دیدار تو داشت
سجده هر بار، ولی
ما شکر زیارتت
نکردیم حسین..💔
#اللهمارزقنیکربلاء
اربابم...
دل این نوکر درمانده
حرم میخواهد 😔😔
#سرباز_ولایت
#کربلا
#ساخت_خودمون ✍🏻
#امام_غریبم
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#شب جمعه
#شب زیارتی
هدایت شده از شهید سید ابراهيم رئیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چرا از آمدن *او * می ترسند ؟ " آیت الله رئیسی"
🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
https://eitaa.com/joinchat/4045799480Cc2d23a4617
💔
ز چشمِ خود..
گله دارم نه از تو ای گلنرگس
که با منی همه جا و نبینمت به کجایی..🍃
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#مهدی_جان❣
گاهی مرا نگاه کنی "رد شوی" بس است
آنان که بیکَسند، به یک "در زدن" خوشند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💕
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت9
-نیوشا-
...دوروز از اومدن بابا به مسجد میگذشت وهنوز خونه نیومده بود!...
آبتین،طبق اشتباهی که من کردم وبهش جریانو گفتم،بهم ریخته بود وهرساعت شمشیرشو تیز تر میکرد تا بابا اون روز به خونه برگرده ودوباره من بانی بحث وکل کل وشاید دست به یقه شدنشون بشم!و در این بین،عذاب وجدان منو آزار میداد وبغض گلومو تو دستش با تمام قدرت فشار میداد!
دیگه طاقت نیاوردم وشب،دم دمای ساعتی که بابا احتمال داشت بیاد خونه،رفتم پیششو قسمش دادم که مبادا یک نگاه خشمگین به بابا بندازع!اول قانع نمیشدو میگفت که بابا خیلی جاها حق مارو خورده ولی با دیدن بغض سنگین وخواهش های من،آتیشش خوابید!
میترسیدم از اینکه دعوایی بینشون بشه!هرچی باشه،بابامونه وهرکاری هم که بکنه،حق به گردنمون داره...یه لحظه تصور اینکه داداشم ،عاق بشه منو نابود میکرد!...
دوباره مشغول مرور اتفاقات در دوروز گذشته شدم ونفهمیدم که کی اذان شد!از روی تخت بلندشدم...و توی ذهنم مرور کردم که اگر برم مسجد،ممکنه چه اتفاقاتی بیفته؟!
مسجدو پایگاه وهیئت،مثل خونه من بود!وقتی از خونه فراری بودم،تنها پناهم شده بود مسجد!...وقتی از خونه فراری بودم وبیرون خونه امنیت نداشتم...وقتی خونه واقعا معنای واقعی خونه رو نداشت ونداره...درواقع،وقتی با وجود پدر مادرم توی خونه،آرامشی وجود نداشت؛وقتی...پدرو مادری نبود پیشم؛وقتی...خونه بزرگ ارسلان حقدوست...فقط جای خوابی بود برای دوتا بچه تنها ومیشه گفت یتیمی که...واقعا ازین خونه وپول ومال متنفر شده بودن چون...پدرو مادرشون رو نداشتن واینها براشون عشق ومحبت وآرامش وجود پدر ومادر نمیشد...
هعی!...دوباره مرور ومرور ومرور!...مرور افسوس ها چه فایده دارع؟!!
رفتم پایین، تا تجدید وضو کنم ویه حالی از سمیرا بپرسم!طفلی سمیرا،توی تنهایی از صبح تا شب بچه شو میزاشت جای مادرشو تنهایی توی سکوت،مشغول تمیزکاری وغذا درست کردن وظرف شستن میشد...درحالیکه جای زن جوونی مثل اون الان باید یه خونه غرق در آرامش وکنار شوهرو بچه اش باشه!شوهری که بدهکاره وزندانی!...
وااای خدا!من امروز باید برم مسجد؛وگرنه انقد ذهنم رو درگیر افسوس وغصه ها میکنم که افسرده میشم!...اصن بقول شکیبا:ما نوجوونا از حالا نباید غصه دارو افسرده وزمین گیر باشیم...وگرنه امر حضرت آقا زمین میمونه!...
