گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾 قسمت #نوزدهم: هم راز علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیستم
مقابل من نشسته بود ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون👧 هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ...
اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه 😢می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ...
به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ...
کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ...
زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ...
از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده😒 ...
توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری💉 قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ...
همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ...
روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی💈 می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ...
اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ...
اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ...
روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...
به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ...
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ...
چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
685321441524152.mp3
3.11M
یک سنت خوب در روز جمعه
سوره مبارکه #جمعه
🌸 کوتاه با قرائت زیبای رهبر معظم انقلاب
「@gordan_313 」
آدم کہ عاشق میشود فکر خطر نیست
در عاشقے اصلاً ضرر مد نظر نیست . .
دَربِدَرۍ دارد بہ دنبالِ خودش عشق !
عاشق نبوده آنکسی که #دَربِدَر نیست :)💔
#حسینجانم🥺
#اربعین
♥️͜͡🌱
میگفت دم دمای اربعینه
همه دل دل میزنن برن کربلا
ولی ببین اگہ نرفتی ام نرفتیا🚶🏾♂
رقیه ام نرفت🙂
رقیه ام تو خرابہ ها جا موند💔:)
❤️🌱¦⇠#تلنگرانه
👌🏻🌱¦⇠#کمی_تفکر
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارن رویامو زندگی میکنن :)))
+ کربلا
گردان ۳۱۳
دارن رویامو زندگی میکنن :))) + کربلا
انگشت به دهن ماندهام از قاعدهیِ عشق،
ما یار ندیده تَبِ معشوق کشیدیم🖤🍃
تصـور کن همه عالم بلند شدن
واست کف بزنن...
اما؛امامزمـان(عج) که تو رو دید
روش و برگردونه ..❌❗️
ارزش داره⁉️
#امام_زمانم
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیستم مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_یکم:
یا زهرا
اول اصلا نشناختمش ...
چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود...😢
اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ...
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...😒
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ...
و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ...
و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 😵🌸🗣
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ...
می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ...
به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...😖
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_یکم: یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_دوم:
علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...😖🙏
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ...
شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... 🏥
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک وخون می داد..😖
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... _علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... 😭
فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭😭😭😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_دوم: علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به انداز
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار
آمدی جانم به قربانت
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ...
با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ...
با آزادی علی همراه شده بود ...😊
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣
چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان...😢
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی ...
و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣
روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕
علی با اون حالش ...
بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ...
خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
لطفا همه باهم دعا کنیم 🤲
چهار قل و آیت الکرسی بخونیم...
🔹ارسال پیام های نگران کننده نه تنها مشکلی رو حل نمیکند،بلکه مارا از دعا کردن غافل میکند.
🍃ان شاء الله دستان علمدار کربلا نگهدار همه ی زائرینِ عزیز باشه🌺🤲
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🛑دیدن این ویدئو
برای هررر ایرانی واجبه
🔻
رجزخوانی جــوان ایرانی
در فرودگاه حلب-سوریه
🔻
تحرکات سپاه پاسداران در اسرائیل !!!!؟؟
راز حملات اسرائیل و ترورهـای در منطقه
🔻 @seyyedoona
کار دستم داد آخر قلبِ ناپاکم حسین،
اربعین، پایِ پیاده، رفت از دستم حسین :)
دل کہ هوایی شود،پرواز است کہ آسمانیت
می کند و اگر بال خونین داشتہ باشی
دیگر آسمان، طعم ڪربلا می گیرد؛
دلها را راهی کربلای جبـهہها می کنیم
و دست بر سینہ، بہ زیار ت شهدا
می نشینیم ..🖤(!
「 #قابلحظهها 📸」
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکمو در اورده حسرت دیدن ضریحت😢
فکرشم نمیکردم اربعین قسمتم نباشه♥️
خیلی قشنگ ودلی
「@gordan_313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید براتون سؤال شده باشه ؛ پوشیدن چادرهای نگین دار وعبا،که بلاگرای حجاب تبلیغ میکنن ،اشکال داره⁉️⁉️🧐
#حجاب
「@gordan_313 」
دارند هدف حجاب رو عوض می کنند!
حجاب برای جلب توجه نیست که !
سرباز دشمن نشوید
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگا
#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_پنجم
بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ...😴 نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ...
عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ...
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...👌
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ...
آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ...
ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی