فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوره آل عمران (آیه ۳۰ الی۳۲)
يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرًا وَمَا عَمِلَتْ مِنْ سُوٓءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُٓ أَمَدًا بَعِيدًا وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ (٣٠)
روزی كه هر كس آنچه را از كار نیك انجام داده و آنچه را از كار زشت مرتكب شده حاضر شده مییابد، و آرزو میكند كه ای كاش میان او و كارهای زشتش زمان دور و درازی فاصله بود. خدا شما را از [عذاب] خود برحذر میدارد؛ البته خدا به بندگان مهربان است.
قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (٣١)
بگو: اگر خدا را دوست دارید، پس مرا پیروی كنید تا خدا هم شما را دوست بدارد، و گناهانتان را بیامرزد؛ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.
قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْكَافِرِينَ (٣٢)
بگو: از خدا و پیامبر اطاعت كنید. چنانچه روی گردانیدند [بدانند كه] یقیناً خدا كافران را دوست ندارد.
#مشاویالعفاسی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔖 این داستان: من بدبختتون نکردم!
📖 برگرفته از آیات ۱۶ تا ۲۰ سوره فجر
💌 #به_قول_خدا | #رمضان
عکس باز شود👌
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
📝#رمضان
جزء 9
كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ «163اعراف»
ما اين گونه آنان را به خاطر تجاوز و فسقشان آزمايش مىكرديم.
🔵گاهى آزمايش الهى، در صحنههايى است كه تمايلات انسان به اوج مىرسد، چنانكه در اين آيه منع از صيد و آزمايش در حالى است كه ماهىها بيشتر خود را نشان مىدهند، «تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ»
🔴 يا در آيهى 94 سورهى مائده كه سخن از تحريم شكار در حالت احرام است، مىخوانيم: «لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ» آنجا كه شكار، در دسترس و در تيررس است، منع صيد در آن حالت، يك آزمايش الهى است.
🌕 آزمایش اصحاب سبت به آن چیزی بود که آنها را به سوی خود جلب می کرد و جاذبه داشت وبه نافرمانی دعوت می کرد۰
🔵همه ی آزمایش هایی که برای انسان وجوامع انسانی پیش می آید همین گونه است ،
زیرا آزمایش الهی باید میزان مقاومت افراد را در برابر کشش گناهان مشخص کند واگر گناه کششی به سوی خود نداشت آزمایش مفهومی نداشت ۰
تفسیر پیشین ص ۴۱۹
📌 معلم قرآن...
🔸 پیرزن قدی خمیده و چهرهای خندان و دوستداشتنی داشت.
تصویر درون قاب عکسی که در آغوش داشت را بوسید و قرآن را برداشت.
پرسیدم: «مادر این عکس پسرتونه؟»
چشمانش خیس شد و با صدایی لرزان گفت: «نه دخترم، عکس نوهمه.»
به عکس نگاه کردم؛ چشمان جوان میخندید، جوری که انگار همانجا حضور داشت.
پیرزن سفرهٔ دلش را گشود: «میخواست بره جبهه اما من اجازه نمیدادم. خیلی اصرار میکرد اما راضی نمیشدم. یک روز بهش گفتم: هر وقت بهم قرآن خوندن یاد دادی، میذارم بری. از همون روز شروع کرد و بهم سواد یاد داد. اونقدر قشنگ و باحوصله، که تو یک ماه، همه چی رو یاد گرفتم.»
🔹 آهی کشید و با گوشه روسری، اشک چشمانش را پاک کرد و ادامه داد: «روزی که میخواست بره جبهه، بهم گفت: یادت نره! قول دادی به همه این محله قرآن یاد بدی و بشی معلم قرآن و برای امام زمان سرباز تربیت کنی.»
پیرزن لبخندی زد و قرآن را گشود.
در جواب چشمان مهربانش، لبخند زدم و گفتم: «از اهل محل شنیدم که شما معلم قرآن بینظیری هستید.»
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
تحقیقات نشان میدهد هنگام هلال مــاه بهتر میخوابیم و بدترین خواب را هنگام ماه کامل داریم !
علت این پدیده اختلال در ترشح هورمون ملاتونین است !
هیجان زده نشوید فعلا ماه دیده نشده ...
نماز و روزه هاتون قبول😉
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
202030_2072944616.mp3
3.85M
❤️ ترانه بسیار زیبای شهر بارون
🎤🎤حامد زمانی
🍃نبودی و هزار دفعه زمین خوردم
❤️ تقدیم به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
🌺 #صلوات
🌺🍃🌺
دلتون مهدوی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــدون تــو هـــرگــز♥️⃟📚 #قسمت_بیست_و_پنجم درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باورشو
♥️⃟📚بـدون تـــو هــرگـــز♥️⃟📚
#قـسمـت_بیست_و_ششم
سخت تر از همه، ماه رمضان از راه رسید ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل...
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ... اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من
بود...
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار ... از شدت خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا،
ملایم و خنک ... رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد...
–امشب هم شیفت هستید؟
–بله...
–واقعا هوای دلپذیری شده...
با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم
و اصلا حس صحبت کردن نداشتم ... اون هم سر چنین موضوعاتی...
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... اومدم برم که دوباره صدام کرد...
–خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم ... و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم...
برای چند لحظه واقعا بریدم...
–خدایا، بهم رحم کن ... حالا جوابش رو چی بدم؟...
توی این دو سال، دکتر دایسون ... جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد ... از طرفی هم، ارشد من ... و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ... و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده...
–دکتر حسینی ... مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما... کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت ...
پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده ... نه رئیس تیم جراحی...
ادامه دارد...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
چگونگی اتصال بین آیات و....mp3
10.27M
سوال : چکار کنیم در محفوظاتمون بین آیات و صفحات و سوره ها و اجزاء اتصال برقرار بشه؟
پاسخ : در فایل صوتی
✅ راه حل هایی برای اتصال بین آیات ، صفحات ، سوره ها و اجزاء قرآن
📎 ریشه یابی مشکل عدم پیوستگی و اتصال
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_14 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را ک
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_15
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....