eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.3هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
82 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
Mehdi Samavati - Doaye Ahd.mp3
4.83M
در روايت امام صادق(ع) آمده كه اگر كسى چهل روز «دعای عهد» بخواند از ياران امام مهدى(عج) خواهد شد؛ اما این آثار دعا ممکن است مقيد باشد به اينكه اعمال و رفتار ديگر او نيز درست و مطابق موازين شرع باشد و ممكن است خداوند متعال به بركت اين دعا انسان را متحول گرداند و با خواندن آن در چهل روز و عهد قلبى با حضرت مهدى(عج) به اين قابليت برسد كه بتواند از اصحاب حضرت شود. قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
4_396596098996647818.apk
9.02M
آیات ✅قابلیت: صوت قاریان مختلف تصویر صفحه قرآن نشانه گذارے صفحه تفسیر آیه به آیه عربے ،فارسے، انگلیسے امڪان جستجو و اشتراک آیات نرم افزار قرآن آیات با قابلیت تڪرار آیات تا هزار بار با صوت چندین و همراه با صفحات ، داراے ترجمه با چند زبان مختلف و معلم قرآن و.... قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ اگر نگاهت به خدا مثبت باشه 🎤 استاد عالی ‌‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 خداوند در سوره سبأ می‌فرماید: « فَلَمَّا قَضَیْنَا عَلَیْهِ الْمَوْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلَى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَیَّنَتِ الْجِنُّ أَن لَّوْ كَانُوا یَعْلَمُونَ الْغَیْبَ مَا لَبِثُوا فِی الْعَذَابِ الْمُهِینِ » (سبأ/ 14) ترجمه: (با این همه جلال و شکوه سلیمان) هنگامى‌که مرگ را بر او مقرر داشتیم، کسى آن‌ها را از مرگ وى آگاه نساخت مگر جنبده زمین (موریانه) که عصاى او را مى‌خورد (تا شکست و پیکر سلیمان فرو افتاد) هنگامى‌که بر زمین افتاد جنیان فهمیدند که اگر از غیب آگاه بودند در عذاب خوارکننده باقى نمى‌ماندند. سلیمان نبی به دو علت در پنهان مرد و مرگش را کسی ندانست: یکی این‌که اجنه که تحت امر حضرت سلیمان بودند و بیت‌المقدس را بنا می‌کردند، اگر می‌دانستند سلیمان از دنیا رفت، دیگر کار نمی‌کردند و کسی نمی‌توانست از آن‌ها کار بکشد لذا بنای بیت‌المقدس ناقص می ماند. دوم این‌که، بر همگان مشخص شود که اگر جن علم غیب می‌دانست، آن روزهایی که سلیمان از چشم‌ها غایب شد و در خزینه مرده بود و همه دنبال او می‌گشتند، اجنه می‌توانستند جای سلیمان را نبینند و بدانند و غیب بگویند. پس طبق این آیه: هر دعا نویسی اگر استناد کند جای گم شده را می‌داند مثال فلان طلایی گم شده کجاست یا دزدش کیست؟ یا آخر یک مشکل به کجا ختم خواهد شد، همه این‌ها دروغ محض است و «لایَعلَمها الّا هو» کسی جز خدا از علم غیب آگاهی ندارد. 🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧 قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
💢 تقصیر کیه؟ 💠 زمین دور خورشید می‌چرخه. همیشه اون طرف زمین که به سمت خورشیده نورانی و روشنه و اون طرفی که به سمت خورشید نیست، تاریک و سرده. نور زمین از خورشیده ولی تاریکی زمین از خودشه. داستان انتخاب انسان نیز مثل همینه! خدا به انسان قدرت داده که خودش راه خودش رو انتخاب کنه، راه خوب یا راه بد! اما متأسفانه بعضیا از این قدرت برای ظلم و گناه استفاده می‌کنن. 🔹 «مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ الله وَ مَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ» (نساء/۷۹) ⚜️ هر خوبی به ما می‌رسه از خداست ولی هر بدی که به ما می‌رسه از اشتباه خودمونه! قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای اینکه یک حافظ موفق و مسلط بمونید باید اصول و قواعد را بشناسید. 👌یک حافظ حرفه ای و موفق حتما باید این ۶ مورد جزو برنامه روزانه اش باشه
هر کدوم از این ویژگی ها کمک کننده در مسیر حفظ هستن که با انجام اونها به پیشرفت زیادی در حفظ خواهید رسید ☺️🍃 
شما هم این مواردو روزانه انجام میدید⁉️ 
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📛اسباب هلاکت اقوام گذشته📛 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 1⃣ قوم نوح ✅ (بی بصیرت و توسط سیل هلاک شدند) وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عَامًا فَأَخَذَهُمُ الطُّوفَانُ وَهُمْ ظَالِمُونَ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻗﻮﻣﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻳﻢ ﭘﺲ ﻧﻬﺼﺪ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻛﺮدﺳﺮﺍﻧﺠﺎم طوﻓﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ .(عنکبوت١٤) 2⃣ قوم حضرت هود(عاد) ✅ (عنود و توسط تند باد هلاک شدند) وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عَاتِيَةٍ ﻭ ﺍﻣﺎ ﻗﻮم ﻋﺎﺩ ﺑﺎ ﺗﻨﺪﺑﺎﺩﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﮔﺮ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻧﺪ ،(حاقه٦) 3⃣ قوم حضرت صالح(ثمود) ✅ (رفاه زده و توسط صاعقه هلاک شدند) إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَكَانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ ﻣﺎ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻳﻚ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻳﻢ ، ﭘﺲ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﻴﺎﻩ ﺧﺸﻜﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻞ ﭼﻬﺎﺭﭘﺎﻳﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ .