❤️ با کسی که از خدا دور شده و دنیا طلب است، رفاقت نکن
📖نجم آیه ۲۹
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
✨﷽✨
💠انواع برخورد انسان با نعمتهای دیگران... 💠
✅ آدم وقتی می بیند که دیگران نعمتی دارند، مثلاً یک کسی خانه، ماشینی، درآمدی، شکلی، جهیزیه ای، تجارت موفقی دارد، در انتخابات رأی می آورد و... چهار رقم برق او را میگیرد:
1⃣ «غبطه» می خورد.
می گوید: خوب نعمت دارد، الحمدلله! خدایا تو که به او دادی، نوش جانش! به من هم بده! این مثبت فکر می کند. به قول سیاسیون برد برد است.
2⃣ «حسادت» می کند.
میگوید: من ندارم، ان شاء الله او هم نداشته باشد. این فکر منفی است. باخت باخت است.
3⃣ «بخل» می ورزد.
می گوید: من داشته باشم، او نداشته باشد. این هم بد است.
4⃣ «ایثار» می کند.
می گوید: او داشته باشد، من نداشته باشم. مثل مادری که پتو را از روی خودش برمی دارد و روی بچه اش می اندازد. می گوید من سرما بخورم طوری نیست، این بچه سرما نخورد.
❌ ما باید حساب کنیم که خداوند اگر چیزهایی به دیگران داده است، در عوض چیزهایی دیگری به ما داده است که به آن ها نداده است. «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» (زخرف/32) «ما معيشت آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم»
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
⚠️ امر به معروف یعنی در دنده بودن❗️
🌸 آیت الله حائری شیرازی ؛ امربهمعروف و نهی از منکر چیست؟ به ساعتتان نگاه کنید؛ این چرخدندههای ساعت، در هم دنده شدهاند. دندههایشان داخل هم است؛ یکی که میچرخد، دیگری را هم میچرخاند.
امربهمعروف، یعنی اینکه دندۀ یکی در دندۀ دیگری گیر کند. امربهمعروف، دنده است؛ ترک امربهمعروف، یعنی خلاص کردن! خلاص کردن یعنی اینکه یکی بچرخد و دیگری نچرخد.
وقتی امربهمعروف و نهی از منکر ترک میشود، یعنی این چرخ و آن چرخ از هم دور شدهاند؛ زدهای توی خلاص! این میچرخد، اما آن دیگری نمیچرخد. دندۀ فرد نمیخورد به دندۀ جمع؛ یعنی خوبی فرد، سرایت به دیگری نمیکند.
خوبیها وقتی شخصی شد و امر به معروف تعطیل شد، این دارد برای خودش میچرخد و آن دیگری هم دارد برخلاف آن میچرخد و منکرش را انجام میدهد. نتیجهاش اینست که «مجموعۀ جامعه» نمیچرخد.
گاهی انسان زورش نمیرسد دیگری را بچرخاند، میزند در خلاص؛ خودش در زندگی شخصیاش یک آدم سالمی است، اما در زندگی اجتماعی دندهاش به دیگران گیر نمیکند. میخواهد اگر دیگران در غفلت میروند، او در غفلت نرود؛ اگر دیگران نمازشان را به تأخیر میاندازند، او به تأخیر نیاندازد، لذا دنده را خلاص میکند تا بتواند نمازش را سر وقت بخواند.
اما نه، هنر این است که در عین اینکه انسان نمازش را سر وقت میخواند، در دنده هم بزند.
درس اخلاق
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
♦️♦️ آیه های خودمانی
قاطی خلافکارها
تا صحبت از فروع دین میشه همه یاد نماز و روزه و خمس و زکات و … میفتن. تقریبا کسی امر به معروف و نهی از منکرو جدی نمیگیره. درسته که امر به معروف و نهی از منکر شرایط خاصی داره ولی این دلیل نمیشه که آدم کلاً فراموششون کنه. باید تا جایی که ممکنه آدم دوست و آشنارو به کارای خوب راهنمایی کنه و از کارای بد دور کنه.
متأسفانه خیلیها نه تنها این کار و نمیکنن بلکه خودشون هم قاطی بقیه میشن و شروع میکنن به کار خلاف!
کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ
از کار زشت یکدیگر را منع نمیکردند و آن را انجام میدادند
(بخشی از آیه 79 مائده
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت👇
👇
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسبتی
پیشنهاد دانلود بسیار شنیدنی ☑️🎤
ولادت امام رضا علیه السلام
🌈🌈🌈🌈🌈♦️♦️♦️♦️
#داستانک
⭕ کاسه گدایی
روزی گدایی به دیدن زاهدی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید:
"این چه وضعی است؟ زاهد محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم."
زاهد خنده ای کرد و گفت:
"من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم."👌
با گفتن این حرف، درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا کفش هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا با پریشانی و ناراحتی گفت:
"دیدی چه شد؟ من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم." 👇
زاهد خندید و گفت:
"دوست من! گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند؟"
✔ نگذارید تعلقات بی ارزش، شما را از حرکت باز دارند.
❌این مطلب را به دیگران نشر دهید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
#نکات_آموزشی_حفظ_قرآن_کریم
#توصیه_های_مهم_آموزشی
#حافظه_شنیداری
#استماع_ترتیل
✍️ بهره گیری از حافظه شنیداری 🎧 در مرور محفوظات .
💚قرآن آموز عزیز💚
🔸سعی کنید در برنامه خود حتما سهمی برای استماع ترتیل از محفوظات قراردهید.
🔺 به این صورت که همراه با تلاوت قاری تلاوت کنید در حالی که در ذهنتان یک کلمه از او جلوتر هستید.
🔹مرور را با صدای متوسط بخوانید و به چشم خوانی و ذهن خوانی و لب زدن اکتفا نکنید.
🔸سعی کنید لحن قاری الگو را در تلاوت پیاده کنید.
🔹یکی از روش های استماع نیز مباحثه است که در نوبت تلاوت هم بحثتان به دقت به تلاوتش گوش کنید و از روی قرآن خط ببرید.
•┈┈••✾••┈┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_29 از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_30
شما راضی هستید؟نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه
رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می تپید و من همه
احساسم را با پرسشی پنهان کردم زحمتتون نمیشه؟برای اولین بار
حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد
رحمته خواهرم!در قلبمان غوغایی شده و دیگر می ترسیدیم حرفی
بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در
سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم چرا میخوای من برگردم اونجا؟دلشورهاش را به
شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با
آرامشی ساختگی پاسخ داد اونجا فعلا برات امن تره!و خواستم دوباره
اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد چیزی نپرس
عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم،
لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر۱۰ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به
کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد،
آرامَش کنیم.صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمی توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند. با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی-قراری تمنا کرد زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!دلم میخواست دلیل این همه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد خیلی اینجا نمی مونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی تر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پرده ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از
بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای نیاورد تا تمام روزنه های
احساسش را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از
معرکه عشقش میگریخت. ابوالفضل هر از گاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را می لرزاند و
چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچ کدام خبر نداشتیم این قائله
به این زودی ها تمام نمیشود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ثارتش آزاد شده بود تا 6 ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریست های ارتش آزاد می لرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بی خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی قراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می چرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته
شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از مدافعان حرم است که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم. طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشک-هایم به مصطفی التماس میکردم تورو خدا پیداش کنید! بیقراری هایم صبرش را تمام کرده و تماس هایش به جایی نمی رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم کجا میرید؟« دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد اینجا موندنم فایده نداره.مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم
✒️
ادامه دارد
#تلنگر
تنها راه نجات ما در زندگی اینه که
زندگی خودمون رو آنقدر با کار خوب پر کنیم تا وقت برای کار بد و فکر بد باقی نمونه.
هر کس که کار خوبی نمیکنه، هیچ چارهای جز کار بد و فکر بد نداره.
نگید «چیکار کنیم؟!» زندگی باید با کار خوب پر بشه.
ورزش، مطالعه، درس، هنر و هر کاری که باعث رشد و شناخت جامعه و خودشناسی بشه ...
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
🔺جالب است بدانید، که خاک رس فقط برای کوزه گری و صنایع دستی بکار نمیره و خوراکی هم هست !
در بیشتر فرهنگها به عنوان چاشنی استفاده میکنند.
نه تنها مضر نیست بلکه دارای اثر مثبت روی پوست، اندامهای داخلی، سیستم ایمنی بدن، افزایش انرژی و سم زدایی میباشد !
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#محاسبه_هفتگی_چیه؟
🔷️ از عوامل موفقیت در رسیدن به اهداف عالیه حفظ قرآن ، اینه که
پایان هفته یه محاسبه حفظی داشته باشیم یعنی ۶ فاکتور مهم زیر👇
1⃣ چقدر منظم بودیم و چه اندازه به برنامه ها عمل کردیم
2⃣ چه اندازه حفظ یا تثبیت کردیم و کیفیتش نسبت به هفته های قبل چطور بوده
3⃣ کیفیت ده درس نسبت به گذشته
4⃣ کیفیت مرور نسبت به گذشته
5⃣ جمع بندی کلی که بالاخره راضی هستیم یا نه
6⃣ نظر استاد درباره هفته ای که گذروندیم
برای حافظ قرآن لازمه که با محاسبه هفتگی ایرادات کارش رو برطرف کنه و نقاط مثبت رو تقویت کنه
🔷️
🔷️🔷️
🔷️🔷️🔷️
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
#انگیزشی
انسان بی شباهت به «آب» نیست؛
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد،
باید جریان داشته باشد؛
باید پیِ برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد؛
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد؛
تا باران شود و بر جهان ببارد…
وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد،
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد؛
با دیگران که کنار نمی آید هیچ،
خودش را هم نمی تواند نجات دهد...!
مرداب می شود و می گندد …
دوست واقعی مثل یک صبح زیباست
نمیشه تمام روزداشتش
ولی مطمئن هستی که فرداروزبعد،سال بعدوتاابدکنارت هست
وشماهمگی یه روزقشنگید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
#ضرب_المثل
✅شنیدی میگن
«این شتر در خانه ی همه میخوابد»
مثل این آیه میمونه
✴️قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِيكُمْ
📜(جمعه8)
👈بگو این مرگی که ازش فرار مبکنید بی تردید شما را ملاقات خواهد کرد
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
#تلنگر
🔻نخـــند...
✨کارگر شهرداری پشت گاریش نوشته بود: به کارم نخند ، محتاج روزگارم...
✋به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
❌به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
🚫به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
❗️به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
⛔️به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
نخند...
⚠️نخند که دنیا ارزشش را ندارد...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
✅آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند...
👈خیلی ساده
هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند !
•┈┈••✾••┈┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #پنجشنبه_های_حسینی
به عشق تو نفس میزنم
به عشق تو نفس میکشم
به نیت ضریح تو آقا
به پرچم تو دست میکشم
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_30 شما راضی هستید؟نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای ش
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_31
مصطفی چندبار در روز به
خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز تروریست ها در داریا به چند خیابان
محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل
جانم شده بود. تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه
سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود. در همین وحشت بی خبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد شاید کلیدش رو جا گذاشته! رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند کیه؟ که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر! تا او برسد قفل در را باز
کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت این همه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس حرم بودم که بی صبرانه پرسیدم :حرم سالمه؟ تروریست های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که غیرتش قد علم کرد مگه ما مرده بودیم که دستشون به
حرم برسه؟ لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می بارید و
با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر
گوشم شیطنت کرد مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا
گذاشته رفته؟مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت
که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید رفته زینبیه؟ پرده
اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم میخواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود! مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست رفته حرم سیده سکینه! و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین عربی پاسخ داد خدا حفظش کنه، شما اهل سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم حضرت سکینه راحته!با متانت داخل خانه شد و نمی فهمیدم با وجود شهادت سردار سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر
مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه ها بودن، ولی الان زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش را تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون ها هنوز تک
تیراندازشون هستن. و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی
بی مقدمه پرسید راسته تو انفجار دمشق حاج قاسم شهید شده؟ که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خندهای عصبی لب هایش را گشود غلط زیادی کردن! و در همین مدت سردار سلیمانی را دیده بود که به عشق سربازیاش سینه سپر کرد نفس این تکفیری ها رو حاج قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرال های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو
شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه
با ایران و سردار همدانی و به خواست خدا ریشه شون رو خشک میکنیم!
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه می سوخت که همچنان میگفت از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و
ترکیه، تروریست ها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی ها رو که دستگیر کردن اصلا سوری نبودن! سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد تو درگیری های حلب وقتی جنازه تروریست ها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر ترکی های و سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیش نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه! از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشکرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت پادشاه عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزاده ها رو بیشتر تجهیز کنه!و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :»میگن آمریکا و اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟« و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه ای
ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را
تخت کرد نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن
✒️
ادامه دارد
اعتماد مثل یک پاک کن میمونه،
بعد از هر اشتباه،
کوچیکتر و کوچیکتر میشه!
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
عضویت↩️
@goranketabzedegi
💟 #بمابپیوندید