توی آینه سرویس بهداشتی،به خودم لبخندی شیرین زدمو یکمی قربون خودم رفتم😊😇وسریع وموشکی رفتم بالا تا لباسامو بپوشم وراهی مسجد بشم که دلم برای یه نماز جماعت مشتی ورفیقای بامرام وبا نشاطو همه وهمه ایناها تنگ شدع؛حساااابی❤️
از پله ها که بالا میرفتم برای خودم آهنگ میخوندم: ((سربازهای رهبر!...موننندن تو راه حیدر!...عمار داره این خااک😍...))
در اتاقمو که باز کردم،دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ونزدیکه که قطع بشه!...سریع شلیک شدم پشت میز مطالعه ام وتماس شکیبارو وصل کرد!...:
-:سلام شکیبا جان!
-:زهرا سلام!کجایی؟!
صداش مضطرب به نظر میرسید!...:
-:خونه ام!دارم میام...
-:زهرا نیای ها!!!😥
-:چرا؟؟!!
-:زهرا یه پسره اومده اینجا دنبال تو میگرده! میگه من نامزدشم...🤭
وای بر من!بهراد😓...برای لحظه ای از ترس رفتن آبروم،نفسم گرفت!وهیچی نتونستم بگم...:
-:الو...زهرا!...
نفس مو بازدم کردم وگفتم:
-:...میشنوم شکیبا!...چخبره اونجا؟!
-:حالت خوبه؟!
-:شکیبا بگو...
-:...اومده وداره دنبالت میگرده...منو که دید مثل اینکه شناختم چون صدام زدو گفت رفیقت کجاست!...الان حاج سید اومده داره باهاش صحبت میکنه...یه چند نفری هم از بچه های هیئت جمع شدن دورشون!...
دستام شروع به لرزیدن کردو سرم داغ شد...نشستم روی صندلی جلوی میز.بغضمو قورت دادم وآروم گفتم:
-:شکیبا!...به خانوم لطیفی بگو همین الان بیرونش کنن...
-:زهرا!...از مسجد بندازنش بیرون؟؟!...میدونی که چنین کاری نمیکنن!
-:توروخدا شکیبا!...اون فقط اومده آبروی مسجدو پایگاه وهیئت رو ببره...در راس همه هم،آبروی منو!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت10
-شکیبا-
...-:چی میگی زهرا؟!!!...خب اینکه الان آبروی خودشم به باد میده...
-:اون اصن آّبرویی براش نمونده...شکیبا توروخدا به خانوم لطیفی بگو نذارن بیشتر ازین بمونه!!!
در حین اینکه زهرا باهام صحبت میکرد،نظاره گر جمع شدن مردم وحتی اومدن امام جماعت بودم!...یه جایی واستاده بودم که همه چیزو خوب میدیدم واین لحظه لحظه زیاد شدن مردم ودوربین هایی لحظه به لحظه شو فیلم میگرفتن...و...از راه رسیدن حاج فرامرز صولتی!!!
-:الو شکیبا!...چکار میکنی؟!...من دارم میام!
ناخواسته،مختصر جیغ خفیفی کشیدم ودستم رو گذاشتم روی دهنم...وقتی جناب آقای صولتی،به محض اینکه از راه رسید...یکی زد تو دهن پسرش!!
زهرا که از صدای من ترسیده بود گفت:
-:چیشد شکیبا؟؟!!!!...الوووو...
-:زهرا!...آقای صولتی هم اومد!!...یکی خوابوند تو دهن پسرش!!!😶😰...کجایی الان؟!!
-:...دارم میبینم!...
-نیوشا-
...نفس نفس زنان،دم در مسجد واستادم وچشم دوختم به جمعیت کثیری که 5-6 قدم اونورتر،داشتن فیلم این پدرو پسرو کارگردانی میکردن!
به در مسجد تکیه زدم...دستم دیگه قوت نگه داشتن گوشی رو نداشت!...بغض داره خفم میکنه ونفسم تنگ شده وهیچ کاری ازم برنمیاد!...فقط واستادم ونگاه میکنم این بی آبروهارو...که همون یکم آبروی منم شده بازیچه سیاست کثیفشون!...و زیر لب میگم...:
-:...یازهرا!...
طولی نکشید که صورتم خیس اشک بشه ونفسم تنگ ترو تنگ تر!...بین موج اشکهام خانوم لطیفی وشکیبا رو دیدم که میومدن سمتم...با چهره های نگران ونگاه های مضطرب!...
