتیل میتواند نقش یک معلم را ایفا کند! با استفاده از نوار پیش از آغاز حفظ شکل صحیح کلمات به خاطر سپرده می شود.
3_ در حفظ قرآن آیات مورد نظر باید جمله به جمله و آیه به آیه تکرار شود تا به خوبی در ذهن جای گیرد. استفاده از نوار باعث میشود_ با تکرار کمتر آیات به خوبی در ذهن جای گیرد.
4_ تنوع بخشی در مرور محفوظات
5_ اطمینان از صحت تکرار
🔚 #موفقیت
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_هفتاد_و_یک نامه ها و دست نوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه
#من_میترا_نیستم
#قسمت_هفتاد_و_دو
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که ۲۰ مورد داشت از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و خوردن صبحانه و ناهار و شام.
جلوی این موارد ستون هایی کشیده و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هر شب بعد از محاسبه کا هایش جدول را علامت میزد.
وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در خوردن و پوشیدن افتادن به یاد آن اندام لاغر و نحیف که چند تکه استخوان بود به یاد آن روزهای مداوم و افطاریهای ساده نماز شب های طولانی و بی صدا فریاد گریه های او در سجده هایش و دعاهایی که در حق امام داشت در عمل تکتک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود رعایت میکرد.
هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد اگر شهلا شهرام با من بلند حرف می زدند به آنها میگفت با مامان بلند حرف نزنید از خدا بترسید.
برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است اما داغ از دست دادن اولادی که بدی ندارد و افتخار پدر و مادر است خیلی سختتر است.
ای کاش زینب اذیتی کرده بود یا چیزی از من خواسته بود اما هرچه فکر میکنم او بی آزارترین بچم بود.
۱۴ سال در اصفهان از دادگاه انقلاب سپاه پاسداران از سپاه به بسیج از بسیج به اداره آگاهی رفتن. هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبر ها به جاهای مختلف سر می زدم تا جایی که استخوان هایم به درد آمد.
در همان سالها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند آنها اعتراف کردند که ترور چند نفر از حزب اللهی ها به عهده گروه آنها گذاشته شده بود.
در بین اسامی هدف آنها اسمزینب هم بود البته آن دو نفر ماموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیمشان در اصفهان ماموریت داشتند که سپاهیان آن دو نفر را پیدا نکردند.
باور شهادت یک دختر ۱۴ ساله برای خیلی از مردم سخت بود بعضی ها حتی سخت شان بود که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه میخوردم وقتی میدیدم که زینب مظلومانه شهید شد و مظلومانه مورد بیمهری و بیتوجهی قرار گرفت غصه میخوردم و کاری از دستم بر نمی آمد.
دلم میخواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم اما ۲۶ سال گذشت و چهره زینب همچنان پشت ابر ماند.
هر بار که میگفتم من مادر شهید هستم کسانی که میشنیدند یک دختر شهید شده است با تعجب می پرسیدند مگه شهید دخترم داریم؟
زینب به خانواده ما ثابت کرد که شهادت مرد و زن ندارد به پشت جبهه ندارد اگر خدا نخواهد وسط میدان هم که باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد با فرسنگها فاصله از جبهه به شهادت می رسی.
زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد در میان شهدا. همانطور که خواب دیده بود شاهین شهر جبهه زینب بود.
بعد از سالها دوری از زینب،بعد از مرگ پدر و مادر بزرگش مجبور شدم از غم تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم.
من که بعد از زینب به هر روز آماده رسیدن به او بودم هنوز نفس می کشم اما پدر و مادر بزرگش پیش او رفتن.
من ماندم که بالاخره امروز بعد از ۲۶ سال داستان زندگی دخترم را که گوشه دلم مانده بود بگویم و به آخرین آرزوی معرفی و شناساندن زینب برسم تا دختر معصوم و بیگناهم زره ای از مظلومیت خارج شود تا مردم بدانند یک روز دختری ۱۴ ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین کوردل به شهادت رسید.
بعضی شب ها خواب تکه شهدا را میبینم خواب درخت های کاج تکه شهدا درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا و قبر زینب و حمید یوسفیان هستند.
صدای نسیمی را که میان برگهای آن میپیچید. میشنوم یک تکه از جگر من از قلب من زیر آن درخت هاست گمشده من آنجا خوابیده است.
🍃🌸پایان🌸🍃