(قمر٣١) 4⃣قوم حضرت شعیب(اصحاب ایکه)✅ (فساد اقتصادی و توسط صاعقه هلاک شدند) وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا شُعَيْبًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَأَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎ ﺭﺳﻴﺪ ، ﺷﻌﻴﺐ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺑﺎ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻳﻢ ، ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩﻧﺪ ، ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺟﺴﻤﻰ ﺑﻲ ﺟﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ .(هود٩٤) 5⃣ قوم حضرت لوط(لوط) ✅ (فساد اخلاقی و عذاب آنها زیر و رو شدن شهر و بارش سنگ بر سر آنها بود) فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِّن سِجِّيلٍ مَّنضُودٍ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ، ﺑﺎﻟﺎﺗﺮﻳﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺗﺮﻳﻨﺶ ﻧﻤﻮﺩﻳﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻨﮓِ ﮔﻞِ ﻟﺎﻳﻪ ﻟﺎﻳﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺘﻴﻢ .(هود٨٢) قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــــدون تــو هـــــرگـــز♥️⃟📚 #قســمت_چـهاردهمـ داســتانــے ڪامـلا واقعــے رواے | همـسر و د
♥️⃟📚بــدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 حق با اون بود جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود... تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود... باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو... تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن … چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم... غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم... بلاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید... چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید... زمان برای من متوقف شده بود... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود... 🥀پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات...🥀 ☘ان شاءالله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام☘ وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد... دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم... –برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت... و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس... آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک بیارم بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید... مات و مبهوت بودم... –بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط... به زحمت بغضش رو کنترل کرد... ادامه دارد قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi
😋آداب مهمانی در قرآن 😋 🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 1⃣ با دعوت به مهمانی برویم ✴️ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلَىٰ طَعَامٍ ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ! ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺟﺰ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻨﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺸﻮﻳﺪ.(احزاب۵۳) 2⃣ زودتر از موعد نرویم ✴️ غَيْرَ نَاظِرِينَ إِنَاهُ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ(احزاب۵۳) 3⃣ طولانی نکنیم ✴️ فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانتَشِرُوا وَلَا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ ﻭ ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ [ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺻﺮﻑ ﻏﺬﺍ ] ﺳﺮﮔﺮم ﺳﺨﻦ ﮔﺮﺩﻳﺪ ، ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺷﻮﻳﺪ.(احزاب۵۳) 4⃣ جا باز کردن برای افراد ✴️ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ! ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ [ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺘﺎﻥ ] ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ، ﭘﺲ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ.(مجادله١١) 5⃣ میزبان سخاوتمند باشد ✴️ فَمَا لَبِثَ أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ (ابراهیم)ﻭ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﻜﺮﺩ ﺗﺎ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﻳﺎﻥ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ] ﺁﻭﺭﺩ .(هود٦٩) 6⃣ سلام کردن هنگام ورود ✴️ وَتُسَلِّمُوا عَلَىٰ أَهْلِهَا ﻭ ﺑﺮ ﺍﻫﻞ (خانه) ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻠﺎم ﻛﻨﻴﺪ.(نور٢٧)
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_2 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد امیر المؤمنین علیه‌السلام را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری‌اش نجاتم داد! به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· به قلم: فاطمه ولی نژاد قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 لینک عضویت 🔰 @goranketabzedegi