-شکیبا-
زهرا رو که دیدم جلوی در،دویدم سمتش وخانوم لطیفی هم با یک((زهرا اومده!))که در حال عبور از کنارش گفتم،دنبالم راه افتاد...
زهرا،با صورت خیس وبا حالتی شبیه به خفگی به دیوار تکیه زده بود ورمقی نداشت!...من متعجب ومضطرب،فقط صداش میزدم...چون تابحال تو این وضعیت ندیده بودمش،نمیدونستم چکار کنم!...
خانوم لطیفی خودشو کنترل میکرد ولی منِ بی تحمل،شروع کردم به گریه کردن!...
خانوم لطیفی سعی داشت زهرا رو ببره جایی دور از جمعیت،تا حالش یکم جا بیاد ولی زهرا انگار خشک شده بود وحتی نفس نمیکشید!...جلوی چادرش،مقابل قفسه سینه شو تو مشتش فشار میداد وانگار واقعا نمیتونست نفس بکشه!...خانوم لطیفی دائم صداش میزد:
-:...زهرا!...زهرا جان میتونی بامن بیای؟؟!...حالت خوبه؟!!
یه دفعه،به طرز غیر منتظره ای،آبتین پیداش شد!...زیر بازوی زهرا رو گرفت وهمون کنار در نشوندش وهمونجور که صداش میزد،اسپری آسم تو دستش رو به زهرا نشون داد وکمکش کرد تا اسپری رو تو دهنش بزاره...وفورا رو به من گفت:
-:برو یکم آب بیار!زودباش...
من که خشکم زده بود ودست وپامو گم کرده بودم،یکمی نگاهشون کردم وقبل از اینکه حرکتی بکنم،خانوم لطیفی سریع رفت و یه لیوان آب آورد وداد دست آبتین...
-آبتین-
...از موقعی که صدای قدم های تند زهرا توی راه پله هارو شنیدم واسپری شو دیدم که روی زمین افتاده،نتونستم آروم بگیرم واسپری رو برداشتم وسریع آماده رفتن شدم!...جلوی در مسجد که رسیدم وزهرا رو تو اون وضع دیدم،دوچرخه مو وسط پیاده رو ول کردم ودویدم سمتش!...
نفسش بالا نمیومد ورنگش پریده بود!سریع اسپری رو،روی لبای خشکش گذاشتم وبعدش یکم آب ریختم توی صورتش!...یه دفعه نفسش بالا اومدو همراه باچندتا سرفه، اشکاش روی صورتش سرازیر شد...چشماشو بسته بود وسرشو تکیه داده بود به در مسجد...چادرشو مرتب کردم وسپردمش به دوستش وخانومی که بالا سرش واستاده بودن وراه افتادم سمت اون دوتا بی شعور که چرت وپرت گفتناشون تمومی نداشت!...
سه چهار نفر سر راهمو کنار زدم وتا چشمم به قیافه نحس اون پسره افتاد،یقه شو تو مشتم فشار دادم وهلش دادم؛طوریکه نقش زمین شد!...خواستم برم بالا سرشو تا جایی که میتونم بزنمش که چندتا جوون گرفتنم ومانع حرکت بعدیم شدن!...سعی داشتم دستاشونو کنار بزنم ولی نمیشد...:
-:...تو اینجا چه غلطی میکنی آشغال؟؟!!...خودت بی آبرویی!با آبروی ناموس من بازی میکنی؟!!...
سرش داد میزدم وزورمو انداخته بودم تو صدام...ولی یه دفعه ساکت شدم!وقتی یه صدای گرم،بیخ گوشم گفت:
-:...خواهرت میگه تورو خدا ادامه نده!...
خشممو قورت دادم وچشم غره ای به بهراد وصولتی رفتم؛یعنی هنوز تموم نشده ودارم براتون!...بعدهم آروم آروم،رفتم عقب!...حتما زهرا یه چیزی میدونه که میخواد تمومش کنم...ولی...آروم نمیمونم،...ارسلان حقدوست!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان😊👋
با عرض معذرت بخاطر تاخیر ارسال پارت ها؛دوتا پارت طوفانی رو تقدیم نگاه های مهربان شما میکنیم😍😎👊👌
امیدوارم خوشتون بیاد🤩
《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👇
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh