💕گرگی داخل طویله شد و برهای سفید را خورد، گوسفندان سیاه خوشحال شدند،
بعد یک برۀ سیاه را هم خورد، سفیدها گفتند خدا را شکر که گرگ عادلیست،
و گرگ همچنان مشغول اجرای عدالت، میان گوسفندان است…
📚
@goranketabzedegi
🍁🍁🍁تکنیک تصویرسازی
🌷🌸قبل از حفظ قرآن تصویر صفحه را در ذهنت ثبت کن
🌷🌸دقت کن صفحه سمت راست قرآن است یا چپ
🌷🌸دقت کن هر آیه کجای صفحه قرار گرفته است
🌷🌸دقت کن آیه بالای صفحه ، پایین صفحه یا وسط صفحه آمده است
🌸🌷برای هر صفحه باید یک تصویر در ذهن حافظ ثبت شود
🍃🌹پس حافظ کل قرآن 604 تصویر از صفحات قرآن در ذهن خود دارد
☘️✨🍀هنگام مرور آیات بدون باز کردن قرآن تمرکز کن ،تصویر صفحه را مجسم کن ،جایگاه ایه را در ذهن پیدا کن ،و تلاوت کن
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
زندگی به من یاد داده
برای داشتن آرامش و آسایش
امروز را با خدا قدم بر دارم
و فردا را به او بسپارم...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
💠 #حدیث_روز 💠
💎 اینگونه باید روزهدار باشیم
🔰امام صادق عليهالسلام:
🔷إذا أصبَحتَ صائما فَلْيَصُمْ سَمعُكَ و بَصَرُكَ مِنَ الحَرامِ، و جارِحَتُكَ و جِميعُ أعضائكَ مِنَ القَبِيحِ، و دَعْ عَنكَ الهَذْيَ و أذَى الخادِمِ، و لْيَكُنْ علَيكَ وَقارُ الصِّيامِ، وَ الزَمْ ما استَطَعتَ مِن الصَّمتِ و السُّـكوتِ إلاّ عن ذِكرِ اللّه ِ و لا تَجعَلْ يَومَ صَومِكَ كَيَومِ فِطرِكَ
✍ هرگاه روزه گرفتى، گوش و چشمت را از حرام روزه بدار و همه اعضا و اندامهايت را از زشتى و پُرگويى و اذيّت كردن خدمتكارت فروگذار.
بايد وقار روزه در تو باشد و تا مى توانى خاموش باش، مگر از ذكر خدا و روزى كه روزه دارى با روزى كه روزه ندارى يكسان نباشد.
📚 بحارالأنوار: ۹۶/۲۹۲/۱۶
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬موضوع: تعجب ارواح از نیامدن برخی آشنایان به بهشت برزخی.
🎙 سخنران:حجة الاسلام والمسلمین هاشمی
#هاشمی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔴چگونه بلعم باعورا سپاه موسی را شکست داد ؟
حضرت موسی و قوم بنی اسرائیل به نزدیکی های شهر شام وبیت المقدس رسیده بودند ،این سپاه آماده نجات مردم مظلوم از دست حاکمان ظالم بودند.که بزرگان شهر از عابد بد طینتی برای جلوگیری از پیشروی لشگر موسی کمک میگیرند ،بلعم باعورا پیشنهاد میدهد که برای بر زمین زدن سپاه موسی ،ترفند آزادی پوشش و ازادی روابط با نامحرم را اجرا کنند .و باعث شیوع فساد در لشگر موسی شوند.همان پروژه زن زندگی آزادی خودمان را اجرا کردند ،که اتفاقا با اجرای این طرح کم کم فساد گسترده شد تا جایی که دامان فرماندهان لشگر موسی را گرفت .در نتیجه مظلومان آزاد نشدند و ظالمان بر سر کار ماندند ومومنان شکست سختی خوردند .
در سوره اعراف خداوند درباره عاقبت بد بلعم باعورا که مثل سگ هار است،صحبت کرده است .
◀️آری دشمن هر وقت مومنان را در آستانه پیروزی های بزرگ دیده است با گسترش فساد وفحشا آنان را بر زمین زده است .و این عملیات اصلی سازمان های جاسوسی دشمن در کشورهای هدف بوده است.
منبع :علامه مجلسی، بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۷۵.
اعراف ۱۷۵،۱۷۶
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
حواسم هست توی دلت چی میگذره(: "
قوتِ قلبمه✨
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_19 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و ت
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_20
از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد لبیک یا حسین شلیک کرد.
در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد