فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠رها شدگان
کسانی که خودکشی میکنند مورد توجه خداوند قرار نمیگیرند
✅ هرروز ساعت 17:15
بازپخش 1 بامداد از شبکه چهار و 8:30 روز بعد از شبکه قرآن
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه های نور
أَلَا يَعۡلَمُ مَنۡ خَلَقَ وَهُوَ ٱللَّطِيفُ ٱلۡخَبِيرُ
آیا کسى که آفریده است نمیداند، در حالى که او ریزبین بس آگاه است؟
ملک/۱۴
.
این روزها خالی است جای تو سلیمانی
ای کوه عزم و غیرت ای سردار ایرانی
بغضی نهان داریم از تنهایی رهبر
بغض غریبی که تو آن را خوب میدانی
✍️#محمدتقی_عارفیان، ۱۴۰۳/۰۱/۲۴
ساعت به وقت #حاجقاسم
هدیه به روح ملکوتی و بلندپرواز حاجقاسم سلیمانی صلوات
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
،#نکات_آموزشی_حفظ_قرآن_کریم
#مشاوره_های_حفظ_قرآن_کریم
#توصیه_های_مهم_آموزشی
#مرور_محفوظات
#حفظ_جدید
#برنامه_ریزی
#آیات_متشابه
#حافظه_تصویری
🔰 ۱۰ نکته مهم در خصوص حفظ قرآن کریم 🔰
🔰 قسمت اول 🔰
💙قرآن آموز عزیز💙
1- سعی کنید آن چه را که حفظ میکنید در ذهن و حافظه تصویری خود تجسم کنید زیرا تجسم، سنگ بنای حافظه است.
2- توجه داشته باشید که هر کسی که موفق است و به محفوظات تسلط دارد صرفا باهوش نیست بلکه از وقت و نیروی خود استفاده ی خوبی می کند و سبک مناسب و اصول حفظ را انتخاب کرده است و سختی های مسیر را پذیرفته است.
3- اگر میخی بیش تر در چوب فرو رود دیرتر جدا می شود. اگر آیات در حافظه ی بلند مدت ثبت شوند دیرتر فراموش می شوند.
4- وقتی می خواهید آیاتی حفظ کنید آن را به بخش های کوچک تقسیم کنید، زیرا هرچه آیات به بخش های کوچک تر تقسیم شوند حفظ آن ها راحت تر خواهد بود.
5- بعد از گذشت 24 ساعت از حفظ جدید اگه تکراری نداشته باشید، حدود 80 درصد از حافظه فراموش می شوند با مرور صحیح و با تکرار هر دو ساعت تا یک روز ،ازفراموشی حفظ جدید جلوگیری کنید.
ادامه دارد...👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 لجوج ترین دشمن خدا
✨ نکته قرآنی حاج آقا قاسمیان درباره سرسخت ترین دشمنان خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حضرت عیسی مسیح علیه السَّلام میفرمایند:
حقیقتی را به شما بگویم، چگونه که شخص بیمار خوراک خوب و خوشمزه را مینگرد اما به سبب درد شدید که دارد حتی از خوردن آن لذتی نمیبرد، انسان دنیادوست هم به سبب دوستی دنیا از عبادت لذتی نمیبرد و طعم شیرین آن را نمیچشد.
به عنوان مثال: منظور از حدیث فوق آن است که کسی که فکرش در داشتن خانهای بزرگ مشغول است گویی روح او مریض است و زمان خواندن نماز، شیرینی و حلاوت نماز را هرگز نخواهد چشید.
📚تحف العقول
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_یازدهم_دوازدهم #ذوق_زندگی 🌠 گاهی در خانه با هم ورزش
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سیزده
#خانمم_راتنهانمیگذارم
💕 برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم. میدانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.
به امین گفتم «امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی ...»
خندید و گفت «میدانم. مگر قرار است شهید شوم.»
گفتم «خودت میدانی و خدا،که در دلت چه میگذرد اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»
🔸سر شوخی را باز کرد گفت «مگر میشود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟»
✳باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.
مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. غصهام شد.
گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای.
خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم.
شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم...»
🔸گفت «ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت!»
🔹گفتم «نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»
🔸گفت «مگر میشود؟»
🔹گفتم «من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»
🔸 سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»
🔹 گفتم «در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»
🔸گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟»
🔹گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»
⚠️برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.
گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم....
کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.
میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم.
✳️دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم!
به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
🔆گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد!
میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟
میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده...»
یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد...
💟آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم.
هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...»
میگفتم «من اینطور راحتترم... دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...»
امین میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»
✅راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد....
امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
👈با ما همراه باشید....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گلایه استاد قرائتی از اذان نگفتن …
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🏇 شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓
🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
#نکات حفظی
❓در هنگام تلاوت،مشکل انتقال
آیات رو دارم،چیکار کنم ؟
✅ پاسخ
1⃣حفظ جدید را با دقت و اتقان کافی و در آیات مشابه با دقت مضاعف انجام دهید.
2⃣ آیات مشابه را به صورت مقایسه ای در کنار هم و با توجه به تشابه ها و اختلاف هایشان تلاوت کنید.
