#تلنگر
تنها راه نجات ما در زندگی اینه که
زندگی خودمون رو آنقدر با کار خوب پر کنیم تا وقت برای کار بد و فکر بد باقی نمونه.
هر کس که کار خوبی نمیکنه، هیچ چارهای جز کار بد و فکر بد نداره.
نگید «چیکار کنیم؟!» زندگی باید با کار خوب پر بشه.
ورزش، مطالعه، درس، هنر و هر کاری که باعث رشد و شناخت جامعه و خودشناسی بشه ...
https://eitaa.com/goranketabzedegi
عمه سادات سلام علیک 💚
پرنده ای محضِ گردیدن در صحن و سرات نمیخواهی ؟
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
📚
عرض تبریک ویژه بر همه دختران پاک و خواهران قرآنی کانال آموزشی
♻️♻️♻️به بهانه دهه کرامت و به یمن روز دختر و ولادت حضرت معصومه س خواهران عزیزی که نامشان بنام نام مبارک ....[#معصومه #فاطمه #محدثه ] میباشد جهت شرکت در قرعه کشی و دریافت هدیه ب آیدی ما مراجعه نموده و نام و نام خانودگی خود را ارسال فرمایند
آیدی ما
@Mohmmad1364
◇◇◇ب 3 برگزیده جوایزی اهدا خواهد شد
زمان شرکت در طرح و ارسال مشخصات تا 10 خردادماه 1402 ♧ مصادف با ولادت حضرت امام رضا علیه السلام
امورفرهنگی قرآنی
کانال قرآن کتاب زندگی🟩
📚
@goranketabzedegi
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞|نماهنگ|همخوانی استدیویی
🤲دعای سلامتی حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف (دعای فرج)
⭕️جدید ترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/DFxyH
🌐 @tasnim_esf
❤️ اعمالت را محاسبه کن و ببین برای قیامت از پیش چه فرستادهای به امید کار خیر و ارث نباش
📖 حشر آیه ۱۸
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
https://eitaa.com/goranketabzedegi
#چگونه_فرزندانمان_را_قرآني_كنيم ؟
✍ آیت الله حائری شیرازی:من یادم هست وقتی که بچه بودم، در خانواده وقتی همه به خواب میرفتند، آخر شب میآمدم خدمت پدر.
پدرم این قصههای پیغمبران را در همان طفولیت برای من نقل میکرد و گاهی مثلاً یک قصه چندین شب طول میکشید و همینطور مقید بودم و گوش میکردم.
وقتی این برنامهاش مصادف شد به ایام محرم، پدرم جریان عاشورا و جریان مسافرت حضرت، جریان بیعت گرفتن از امام حسین در مدینه، جریانی که از این ماه رجب شروع شده است، به تفصیل، شب به شب نقل میکرد.
اینها کارهای موثری است. یعنی پدر و مادر یکی از خدمات بزرگی که به فرزند میکنند همین است که سرگذشت اینها را برای طفل بیان کنند.
این در وجود طفل از همان طفولیت اثر میگذارد.
در اخلاقش، کردارش، رفتارش، در عبادتش، نمازش، روزه اش اثر میگذارد و همهٔ اینها را اصلاح می کند.
🥀حَرارةٌ لا تبرُدُ أبَدا🥀
یعنی؛
بعد از هزار سال
هنوز هم چشمهایی
دنبال بهانهاند
برای از تو خواندن،
شبهای جمعه
بهانهای است تا اشکها
ما را به سفینهات برسانند؛
برای نجات از خودمان...
🌹یا رب الحسین بحق الحسین
اشف صدر الحسین
بظهور الحجة
✨صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک یا لیتنا کنا معکم فنفوز فوزا عظیما ✨
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_25 بی مقدمه از ابوالفضل پرسید شما از نیروهای ایرانی هستید؟از صراحت سوا
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#part_26
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزدتا برخیزد و توانی به تن زخمی اش نمانده بود که دوباره زمین میخورد. با اشک هایم به حضرت زینب و با دست هایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد.تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه! و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم پیاله هایش بودند. کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می ترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی صدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز
مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم زنده میمونه؟« از تب بی تابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :»چیکاره است؟« تمام استخوان هایم از ترس و غم می لرزید که بیشتر در خودم فرو
رفتم و زیرلب گفتم تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه دفاع میکردن!« از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع ازحرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم تو برا چی اومدی اینجا؟ طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!لبخندی عصبی لب هایش را گشود، طوری که دندان هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری هام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین صلح جو هستن و دیگر این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!و نمیدانست دلِ تنها رها
کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت
پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم
کشید چقدر دنبالت گشتم زینب!« از حسرت صدایش دلم لرزید، حس
میکردم در این مدتِ بی خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می کشید و حالا با لباس سفیدپرستاری در این راهرو می چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم این با تکفیری هاس!از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی-دانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شودکه با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب
پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظه ای که گرمای دستش را روی
صورتم حس کردم. با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشک هایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :»برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از
ترس می لرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :»ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟
✒️
https://eitaa.com/goranketabzedegi
من رمز پیروزی را نمیدانم
ولی رمز شکست
این است که
سعی کنی
همه را راضی نگه داری
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
« فیشهای خریدتان را در کنار مواد غذایی قرار ندهید❗️ »
بسیاری از این فیشهای روی کاغذهای حرارتی چاپ میشود پوشیده از لایهی نازکی از پودری هستند که رنگ مورد نیاز برای چاپ از آن تهیه میشود
این پودر حاوی BPA است ، ماده ای شیمیایی که غدد درون ریز بدن را مختل میکند و میتواند موجب سرطان سینه، دیابت و ناهنجاری هورمونی در کودکان شود
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
حيوان شش حق بر صاحب خود دارد :
🐴هرگاه از آن پياده شد علفش دهد ؛
🐴 هرگاه از آبى گذشت ، او را از آن بنوشاند ؛
🐴 بى دليل او را نزند ؛
🐴بيشتر از قدرتش بر او بار نكند ؛
🐴 بيشتر از توانش آن را راه نبرد
🐴و در فاصله ميان دو دوشيدن در يك نوبت ،
بر او سوار نشود .
. مستدرك الوسائل ، ج 8 ، ص 258 .
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi
💠شهيد صياد شيرازي
👌هر كاري را با وضو انجام بدهيم
چرا كه در آن صورت چنين كاري باعث رضاي حضرت حق است،
🔅هر بار كه وضوي خود را تازه مي كرد با خنده مي گفت: اين وضوي تازه نماز خواندن دارد.
🔅آنگاه دو ركعت نماز حاجت مي خواند و در برابر خداوند خاضع بود و بندگي مي كرد
🔅و بزرگترين مشكلات را به راحتي پشت سر مي گذارد.
🌷روحش شاد 🌷
قرآن کتاب زندگی 📚
@goranketabzedegi