قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قسمت_ســـے_و_سـہ دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختی
♥️⃟📚بدون تو هــرگــز♥️⃟📚
#قسمت_ســے_و_چـهار
حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ۲سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه
چیز تموم شده اما اینطور نبود...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
–دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ...
برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم...
نفسم بند اومد...
–اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد...
–اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ...
تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ...
چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر
خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم...
با شنیدن این جمالت شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده
بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه...
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم...
اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون
پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع کردم...
–بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم...
دیگه صدام در نیومد...
–نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از
طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از
شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ...
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم...
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد...
–من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به
دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری میکنم
ادامه دارد...
.
أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسافَةِ...
در غفلت اگرچه رفت عمرم از دست
تا رحمت تو هنوز هم راهی هست
هر کوچکنندهای که آید سوی تو
هم مقصد و هم مسافتش نزدیک است
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#دعای_ابوحمزه
#ماه_مبارک_رمضان
🕊•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•🕊
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#تلنگر
🔴 10 چيز مانع 10 مشکل ديگر میشوند:
١. غرور، مانع يادگيري
٢. تعصب، مانع نوآورى
٣. کم رويي، مانع پيشرفت
٤. ترس، مانع ايستادگی
٥. تخيل، مانع واقع بيني
٦. بدبيني، مانع شادي
٧. خودشيفتگي، مانع معاشرت
٨. شکايت، مانع تلاشگری
٩. خودبزرگ بيني، مانع محبوبيت
١٠. عادت کردن، مانع تغيير
•┈┈••✾••┈┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
⭕️گوشه ای از سبک زندگی اسلامی در ماه رمضان
أَیُّهَا النَّاسُ ...
وَقِّرُوا کِبَارَکُمْ وَارْحَمُواصِغَارَکُمْ وَ صِلُوا أَرْحَامَکُمْ.
ای مردم...
به پیران و کهنسالان احترام و به کودکانتان ملاطفت و مهربانی نموده و با خویشاوندان رفت و آمد داشته باشید.
وَ احْفَظُوا أَلْسِنَتَکُمْ وَ غُضُّوا عَمَّا لَا یَحِلُّ النَّظَرُ إِلَیْهِ أَبْصَارَکُمْ وَ عَمَّا لَا یَحِلُّ الِاسْتِمَاعُ إِلَیْهِ أَسْمَاعَکُمْ وَ تَحَنَّنُوا عَلَی أَیْتَامِ النَّاسِ یُتَحَنَّنْ عَلَی أَیْتَامِکُمْ وَ تُوبُوا إِلَی اللَّهِ مِنْ ذُنُوبِکُمْ.
زبان خود را از گفتار ناشایست نگاه دارید. دیدگان خود را از دیدن ناروا و حرام بپوشانید و گوشهای خود را از شنیدن آنچه نادرست است، باز دارید. با یتیمان مردم مهربانی کنید تا بعد از شما با یتیمان شما مهربانی کنند. از گناهان خود به سوی خدا توبه و بازگشت کنید.
📚بخشی از خطبه شعبانیه
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔸️مطالعات نشان داده که بهترین سن برای علاقه مند کردن بچه ها به کتاب و کتابخوانی بین 4 تا 6 سالگی است!
بعد از سنین 6 و 7 سالگی کتابخوان کردن کودکان ده ها برابر سخت خواهد بود!
پست #فرهنگی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
نماهنگ _ یا علی و یا عظیم.mp3
3.36M
شهادت حضرت علی علیه السلام 🔘
مهدی رسولی 🎤🎤
#مناسبتی
@goranketabzedegi
🔴شما یک #خانواده غیر خوشبخت و بدون آینده هستید، اگر این جملات را در خانه خود می شنوید:
🔺«به من چه»
🔺«به تو چه»
🔺«به من مربوط نیست»
🔺«به تو مربوط نیست»
🔺«به کسی مربوط نیست»
🔺«به خودم مربوط است»
در یک خانواده سالم «من» وجود ندارد، بلکه با «ما» همه چیز معنا دارد.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
هر روز
سه اتفاق خوشایند
حتی کوچک رابنویسید و
سه دقیقه شکرگزاری کنید
21 روز ادامه دهید.
این کار مغز را عادت میدهد
که بر روی مسائل مثبت تمرکز کند
و باعث خوشحالی شما شود.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
👌#داستان_کوتاه
ملک الموت به نزدیک الیاس پیامبر
آمد که جانش بردارد، الیاس بگریست.
ملک الموت گفت:
یا الیاس! جزع میکنی؟
الیاس گفت:
از بهر جان جزع نمیکنم، ولکن ذاکران حق تعالی به ذکر وی مشغول باشند و من در زیر خاک نتوانم به ذکر خدا مشغول بودن.
ملک الموت را فرمان آمد:
بازگرد، که الیاس از بهر ما زندگانی میخواهد!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#اصول_حفظی
پيامبر صلي الله عليه و آله:
باكِروا طَـلَبَ الرِّزْقِ وَ الْحَوائِجِ فَاِنَّ الغُدُوَّ بَرَكَةٌ وَ نَجاحٌ؛
در پى روزى و نيازها، سحر خيز باشيد؛ چرا كه حركت در آغاز روز، [مايه ]بركت وپيروزى است.
🕛مدیریت زمان _برنامه ریزی
رفیق جان ❣
در برنامه ریزی روزانه
🌝 اگر صبح زود، اول از همه کارهای سخت را انجام دهید میتوانید در همهی کارهایتان پیشرفت فوقالعادهای داشته باشید...📊📈📊
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بدون تو هــرگــز♥️⃟📚 #قسمت_ســے_و_چـهار حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ۲سال از بحثی که
♥️⃟📚بـــدون تــو هـــرگـــز♥️⃟📚
#قســمت_ســے_و_پنـج
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به
شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق،
تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم...
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه
برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم..
.
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش
فکر کنم ...وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد...
–هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ... اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بلاخره حاضر شدید
به من فکر کنید...
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم ... از یه طرف، اون یه تازه
مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ... و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ... و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری دراز کشیدم روی تخت...
–کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه
ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی...
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم...
چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم...
اما هر چه می گذشت ... محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم...
–خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم...
–خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیع امر توئم...
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم...
“همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ... تو پیش از این
نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی”
سوره شوری ... آیه ۵۲
و این ... پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود...
.
تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه...
اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت...
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد...
ادامه دارد...