3⃣ وجه و نقطه انتقال را پیدا کنید و با توجه به اختلاف ها، مشکل را حل کنید.
یعنی به هر آیه ای که به اشتباه انتقال داشتید و علت این انتقال چه بوده؟
❓تشابه در مکان قرارگیری آیه؟
❓تشابه در یک کلمه؟
❓تشابه در یک عبارت؟
❓تشابه در شماره آیه؟
یا...
☝️بعد با تکیه بر تفاوت ها این دو مشابه را در ذهنشان تفکیک کنید و بعد چندبار هردو را به صورت صحیح با آیات قبل و بعدش بخوانید.
4⃣ مشابهات و محل اشکالات خود در آن ها را مشخص و یادداشت کنید.
5⃣ هربار جزءی را مرور میکنید و به آیه ای میرسید که برایتان مشابه است، همانجا مشابهش را هم در کنارش با توجه به اختلافات و تشابه ها تلاوت کنید و بعد مرورتان را ادامه دهید.
🔴پندانه
✍ به داشتههایت فکر کن نه نداشتههایت
تفاوت انسانهای شاد و غمگین در داراییهایشان نیست، بلکه در وسعت دیدشان است.
شادها به داشتههایشان نگاه میکنند، غمگینها به نداشتههایشان.
قدر داشتههایمان را بدانیم.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
دعا کن ولی اصرار نکن
خدا اگه واست بخواد
هیچکس جلودارش نیست....
💫خدا براتون بخواد رفقا
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_سیزده #خانمم_راتنهانمیگذارم 💕 برای جشن ازدواج برادرم
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهاردهم
#باشنیدن_نام_سوریه_ازحال_رفتم
🌟 انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند
🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»
😕صدایم شکل فریاد گرفته بود.
🔸 داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»
🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش...»
دلم شور میزد.
🔸گفتم «امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»
🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.
🔸گفتم «امین، سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
🔹گفت «ناراحت نشویها، بله!»
❌کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
تا به هوش آمدم ،
🔹گفت «بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...
✳حس التماس داشتم ،
🔸گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»
🔹گفت «آره میدانم»
🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»
صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم.
🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است.
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.
🍃سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
💟تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.
🔸گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم ،
🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
❌آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند.
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم.....
😢حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟
امین،
تنهایی،
سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم...
تا همین جا هم زیادی بود.
👈با ما همراه باشید....
🔹 زمین مِلک خداست و اختیار و حکومتش، عنقریب به مؤمنان صالحش میرسد،
🔹 این وعده حتمی خداست
🔹 و شاید تحققش معطّل تکمیل لنگه ی دوم ظهور، (یعنی مؤمنان صالح) مانده باشد! که قرن هاست زمین، لنگ فقط ۳۱۳ مرد است!
😔 چقدر طول می کشد مرد شدن!
👇👇👇👇👇
🌴 آیه 55 سوره نور 🌴
🕋 وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ
⚡️ترجمه:
خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادهاند، وعده داده است كه حتماً آنان را در زمين جانشين قرار دهد، همان گونه كه كسانى پيش از ايشان را جانشين كرد.
🔷 سوره حمد، سوره بسیار عجیبی است، تا می توانید این سوره را تلاوت کنید، اگر می خواهید زنده شوید سوره حمد بخوانید. اگر می خواهید شما را جزء قاریان قرآن و تلاوت کننده های قرآن قرار دهند سوره حمد بخوانید.
🔶 زمان خواب اگر توانستید صد بار سوره حمد را بخوانید، اگر نتوانستید، هفتاد بار یا ده بار یا هر چه قدر که توانش را دارید قرائت کنید، اگر تواناییش را نداشتید، یک بار بخوانید، این سوره بسیار مؤثر است.
✍
فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میکرد ولی بی فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"کیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهای توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آیا فراموش کرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی.
خدا ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم
💐@goranketabzedegi
👼فرزند را خدا میدهد👼
💖💖💗💗💖💖💗💗💖💖
1⃣ به بعضی دختر میدهد 🧕
يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا
ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻄﺎ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ .(شوری٤٩)
2⃣ به بعضی پسر میدهد 👱♂
وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ .(شوری٤٩)
3⃣به بعضی هم دختر هم پسر میده💑
أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا
ﻳﺎ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ.(شوری٥٠)
4⃣ بعضی هم عقیم هستند 🤲
وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ
ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺎﺯﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ; ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺩﺍﻧﺎ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ .(شوری٥٠)
#فرزند #اجتماعی #خانواده
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهاردهم #باشنیدن_نام_سوریه_ازحال_رفتم 🌟 انگار داشتیم
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
#محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب(سلام الله علیها)
⭐ دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
✔خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
😢گریه امانم نمی داد،
🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
قول داد آخرینبار باشد.
🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
✳واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
🔹گفت «برویم خانه حاجی؟»
پدرم را میگفت. قبول نکردم.
🔹گفت «برویم خانه پدر من؟»
نمیخواستم هیچجا بروم.
🔹گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»
🔸گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.»
🔸گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
🍃با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.
امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.
👈با ما همراه باشید....