2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای این تلاوت چه حس و حال عجیبی داره!!
✅مقطعی فوق العاده زیبا از استاد منشاوی✅
🕋سوره ی مبارکه شعرا آیه 83 الی 85🕋
🎵مقام عجم🎵
#پیشنهاد_دانلود
┅═✼✿✵📖✵✿✼═┅┄
#آوای_تلاوت
# سبک زندگی قرآنی
🦋 لایق شفاعت شوید 🦋
🔸فَمَا تَنفَعُهُمْ شَفَاعَةُ الشَّافِعِينَ.
(#مدثر/۴٨)
⚡️ترجمه :
پس شفاعت شافعان سودشان ندهد.
💫خداوند در قيامت به افرادى اجازه مى دهد تا براى ديگران شفاعت كنند، ولى بسيارى از مردم، شرائط دريافت شفاعت را ندارند.
✨کوتاهی و تساهل در نماز و انفاق و اطعام نيازمندان، و هدر دادن عمر، سبب محروم شدن از شفاعت در قيامت مى شود.
🔆بنابراین؛ با انجام اعمال صالح، زمینه ی بهره مندی خود از شفاعت را فراهم سازیم. 💫
#سبک_زندگی_قرآنی
🕊اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد
وعجلفرجهم 🕊
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_26 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_27
ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری
برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم
همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را
نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف
را به جایی دیگر کشیدم چرا دنبالم میگشتی؟نگاهش روی صورتم
میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم
طفره رفت تو اینو از کجا میشناختی؟ دیگر رنگ شیطنت از صورتش
رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه
بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!
بی غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده
باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که
حضرت سکینه را به شهادت گرفتم همون لحظه که وارد اون خونه
شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابی ام. میخواستن با بهم زدن
مجلس تحریکشون کنن و همه رو بکشن!که به یاد نگاه مهربان و
نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید ولی همین آقا و یه عده
دیگه از مدافع های شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!میدید
اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت
سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد
میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو
بکنه؟به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار
داد همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن،
باید برگردی ایران!از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا
جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد خودم
میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی
تا من مأموریتم تموم شه و برگردم! حرارت غمی کهنه زیر خاکستر
صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم چرا خونه خودمون نرم؟ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم چی شده داداش؟سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این
غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری
کردن، چند نفر شهید شدن.مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...« دیگر نشنیدم چه
می گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.باورم نمیشد پدر و مادرم از
دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه نه چهار راه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی
اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم. چشمانش را از صورتم برمیگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!« و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خواند..
✒️
ادامه دارد....
1.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚تنها کلمه ای که میتواند تمام دردهای انسان را یکجا تسکین دهد
همین کلمه است
او با شماست و همه چیز را میبیند.
تمام اشک ها، سختی ها، تحمل کردنها و صبوری هایت را میبیند.
روزی تمام تلخی ها را برایت جبران میکند. و کامت را به اندازه بزرگی خودش شیرین میکند.
صبور باش
و فراموش نکن
او همین جا کنار توست
سکوت میکند تا درد تو را بزرگ کند و رشد دهد، مانند مادر مهربانی که کودک عزیزتر از جانش را به دکتر میسپارد تا واکسینه شود.
او تو را فراموش نکرده .
دوستت دارد.
و عاشقانه نگاهت میکند.
شک نکن در اوج سختی، در آغوش او هستی.و اجازه نمیدهد که سختی تو را از پای دراورد.
او میبیند و همین برای درمان دردهایمان کافیست 💚
💌 وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
او با شماست هر کجا که باشید ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺑﻴﻨﺎﺳﺖ .(٤)
https://eitaa.com/goranketabzedegi
.
❣ #تدبر_در_قرآن
❌ زنان اسباب هوسرانی و تجارت نیستند!
✅ زن کارخانه انسان سازی و مزرعه تولید بندگان بهشتی است!
✅ که البته تولید و زراعت چنین بندهای، هم بذر پاک میخواهد و هم زمین حاصلخیز؛
👈 هم پدر و هم مادر باید چارچوب تولید نسل را رعایت کنند.
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ «223»
⚡️ترجمه:
زنان شما كشتزار شمايند، هرجا وهرگاه كه بخواهيد، به كشتزار خود درآييد (و با آنان آميزش نمائيد) و (در انجام كار نيك) براى خود، پيش بگيريد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه او را ملاقات خواهيد كرد، و به مؤمنان بشارت ده.
#نکات_طلایی_حفظ
#نظم
📝نظم و انظباط
پل ارتباطی بین اهداف و موفقیت است ..
✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
در حفظ قرآن هم نظم مهمترین عامل هست
نظم در حفظ جدید ، در مرور محفوظات
در شرکت در کلاس
مهمترین عامل برای پیشرفت هست
اگر نظم رو از هرکاری و به طور کلی زندگی حذف بکنیم ❌❌
همه چیز مخدوش میشه و هیچ کاری به سرانجام نمی رسه
به زودی درباره نظم بیشتر خواهیم گفت 💯
✳️بطری وقتی پر است و میخواهی خالی اش کنی، خمش میکنی.
👌هر چه خم شود خالی تر میشود.
👈اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی میشود.
❤️#دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از #غم ، از #غصه ،از حرفها و طعنههای دیگران.
☀️ #قرآن میگوید:
💔"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت."
👌این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است:
💌فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُن مِّنَ السَّاجِدِينَ
💚ﭘﺲ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻓﻊ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ]ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﻭ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﮔﻮﻱ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﺎﻥ ﺑﺎﺵ .(٩٨)
سوره حجر
#آرامش_با_قرآن
🔴یک ذهن آرام ...!
✍️کشاورزى ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
🍃علامه حسن زاده آملی رحمت الله عليه:
هر نَفَسی از نَفَس های تو جوهری است که قیمت بردار نیست، زیرا که جایگزین ندارد
لذا وقتی این نَفَس رفت هرگز برنمی گردد، پس مثل احمقانی نباش که در هر روزی به زیادی اموالشان خوشحالند، با اینکه عمرشان به شدّت رو به نقصان است،
پس چه خیری در زیادی مال و در کمی عمر میتواند باشد، پس هرگز خوشحال مباش، مگر به زیادی علم که زیادی علم، تو را در قبر همراهی میکند و در حالیکه اهل و مال و فرزند و دوستانت تو را در قبر رها میکنند و همراهی نمی کنند.🍃
📚کتاب راه نجات،ص245، ترجمه استاد صمدی آملی
🔷نقل است: سرهنگی در حمام به مرحوم آیةالله شاهآبادی استاد امام خمینی (رحمةاللهعلیه) با لحن تندی گفته بود: مرتیکه! زود باش!
آن زمان حمامها تاریک بودند. چراغ نداشتند. مرحوم آیةالله شاهآبادی هم پیرمرد بودند، چون میخواست از سطح حمام بگذرد، خیلی احتیاط میکرد که آبهای کثیف به بدنشان نریزد.
آن سرهنگ وقتی این دقت را میبیند، شروع میکند به توهین.
آیةاللهشاهآبادی از این تمسخر و طعن و توهین او، خیلی ناراحت شد، ولی نه تنها چیزی نگفت، بلکه به راه خود ادامه دادند و رفتند.
فردای آن روز آیة الله شاهآبادی در حوزه مشغول تدریس بودند که صدای عدّهای را شنید که جنازهای را میبردند. پرسید: چهخبر شده است؟ اطرافیان گفتند آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، در کمتر از ۲۴ ساعت از دنیا رفت. مرحوم آیت الله شاهآبادی ناراحت و متاثر شده بود و فرمود: اگر چیزی در جواب به او گفته بودم، 👈او نمی مُرد!!!👉
آنهایی که جواب شما را میدهند، کمخطر هستند، ولی آنهایی که جواب نمیدهند، خطرناک هستند، یک وقت میبینید، آهِ او شما را بدبخت میکند.
#آیتالله_فاطمینیا رحمةاللهعلیه
https://eitaa.com/goranketabzedegi
1.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️کلیپ بالا رو اصلا نگاه نکن🚫
.
چند روز چایی نخوری یا گوشی نداشته باشی چه احساسی داری⁉️...
.
⚠️ولی اگه چند روز یا یکماه قرآن
نخونده باشیم چی⁉️😔
▫️عزیزان از هر فرصتی که پیش اومد
برای انس بیشتر با قرآن استفاده کنید ؛
و یقین داشته باشید؛
آنچنان برکتی در زندگیتون جاری میشه که همیشه با خودتون میگید کاش زودتر شروع کرده بودم.💐
#حفظ_قرآن
#حفظ
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_27 ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟با نگاه خی
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_28
و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، حالا لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!از شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید میتونه حرف بزنه؟و جوابم در آستین شیطنتش بود که
فی البداهه پاسخ داد حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت
قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!ندیده تصور
میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد
زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشکرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!«و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :»اما نمیتونم از تومراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!«سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟« طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم پس میتونم یه بار دیگه..نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟ دیگر پدر و مادری در ایران نبود که
به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را
دوست داشتم که از زبانش حرف زدم دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!« که ابوالفضل
خندید و رندانه به میان حرفم آمد پس خواستگاری هم کرده!تازه حس
میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :»البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره!
اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!« سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد حرف درستی زده. بین شما هر چی
بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می-
تونه بیاد دنبالت.« از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :»به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!« مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام و پای جانم درمیان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :»من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاءالله!« دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد. به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد.
✒️
ادامه دارد